حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

۱۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

الباب الأول فی تقسیم الکلام إلى خبر وإنشاء

المبحث الأول فی حقیقة الخبر

ألخبرُ : کلامٌ یحتملُ الصدق والکذب لذاته

وإن شئت فقل «الخبرُ هو ما یتحقّق مدلولهُ فی الخارج بدون النطق به» نحو : العلم نافعٌ ، فقد أثبتنا صفة النَّفع للعلم ، وتلک الصَّفة ثابتة له (سواء تلفظت بالجملة السابقة أم لم تتلفّظ) لأن نفع العلم أمرٌ حاصل فی الحقیقة والواقع ، وإنما أنت تحکى ما اتَّفق علیه الناس قاطبة ، وقضت به الشرائع ، وهدت إلیه العقولُ ، بدون نظر إلى إثبات جدید.

والمراد : بصدق الخبر مُطابقته للواقع ونفس الأمر

والمراد بکذبه عدم مطابقته له ، فجملة : العلم نافع - ان کانت نسبتُه الکلامیَّة (وهی ثبوت النفع المفهومة من تلک الجملة) مطابقةً للنسبة الخارجیّة - أی موافقة لما فی الخارج والواقع «فصدقٌ» وإلا «فکذب» نحو «الجهل نافع» فنسبته الکلامیة لیست مطابقة وموافقة للنسبة الخارجیة

المقاصد والأغراض التی من أجلها یُلقى الخبر

 

ألأصلُ فی الخبر أن یلقى لأحد غرضین

(أ) إما إفادة المخاطب الحکم الذی تضمنته الجملة ، إذا کان جاهلا له ، ویسمى هذا النوع «فائدة الخبر» نحو «الدین المعاملة».

(ب) وإما إفادة المخاطب أن المتکلم عالم أیضا بأنه یعلم الخبر کما تقولُ : لتلمیذ أخفى علیک نجاحه فی الامتحان - وعلمته من طریق آخر : أنت نجحت فی الامتحان ، ویسمى هذا النوع.

«لازمَ الفائدة» لأن یلزم فی کل خبر أن یکون المخبر به عنده علمٌ أو ظَن به.

 

و قد یخرج الخبر عن الغرضین السابقین إلى أغراض أخرى تستفاد بالقرائن ، ومن سیاق الکلام : أهمها :

 

(1) الاسترحام والاستعطاف ، نحو إنی فقیر إلى عفو ربی

(2) وتحریکُ الهمة إلى ما یلزم تحصیله ، نحو : لیس سواء عالم وجهول.

 (3) وإظهار الضعف والخشوع ، نحو (ربّْ إنی وَهنَ العظم منیّْ).

(4) وإظهار التحسر على شیء محبوب نحو (رب إنی وضعتها أنثى).

(5) وإظهار الفرح بمقبل - والشماتة بمدبر ، نحو(جاء الحق وزهق الباطل).

(6) والتوبیخ کقولِ : للعاثر : (الشمس طالعةٌ)

(7) التَّذکیر بما بین المراتب من التَّفاوت - نحو : (لا یستوی کسلان ونشیط).

(8) التحذیر - نحو (أبغضُ الحلال إلى الله الطلاق).

(9) الفخر نحو : إن الله اصطفانی من قریش

(10) المدح کقوله :

فإنک شمس والملوک کواکب إذا طلعت لم یبدُ منهنَّ کوکب

وقد یجیء لأغراض أخرى - والمرجع فی معرفة ذلک إلى الذوق والعقل السلیم.

  

بخش اول : در تقسیم کلام به خبری و انشائی

مبحث اول در حقیقت خبر

خبر: کلامی که احتمال درستی و نادرستی را در ذات خود دارد.

و اگر بخواهی بگو  "خبر چیزی است که معنی آن در خارج جمله بدون صحبت از آن محقق می شود" مثل علم نافع است، صفت نفع برای علم را برای ما ثابت می کند و این صفت برای آن ثابت است (صرف نظر از این که با جمله  قبلی تلفظ شود یا نشود) چون نفع علم امری حقیقی و واقعی بوده و در واقع شما چیزی را مطرح می کنید که قاطبه مردم روی آن اتفاق نظر دارند و به آن حکم می کنند و عقل ها به آن هدایت می شوند بدون در نظر گرفتن اثبات جدیدی.

و مراد از درستی خبر، مطابقت آن با واقعیت و نفس امر است.

و مراد از نادرستی آن، عدم مطابقت آن با واقعیت است. پس در جمله: علم نافع است، اگر نسبت آن لفظی باشد (که یعنی اثبات نفع از آن جمله فهمیده شود)، مطابق با نسبت خارجی باشد- یا موافق چیزی که برای آن در خارج و واقعی است باشد "پس درست (صدق) است" و گرنه " پس نادرست (کذب) است" مانند " جهل نافع است" که نسبت لفظی آن با نسبت خارجی مطابقت نداشته و منطبق بر آن نیست.

مقصودها و غرض هایی که به خاطر آن ها خبر القاء می شود.

اصل در خبر آن است که به یکی از مقاصد رسیده شود:

 

الف: یا اطلاع دادن به مخاطب از حکمی که جمله شامل آن است، که نسبت به آن آگاهی ندارد و این نوع " فایده خبر" نامیده می شود همانند " بدهکاری و بستانکاری معامله است"

ب: یا اطلاع دادن این به مخاطب که گوینده می داند که او از خبر آگاهی دارد، مانند اینکه به دانش آموزی که موفقیتش در امتحان را از تو مخفی کرد - و از طریق دیگری آن را فهمیدی می گویی: تو در امتحان موفق شدی،  و این نوع را " لازم فائده "  می نامند چون در کل خبر این الزام را می آورد که مخبرٌبه نسبت به آن علم یا ظن دارد؟

و اگر خبر از دو هدف قبلی خارج به هدف دیگری باشد که از قرائن و روند کلام استنتاج می شود و مهمترین آن ها:

 

1- طلب رحم کردن و طلب عطف و مهربانی کردن، مانند من فقیر بخشش پروردگارم هستم.

2- تحریک کردن همت برای آنچه که به دست آوردن آن لازم باشد، مانند: عالم و جاهل برابر نیستند.

3- اظهار ضعف و خشوع، مانند: پروردگارا، همانا استخوانم سست شده است.

4- اظهار ندامت و افسوس از چیزی دوست داشتنی، مانند: پروردگارا من دختر به دنیا آوردم.

5- اظهار شادمانی به چیزی که پیش آمده است- و ناامیدی به آنچه تدبیر شده، مانند : حق آمد و باطل رفت

6- و توبیخ مانند این گفته به ....؟ خورشید پر طلعلع است.

7- تذکر دادن به تفاوت بین مراتب، مانند: تنبل و با نشاط با هم برابر نیستند.

8- تحذیر (برحذر داشتن)  مانند: مغبوض ترین حلال در نزد خداوند طلاق است.

9- فخر کردن مانند: همانا خداوند من را از قریش برگزید.

10- مدح و ستایش مانند این گفته: همانا تو خورشیدی و  ملوک ستارگان هستند هنگامی که درخشیدی ....؟ از آن ها ستاره ای

و شاید برای هدف دیگری بیاید و مرجع شناخت آن ذوق و عقل سلیم است.

و لا بُدَّ له من قرینة صارفة عن ارادة المعنى الاصلی لأن الفهم لولا القرینة یتبادر إلى الحقیقة - والقرینة إما لفظیة وإما معنویة فاللفظیة کقولک هزم الأمیر الجند وهو فی قصره ، والمعنویة کاستحالة قیام المسند بالمسند إلیه المذکور معه عقلا بمعنى أنه لو خلى العقل ونفسه عد ذلک القیام محالا کقولک محبتک جاءت بی الیک ، لاستحالة قیام المجىء بالمحبة عقلا ، وکاستحالة ما ذکر عادة نحو هزم الأمیر الجند لاستحالة قیام هزیمة الجند بالأمیر وحده عادة ، وان أمکن عقلا

ومواضع المسند ثمانیة :

(1) خبر المبتدأ - نحو «قادرٌ» من قولک - الله قادرٌ.

(2) والفعل التام - نحو «حضر» من قولک - حضر الأمیر.

(3) واسم الفعل - نحو «هیهات - وَوَى - وآمینَ.

(4) والمبتدأ الوصفُ المُستغنى عن الخبر بمرفوعه - نحو «عارف» من قولک - أعارفٌ أخوک قدرَ الإنصاف.

(5) وَأخبار النَّواسخ «کان ونَظَائرُها - وإنَّ ونظائرُها»

(6) والمفعول الثانی - لظنّ وأخواتها.

(7) والمفعول الثالث - لأرَى وأخواتها.

(8) والمصدر النّائب عن فعل الأمر - نحو «سعیاً فی الخیر»

و مواضع المسند إلیه ستة :

(1) الفاعلُ «للفعل التّام أو شبهه» نحو «فؤاد - وأبوه» من قولک حضر فؤادٌ العالم ابوه.

(2) واسماء النَّواسخ : کان وأخواتها ، وإنّ وَأخواتها - نحو «المطرُ» من قولک - کان المطر غزیراً ، ونحو : إنّ المطرَ غزیر

(3) والمبتدأ الذی له خبر - نحو «العلم» من قولک : العلم نافع.

(4) والمفعول الأول - لظنّ وأخواتها.

(5) والمفعول الثانی - لأرَى واخواتها.

(6) ونائب الفاعل - کقوله تعالى (و وضع الکتاب)

ثم إن المسند والمسند إلیه یتنوعان إلى أربعة أقسام :

(1) إما ان یکونا کلمتین حقیقة - کما ترى فی الأمثلة السالفة.

(2) وإما ان یکونا کلمتین حُکما - نحو «لا إله إلا الله ینجو قائلها من النار» أی «توحیدُ الاله نجاة من النار».

(3) وإما أن یکون المسند إلیه کلمة حکما ، والمسند کلمة حقیقة نحو «تسمع بالمعیدی خیرٌ من أن تراه» أی «سماعک بالمعیدی خیر من رؤیته».

(4) وإمّا بالعکس - نحو «الأمیر قرُب قدومه»  أی «الأمیر قریب قدومه»

ویُسمى المسند - والمسند إلیه : رکنى الجملة.

  

و در مجاز عقلی چاره ای نیست جز وجود قرینه ای که ما را از معنای حقیقی دور کند (منصرف کند) – و الا فهم انسان – بدون این قرینه به سوی معنای حقیقی می رود.

و قرینه یا لفظی و یا معنوی است. قرینه لفظی مثل کلام تو : امیر سپاه را شکست داد در حالیکه او در در قصرش بود، و قرینه معنوی (؟)

 

و مواضع مسند هشت مورد هستند:

 

1-   خبرِ مبتدا مانند قادرٌ در قول تو: الله قادرٌ [قادر خبر و مسند است]

2-   فعل تام [افعالی که بر انجام دادن کاری در زمان معین دلالت دارند بر خلاف فعل ناقص که تنها بر زمان دلالت دارند] مانند حَضَرَ در قول تو : حضر الأمیر

3-   اسمِ فعل [کلمه‏ اى است که داراى اثر و معنى فعل باشد ولى وزن یکى از افعال را نداشته باشد و بعضی از خواص فعل مثل تنوین را می پذیرد] مانند هیهات، وی  و آمین.

4-   مبتدای وصفی که بی نیاز از خبر است بخاطر اسمی که رفع داده می شود. مانند عارفٌ در مثال أعارفٌ أخوک قدرَ الإنصاف.

5-   خبر نواسخ (کان و اخوات آن و إنَّ و اخوات آن)

6-   مفعول دوم (برای افعال دومفعولی مانند ظنَّ و اخوات آن)

7-   و مفعول سوم برای افعال سه مفعولی مانند أری و اخوات آن

8-   و مصدر که نیابت از فعل می کند مانند: سعیاً فی الخیر

 

و مواضع مسند الیه شش مورد هستند:

 

1- فاعل فعل تام (یا شبه فعل) مانند فؤاد و أبوه در کلام  حضر فؤادٌ العالم ابوه.

2- و اسم نواسخ(کان و اخوات آن و إنَّ و اخوات آن) مانند مطرُ در کان المطر غزیراً و مانند: إنّ المطرَ غزیر

3- و مبتدایی که با خبر همراه است مانند العلمُ در  العلمُ نافع.

4- و مفعول اول در افعال دومفعولی مانند ظنَّ و اخوات آن

5- و مفعول دوم در افعال سه مفعولی مانند أری و اخوات آن

6- و نایب فاعل مانند کلام خداوند: و وُضِعَ الکتابُ (کتابُ در اینجا نایب فاعل و مسند الیه است).

 

و سپس مسند و مسند الیه به چهار نوع تقسیم می شوند:

 

1- یا دو کلمه حقیقی هستند مانند آنچه که در مثالهای قبلی آورده شد.

2- و یا دو کلمه حکمی هستند مانند « لا إله إلا الله ،گوینده اش را از آتش نجات می دهد » یا «توحید، آگاه باش که نجات از آتش است»

3- و یا مسند الیه کلمه حکمی و مسند کلمه حقیقی است: «شنیدن نام مُعَیدی* بهتر از دیدن اوست»

4- و یا برعکس فوق است، مانند: «صدای قدمهای أمیر نزدیک است» (آمدن امیر نزدیک است).

و مسند و مسند الیه دو رکن جمله نامیده می شوند.

و اعلم : أنَّ المعانی جمعُ معنىً ؛ و هو فی اللغة : المقصود وفی اصطلاح البیانیین - هو التِّعبیر باللفظ عمَّا یتَصوَّره الذَهن أو هو الصورة الذهنیة ، من حیثُ تقصدُ من اللفظ واعلم انَّ لکل جملة رُکنینِ مسنداً - ویسمى محکوماً به - أو مُخبراً به ومُسنداً إلیه ، ویسمى محکوماً علیه - أو مُخبرا عنه وامّا النسیة التی بینهما فتُدعى «إسناداً» وما زاد على المسند والمسند إلیه من مفعول و حال ، و تمییز ، و نحوها - فهو قید زائد على تکوینها - إلاّ صِلَة الموصول ، و المضاف إلیه

 

تنبیه:

الاسناد : مطلقاً قسمان حقیقة عقلیة ، ومجاز عقلی - فالحقیقة العقلیة هی اسناد الفعل أو ما فی معناه إلى ما فی معناه إلى ما وضع له عند المتکلم فی الظاهر من حاله نحو : تجری الأمور بما لا یشتهی البشر ، وأنبت الله النبات ، والمجاز العقلی (ویسمى اسنادا مجازیا ، ومجازاً حکمیاً ، ومجازا فی الاسناد) هو اسناد الفعل أو ما فی معناه إلى غیر ما وضع له لعلاقة مع قرینة مانعة من ارادة الاسناد إلى ما هو له نحو - تجری الریاح بما لا تشتهی السفن - وله علاقات شتى - فیلائم الفاعل لوقوعه منه نحو سیل مفعم بفتح العین أی مملوء - فاسناد مفعم وهو مبنی للمفعول إلى ضمیر السیل وهو فاعل مجاز عقلی ملابسته الفاعلیة - ویلائم المفعول به لوقوعه علیه نحو عیشة راضیة : فاسناد راضیة وهو مبنی للفاعل إلى ضمیر العیشة وهی مفعول به (مجاز عقلی ) ملابسته المفعولیة - ویلائم الزمان والمکان لوقوعه فیهما نحو صام نهاره ، وسال المیزاب ، ونهار صائم ، ونهر جار ، ویلائم المصدر نحو جد جده ، ویلائم السبب نحو بنی الأمیر المدینة - وکما یقع المجاز العقلی فی الاسناد یقع فی النسبة الاضافیة : کمکر اللیل . وجرى الانهار ، وشقاق بینهما.

 

وغراب البین (على زعم العرب) وفی النسبة الایقاعیة : نحو (وأطیعوا أمری ولا تطیعوا أمر المسرفین) ، و اجریت النهر - وکما یکون فی الاثبات یکون فی النفی نحو قوله تعالى «فما ربحت تجارتهم» ، وما نام لیلى - على معنى خسرت تجارتهم ، وسهر لیلى قصدا إلى اثبات النفی ، لا نفى الاثبات - ویکون أیضاً فی الانشاء کما سبقت الاشارة إلیه نحو قوله تعالى «أصلاتک تأمرک» ونحو «یاهامان ابن لی صرحا» ، ولیصم نهارک ، ولیجد جدک ، ولیت النهر جار - وما أشبه ذلک.

  

بدان معانی جمع معناست و معنی در لغت، مقصود را گویند و در اصطلاح دانشمندان علم بیان، معنی، تعبیر لفظی است از چیزهایی که ذهن تصور کرده یا آن شکل ذهنی است که از لفظ، قصد می شود و بدان که هر جمله دو رکن دارد:

مسند که محکوم به یا مخبر به نیز نامیده می شود.

مسندالیه که محکوم علیه یا مخبر عنه هم نام میگیرد. اما به نسبتی که بین مسند الیه و مسند است، اسناد گفته می شود.

و آنچه افزون از مسند و مسندالیه می آید ، چون مفعول، حال، تمیز، و مانند اینها قید زاید بر وجود جمله است. به غیر از صله موصول و مضاف الیه که قید زاید نیست.

علم المعانی

إنَّ الکلام البلیغ : هو الذی یُصورِّه المتکلِّم بصورة تناسب أحوال المخاطبین ، وإذاً لابُدّ لطالب البلاغة أن یدرس هذه الأحوال ، ویَعرف ما یجب أن یُصَوَّر به کلامه فی کل حالة ، فیجعل لکل مقام مقَالا.

وقد اتفق رجال البیان على تسمیة العلم الذی تُعرف به أحوال اللّفظ العربی التی بها یُطابقُ اقتضاء الحال : باسم «علم المعانی

تعریف علم المعانی  و موضوع  و واضعه

علم المعانی أصولٌ وقوَاعِد یُعرف بها أحوال الکلام العربی التی یکون بها مُطابقاً لِمقتضى الحال  .بحیث یکون وفق الغَرَضِ الذیِ سیقَ له.

فذکاء المُخاطب : حال تَقتضی إیجاز القول ، فاذا أوَجزتَ فی خطابه کان کلامک مطابقاً لمقتضى الحال ، وغباوته حال تقتضی الإطناب والإطالة - فاذا جاء کلامک فی مخاطبته مطنباً : فهو مطابق لمُقتضَى الحال ، ویکون کلامک فی الحالین بلیغان وَلو أنک عکست لانتفت من کلامک صفة البلاغة.

 

 وَ موضوعه - اللَّفظُ العربی ، من حیثُ إفادتُه المعانی الثَّوانی  . التی هی الأغراض المقصودةُ للمتکلّم ، من جعل الکلام مشتملا على تلک اللَّطائف والخصوصیّات ، التی بها یُطابقُ مُقتضى الحال.

وفائدته : 1- معرفة إعجاز القرآن الکریم ، من جهة ماخصِّة الله به من جودة السبَّک ، وحُسن الوصف ، وبَراعة التَّراکیب ن ولُطف الإیجاز وما اشتمل علیه من سُهولة الترَّکیب ، وجزالة کلماتهن وعُذوبِة ألفاظه وسلامتها - إلى غیر ذلک من محاسنه التی اقعدت العرب عن مناهضته ، وحارتَ عقولهُم أمام فصاحته وبلاغته.

و واضعه - الشیخ (عبد القاهر الجُرجانی) المُتوفی سنة 471 هـ

  

دانش معانی

محققا سخن بلیغ، سخنی است که گوینده، آن را به گونه ای متناسب با حالت مخاطبان، تصویر می کند لذا طلبه بلاغت ناچار باید این حالات را بیاموزد و به شکلهایی که در هر حال باید سخنش را به وسیله آنها بیاراید، آشنا باشد. تا در هرجایی سخن ویژه ای بیاورد.

و همه دانشمندان علم بیان، به دانشی که با آن حالات لفظ عربی از جهت هماهنگی با اقتضاء حال، شناخته می شود «علم معانی» گفته اند.

دانش معانی، اصول و قاعده هایی است که با آنها حالات هماهنگی سخن عربی با اقتضای حال شناخته می شود به گونه ای که سخن با هدف ایراد آن متناسب گردد.

بنابراین هوشمندی مخاطب، حالی است که کوتاه آوردن سخن را می طلبد، پس اگر در برابر وی سخن را کوتاه آوردی، کلامت متناسب با مقتضی حال است و کند فهمی مخاطب، حالی است که طویل گویی و گستردگی سخن را می طلبد. لذا اگر سخنت در برابر کند فهم، گسترده بود، با مقتضی حال هماهنگ است و در این حال سخنت بلیغ است.

و اگر برعکس عمل کردی، صفت بلاغت از کلام تو منتفی می گردد.

و موضوع علم معانی لفظ عربی است از این رو که معانی ثانی را می فهماند، معانی ثانی، همان هدفهای مورد نظر متکلم است که سخنش را شامل لطفها و ویژگیهایی می سازد که آن را با مقتضی حال هماهنگ می کند.

و فایده آن :

شناخت اعجاز قرآن کریم از اینرو که خداوند ساختاری نیکو و زیبایی توصیف و ترکیبهایی برین و ایجازی لطیف و ترکیب آسان و واژه های استوار و الفاظ گوارا و سالم به آن اختصاص داده است. و از محاسن دیگر آن اینکه عرب را از ایستادن در برابرش عاجز ساخته و اندیشه های آنان را در پیشگاه فصاحت و بلاغتش به حیرت واداشته است.

بلاغة المتکلم

بلاغة المتکلم : هی مَلَکة فی النَّفس یقتَدرُ بِهَا صاحبها على تألیف کلام بلیغ : مُطابق لمقتَضَى الحال ، مع فصاحته فی أیّ معنى قَصَده وتلک غایة لن یَصِل إلیها إلاَّ من أحاط بأسالیب العرب خُبرا وعرف سُنن تخاطُبهم فی مُنافراتهم ، ومفاخراتهم ، ومدیحهم ، وَهجائهم وَشکرهم ، واعتذارهم ، لِیلَبس لکل حالة لبُوسها «ولکلِّ مقام مَقال».

وینبغی للمتکلم : أن یعرف أقدار المعانی ، ویوازن بینها وبین أقدار المستمعین ، وبین اقدار الحالات؛ فیجعل لکل طبقة من ذلک کلامان ولکل حالة من ذلک مقامان حتى یقسِّم أقدار الکلام على أقدار المعانی ، ویقسِّم أقدار المعانی على أقدار المقامات ، واقدار المستمعین على أقدار تلک الحالات.

وبعدُ ، فاَنت ترى فیما قالوه : أن حدّ البلاغة - هو أن تجعل لکل مقام مقالا؛ فتوجز : حیث یحسن الإیجاز ، وتطنب : حیث یجمل الاطناب ، وتؤکد : فی موضع التوکید ، وتقدم أو تؤخر : إذا رأیت ذلک أنسبَ لقولک ، وأوفى بغرضک ، وتخاطب الذکی بغیر ما تخاطب به الغبی ، وتجعل لکل حال ما یناسبها من القول ، فی عبارة فصیحة ، ومعنى مختار.

ومن هنا عَرَّفَ العلماء «البلاغة» بأَنها : مطابقة الکلام لمقتضَى الحال مع فصاحة عباراته.

واعلم : أنَّ الفرق بین الفصاحة والبلاغة : أن الفصاحةَ مقصورةٌ على وصف الألفاظ ، والبلاغةَ لا تکون إلا وصفاً للألفاظ مع المعانی ؛ وأن الفصاحةَ تکون وصفاً للکلمة والکلام ، والبلاغةَ لا تکون وصفاً للکلمة ، بل تکون وصفاً للکلام ، وأن فصاحة الکلام شرط فی بلاغته ؛

فکل کلام بلیغ : فصیحٌ ، ولیس کل فصیح بلیغاً ، کالذی یقع فیه الإسهاب حین یجب الإیجاز.

 

بلاغت متکلم:

صفتی (ذاتی؟) که دارنده‌ی آن به واسطه‌ی آن می تواند گفتاری بلیغ را تالیف و بیان کند که مطابق با مقتضای حال است و در آن معنی و مفهومی که قصد وی است فصاحت دارد. به این هدف کسی دست نمی یابد جز کسی که به  فنون گفتاری عرب احاطه دارد و در آن خبره است و شیوه های گفتگو را در موارد ناموزون و افتخارات و مدح کردن و هجو کردن و سپاس گفتن و عذر خواهی کردن بشناسد تا برای هر وضعیت و حالی لباس مناسب آن را بپوشاند. زیرا برای هر مقام و موقعیتی یک گفتار مناسب آن وجود دارد.

و برای متکلم سزاوار است که ارزش معانی را بشناسد و بین ارزش های معانی و ارزش و منزلت مستعمین و همچنین بین ارزش و مقتضیات حال مقایسه کند و برای هر طبقه ای از مستعمین کلامی به کار ببرد و برای هر حالتی از ان حالات یک مقامی(یعنی هر حرفی یک جایگاهی دارد) به طوریکه ارزش های کلام را بر ارزش های معانی و ارزش های معانی را بر ارزش و منزلت مقامات و جابگاه ها و ارزش های مستعمین را بر ارزش های آن حالات تقسیم کند. (این طور نباشد که منزلت مقام یا مستمعینی که داریم برایشان سخن میگوییم بالا باشد ولی منزلت کلام پایین باشد.)

و بعد تو میبینی در آنچه که گفته اند حد بلاغت این است که برای هر مقام و جایگاهی یک شیوه بیان مناسب آن مقام قرار بدهی. در جایی که ایجاز نیکوست، ایجاز کنی. در جایی که اطناب پسندیده است، اطناب کنی. در جایی که موضع تاکید است تاکید کنی و جلو بیندازی یا عقب بیندازی جایی که ببینی برای جمله تو مناسب تر است و به مقصود تو نزدیک تر است و آن جور که یک فرد باهوش را خطاب میکنی یک فرد کم هوش و نادان را خطاب نکنی. و برای هر حالتی آن گفتاری را که مناسب آن است قرار دهی.در یک عبارت فصیح و معنی انتخاب شده.

و از آنجا دانشمندان بلاغت را این طور تعریف کرده اند که کلام با مقتضای حال مطابقت داشته باشد به همراه استفاده از عبارات فصیح در آن.

و بدان همانا فرق بین فصاحت و بلاغت این است که فصاحت بر وصف الفاظ، مقصور است(؟) ولی بلاغت نمیباشد مگر وصف برای الفاظ، به همراه معانی و دیگر اینکه فصاحت برای وصف کلمه و کلام میباشد ولی بلاغت برای وصف کلمه نیست بلکه برای وصف کلام است و دیگر اینکه فصاحت در بلاغت کلام شرط است. (یعنی فصاحت زیر مجموعه بلاغت است) (بلاغت از دو جز تشکیل شده یکی فصاحت و یکی مطابقت با مقتضای حال)

پس هر کلام بلیغی فصیح است ولی هر کلام فصیحی بلیغ نیست مثل کلام فصیحی که طولانی شود و اطناب داده شود درصورتیکه باید به اختصار بیان میشد.(که در اینصورت دیگر بلاغت ندارد).

 

فصاحة المتُکلِّم : عبارةٌ عن المَلکة التی یقتدر بها صاحبها على التعبیر عن المقصود بکلام فصیح فی أیِّ غرضٍ کان.

فیکون قادراً بصفة الفصاحة الثابتة فی نفسه على صیاغة الکلام مُتمکّناً من التّصرف فی ضُروبه بصیراً بالخوض فی جهاته ومَنَاحِیه.

البلاغة

البلاغة فی اللغة (الوُصول والأنتِهاء) یقال بلغ فلان مراده - إذا وصل إلیه ، وبلغ الرکب المدینة - إذا انتهى الیها

وَمبلغ الشیء منتهاه

وبلغ الرجل بلاغة - فهو بلیغ : إذا أحسَن التّعبیر عمَّا فی نفسه وتقع البلاغة فی الاصطلاح : وصفا للکلام ، والمتکلّم فقط ولا توصف «الکلمة» بالبلاغة ، لقصورها عن الرسول بالمُتکلَّم إلى غرضه ، ولعدم السّماع بذلک.

بلاغة الکلام

البلاغة فی الکلام : مطابقته لما یقتضیه حال الخطاب  - مع فصاحة ألفاظه «مفردها ومرکبها».

والکلام البلیغ : هو الذی یُصورَّه المتُکلِّم بصورة تناسبُ أحوال المخاطبین.

وحال الخطاب «ویسمى بالمقام» هو الأمر الحامل للمتکلم على أن یُوردَ عبارته على صورة مخصوصة دون أخرى.

والمُقتضَى - «ویسمى الاعتبار المُناسب» هو الصورة المخصوصة التی تُورَدُ علیها العبارة.

مثلاً - المدح - حال یدعو لا یراد العبارة على صورة الإطناب وذکاء المخاطب - حال یدعو لإیرادها على صورة الإیجاز فکلٌ من المدح والذکاء «حال ومقام» وکلٌّ من الإطناب والإیجاز «مُقتضَى» ، وإیراد الکلام على صورة الاطناب أو لایجاز «مُطابقة للمقُتضَى» ولیست البلاغة

إذاً مُنحصرة فی إیجاد معان جلیلة ، ولا فی اختیار ألفاظ واضحة جزیلة ، بل هی تتناول مع هذین الأمرین أمراً ثالثاً (هو إیجاد أسالیب مُناسبة للتألیف بین تلک المعانی والألفاظ) مما یُکسبها قوَّة وجمالا وملخص القول - إنَّ الأمر الذی یَحملُ المُتکلّم على إیراد کلامه فی صورة دون أخرى : یُسمى «حالا» وإلقاء الکلام على هذه الصُّورة التی اقتضاها الحال یُسمى «مُقتضَى» والبلاغة هی مُطابقة الکلام الفصیح لما یقتضیه الحال.

 

فصاحت گوینده: عبارت است از صفتی راسخ در نفس که صاحبش به وسیلۀ آن توانایی می یابد مقصود را – به هر هدفی باشد - با کلامی فصیح بیان کند.

پس به واسطۀ صفت فصاحت ثابت در نفسش قادر به تحریر(ساختن) کلام است، در حالیکه قادر به تصرف در گونه هایش و آگاه به فرورفتن در جوانب و نواحی؟ آن است.

 

بلاغت

بلاغت در لغت به معنی رسیدن و انتها است. گفته می شود «بلغ فلان مراده» یعنی فلانی به مرادش رسید و «بلغ الرکب المدینة» یعنی سوار به شهر رسید.

و مرد بلیغ شد: هنگامی که آنچه در نفسش است را خوب بیان کند.

و بلاغة در اصطلاح، فقط صفتی برای کلام و متکلم است و کلمه را با بلاغت توصیف نمی کنند، به دلیل کوتاهی و ناتوانی آن در رساندن متکلم به هدفش و نیز به دلیل اینکه چنین چیزی شنیده نشده است.

 

بلاغت کلام

بلاغت در کلام: مطابقت کلام با چیزی ست که مقتضای حالت سخن است – همراه با فصاحت الفاظ آن، چه مفرد و چه مرکب.

و کلام بلیغ: کلامی است که گوینده آن را به صورتی که مناسب حال مخاطبین باشد شکل دهد.

و حالت سخن که مقام نامیده می شود، آن امری مربوط به گوینده است، به این معنی که عبارتش را به سبکی خاص غیر دیگری بیان کند.

و مقتضی – که اعتبار مناسب نامیده می شود – همان سبک خاصی است که عبارت به آن صورت بیان می شود.

مثلا – مدح – حالتی است که نیاز به اطناب کلام دارد (بیان عبارت به صورت تفصیل را اقتضا می کند) و هوشمندی مخاطب حالتی است که نیازمند ایجاز کلام است (بیان کلام به صورت موجز و کوتاه را اقتضا می کند). پس مدح و هوشمندی هر دو، حالت و مقام هستند و اطناب و ایجاز هر دو متقضی (ضرورت، نیاز) هستند و بیان کلام به صورت اطناب یا ایجاز ، مطابقت با مقتضی (نیاز) است و بلاغت نیست.

إذاً مُنحصرة فی إیجاد معان جلیلة ، ولا فی اختیار ألفاظ واضحة جزیلة ، بل هی تتناول مع هذین الأمرین أمراً ثالثاً (هو إیجاد أسالیب مُناسبة للتألیف بین تلک المعانی والألفاظ) مما یُکسبها قوَّة وجمالا (؟)

و خلاصه کلام اینکه: امری که گوینده را به بیان کلامش به صورتی غیر دیگری وامی دارد، حالت نامیده میشود و بیان کلام به این صورتی که حالت آن را اقتضا می کند، مقتضی نامیده می شود و بلاغت مطابقت کلام فصیح با چیزی است که حالت آن را اقتضا می کند. 

 

الرابع - «التعقید المعنوی» کون الترکیب خفىّ الدَّلالة على المعنى المراد  - بحیث لا یفهم معناه إلاّ بعد عناء وتفکیر طویل.

وذلک لخلل فی انتقال الذهن من المعنى الأصلی إلى المعنى المقصود بسبب إیراد اللوازم البعیدة ، المفتقرة إلى وسائط کثیرة ، مع عدم ظهور القرائن الدّالة على المقصود «بأن یکون فهمُ المعنى الثانی من الأول بعیداً عن الفهم عُرفا  » کما فی قول عبّاس بن الأحنَف.

سأصلبُ بُعد الدار عنکم لتقرُبوا وتسکبُ عینای الدُّموع لتجمُدا

جعلَ سکبَ الدُموع کنایة عمّا یلزم فی فراق الأحبَّة من الحزن والکمد : فأحسن وأصابَ فی ذلک ، ولکنَّه أخطأ فی جعل جمود العین کنایةً عمَّا یوجبه التَّلاقى من الفرح والسُرُور بقُرب أحبتّه ، وهو خفىّ وبعیدٌ - إذ لم یعرف فی کلام العرب عند الدُّعاء لشخص بالسرور (أن یقال له جُمدت عینک) أو لا زالت عینک جامدةً ، بل المعروف عندهم أنّ جمود العین إنّما یکنى به عن عدم البکاء حالة الحزن ، کما فی قول الخنساء.

أعینی جودا ولا تجمُدا ألا تبکیانِ لصَخر النَّدى

وهکذا کل الکنایات التی تستعملها العرب لأَغراض ویُغَیرها المتکلمُ ، ویرید بها أغراضاً أخرى تعتبر خروجاً عن سُنن العرب فی استعمالاتهم – ویُعدّ ذلک تعقیداً فی المعنى : حیث لا یکون المراد بها واضحاً.

الخامس – «کثرة التکرار»  : کون اللفظ الواحد : اسماً – کان أو فعلاً – أو حرفاً.

وسواء أکان الاسم : ظاهراً – أو ضمیراً ، تعدّد مرَّة بعد أخرى بغیر فائدة – کقوله :

إنّی وأسطارٍ سُطرنَ سَطراً لَقائلٌ یا نصرُّ نصرُ نصراَ

السادس - «تتابعُ الإضَافات» کون الاسم مضافا إضافةً مُتداخلة غالباً ، کقول ابن بابک :

حمامَةَ جَرعا حَومةِ الجَندَلِ لسجَعِی ، فأنتِ بمراى من سُعادَ ومَسمع

وملخص القول : إنَّ فصاحة الکلام تکون بخُلوَّه من تنافر کلماته ومن ضعف تألیفه ، وتعقید معناه ، ومن وضع ألفاظه فی غیر المواضع اللائقة بها.

 

چهارم : پیچیدگی معنایی

آن است که دلالت ترکیب بر معنای مورد نظر پنهان باشد به طوری که معنای آن جز پس از خستگی و تفکری طولانی، فهمیده نشود.

و آن به خاطر اشکال در انتقال ذهن از معنی اصلی به معنی مورد نظر است به خاطر استفاده از لازمه های بعید که به واسطه های زیادی احتیاج دارند در حالی که قرائنی دال بر مقصود نیز در کلام ظهور ندارند. (پس پیچیدگی معنایی یعنی این) که فهم معنای دوم از اولی از فهم عرفی به دور باشد آنچنانکه در گفتار عباس بن الاحنف آمده:

(ساطلب صحیح است) بزودی دوری خانه از شما را می خواهم تا نزدیک شوید و چشمان من اشک میریزد تا خشک شود.

(شاعر) ریختن اشک را کنایه از حزن و پریشانی در فراق دوستان قرار داده است و در این زمینه نیکو درست گفته است. ولیکن در این که سختی چشم را کنایه از شادی و سرور ناشی از نزدیکی عشاق قرار داده، به خطا رفته است زیرا این امری پنهان و بعید است و در کلام عرب دیده نشده که هنگام دعا برای شادی شخصی به او بگویند : چشمهایت خشک باد، یا همیشه چشمانت خشک باشد. بلکه نزد آنها رایج است که خشکی چشم کنایه از عدم (توانائی) گریستن در حالت اندوه است آنچنان که در گفتار الخنساء آمده است :

ای چشمان من اشک بریزید و خشک نباشید  آیا برای صخر سخاوتمند (برادر شاعر) گریه نمی کنید؟

و همین طور است تمام کنایاتی که عرب  به کار می برد و متکلم آن را تغییر می دهد و منظور های دیگری از بکار بردن آنها (کنایات) دارد که خروج از سنن عرب در کاربردهایشان شمرده می شود و این امر مشکلی در معنا شمرده می شود زیرا در این حالت منظور از آن (کنایه) واضح نخواهد بود.

 

پنجم – زیادی تکرار یک لفظ، اسم باشد یا فعل و یا حرف

و مساویست این که اسم، ظاهر باشد یا ضمیر، این که یک بار بعد از دیگری بدون فایده ای تکرار شود. مانند این گفتار:

همانا من قسم می خورم به سطرهایی که نوشته شد نوشتنی؛ هر آینه می گویم ای نصر، نصر، (یاری بکن) یاری کردنی

 

ششم : اضافه شدن پشت سر هم به این است که اسم به اضافات تودرتو در اغلب موارد اضافه شده باشد مثل گفته ابن بابک:

ای کبوتر ریگزار حومه سنگستان بخوان، زیرا تو در دیدگاه سعاد (زن) هستی و شنیدنگاه (او) (یعنی سعد ترا میبیند و صدایت را می شوند)

(در این جا حمامه به جرعا اضافه شده که مکانی است که دارای سنگ های سیاه و یا ریگزار باشد که در آن چیزی رشد ننماید و جرعا به حومه اضافه شده ، که به معنای مقدار زیادی از چیزی است و حومه به جندل اضافه شده که یعنی سنگستان یا سنگزار)

 

و ما حصل آنچه که گفته اند این  که :

فصاحت کلام به خالی بودن آن از نا همخوانی کلمات و ضعف ترکیب آنهاست و (خالی بودن کلام از) جای دادن واژه های آن در غیر جاهایی که شایسته آن هستند.

 

الثانی - «ضعف التألیف» أن یکون الکلام جاریاً على خلاف ما اُشُتهرَ من قوانین النحو المعتبرة عند جُمهور العلماء – کوصل الضمیرین ، و تقدیم غیر الأعراف منهما على الأعرف- مع أنه یجب الفصل فی تلک الحالة – کقول المتنبی :

خَلتِ البلادُ من الغزالةِ لیلَهَا فأعاضهَاکَ اللهُ کی لا تحزنا

وکالإضمار قبل ذکر مرجعه لفظا وَ رتُبة وحکما فی غیر أبوابه نحو

ولو أن مَجداً أخلدَ الدهرَ واحداً من الناس أبقى مجده الدهر (مطعما)  .

الثالث - «التعقید اللفظی» هو کون الکلام خفیّ الدّلالة على المعنى المراد به – بحیث تکون الألفاظ غیر مُرتبة على وفق ترتیب المعانی.

ویَنشأُ ذلک التّعقید من تقدیم أو تأخیر أو فصل بأجنبی بین الکلمات التی یجب أن تتجاور ویتصل بعضها ببعض) وهو مذموم : لأنه یُوجب اختلال المعنى واضطرابه ، من وضع ألفاظه فی غیر المواضع اللّائقة بها - کقول المتنبی

جَفَخَت وهم لا یَجفَخونَ بهابهم شیمٌ على الحسَب الأغر دلائل

أصله - جفخت (افتخرت) بهم شیمَ دلائل على الحسب الأغر هم لا یجفخون بها.

 

دوم: ضعف تالیف

که سخنی بر خلاف قوانین معتبر نحو در نزد قاطبه‌ی علما جاری باشد، مثل اتصال دو ضمیر و جلوتر آوردن ضمیر ناشناخته (مرجع آن معرفی نشده) بر ضمیر شناخته شده تر، با آنکه در آن حالت باید جدا باشند مانند کلام آقای متنبی:

شب هنگام سرزمین از غزال (استعاره از خوشی) خالی شد پس خدا عوض آن را به شما می دهد که اندوهگین نباشید

و مانند ذکر ضمیر قبل از ذکر مرجع آن چه به صورت لفظی یا جایگاه (رتبه) یا حکم آن در غیر بابهای آن به صورت:

اگر بزرگی زمانه همیشگی بود یک نفر از مردمان بزرگیش در طول زمان باقی می ماند

سوم: پیچیدگی زبانی و آن اینکه دلالت سخنی بر معنی که مقصود آن است، ضعیف باشد. زیرا کلامی که متناسب با معنای کلمات آن نباشد مانند راز است!!

و این پیچیدگی از پیشی گرفتن یا عقب ماندن یا جدا افتادگی بین کلماتی که باید کنار هم باشند و اتصال بعضی از کلمات به بعض دیگر نشات می گیرد و آن نکوهیده است زیرا باعث می شود که معنا به علت قرار دادن کلمات در غیر جای مناسب خودش، واژگونه شود.

مانند کلام متنبی:

فخر فروخت در حالیکه به آن دلایل افتخار نمی کردند.

در اصل این بوده: به آنها بر مبنایی که به آن افتخار نمی شد، فخر فروخت.

 

فصاحة الکلام

فصاحةُ الکلام : سلامتُهُ بعدَ فصاحة مفُرداته ممَّا یُبهم معناه ویحول دون المراد منه

و تتحقَّقُ فصاحته بخلُوه من ستة عیوب تنافر الکلمات مجتمعة  ضعف التألیف  التعقید اللفظی  التعقید المعنوی کثرة التکرار تتابُع الإضافات.

الأول - «تنافُر الکلمات مُجتمعة» أن تکونَ الکلماتُ ثقیلةُ على السمع من ترکیبها مع بعضها ، عَسرة النّطق بها مُجتمعةً على اللّسان (وإن کان کل جزء منه على انفراده فصیحاً) والتنافر یَحصُلُ : إمِّا بتجاوُز کلمات متقاربة الحروف و إمّا بتکریر کلمة واحدة.

(الف) ومنه شدید الثِّقل : کالشطر الثانی فی قوله :

وَقبرُ حرب بمکان قفرٌ وَلیس قَرب قبر حربٍ قبرُ

(ب) ومنه خفیف الثِّقل کالشطر الأول فی قلو أبی تمَّام :

کریم ٌ متى أمدَحهُ والورى معی : وإذا ما لمته لمته وحدی

    

فصاحت کلام

فصاحت کلام، سلامت گفتار است بعد از روشن شدن تمام کلماتش از ابهام در معنا، و نیز از غیر آن مقصودی که از آن کلام داریم.

و فصاحت کلام با خالی شدن از شش عیب تحقق می یابد:

 1. تنافر الکلمات مجتمعه  2.سستی تالیف 3.پیچیدگی لفظی 4. پیچیدگی معنوی 5. تکرار زیاد 6.اضافه شدن پشت سر هم

 

1. تنافر الکلمات مجتمعه:

کلماتی که وقتی ترکیب می شوند برای شنیدن سنگین باشد، سخت بودن برای زبان در بیان آن، و زمانیکه کلمات از حروف ساخته شده تجاوز کند ناهنجاری حاصل میگردد و یا این این ناهنجاری با تکرار یک کلمه حاصل می شود.

و دو قسم می شود:

(الف) سنگینی شدید، مثل مصراع دوم در کلام شاعر:

وَقبرُ حرب بمکان قفرٌ وَلیس قَرب قبر حربٍ قبرُ

(ب) و سنگینی ضعیف مانند مصراع اول از شعر أبی تمّام:

کریم ٌ متى أمدَحهُ والورى معی : وإذا ما لمته لمته وحدی

 

و اما (مخالفة القیاس) فهو کون الکلمة شاذَّة غیر جاریة على القانون الصرفی المستنبط من کلام العرب؛ بأن تکون على خلاف ما ثبت فیها عن العرف العربی الصحیح مثل (الأجلل) فی قول أبی النجم :

ألحمد لله العلی الأجلل الواحد الفرد القدیم الأوَّل

فإن القیاس (الأجل) بالادغام ، و لا مسوّغ لفکّه وکقطع همزة وصل «اثنین» فی قول جمیل :

ألا لا أرى إثنین أحسن شیمةً على حدثان الدَّهر منَّى ومن جمل

ویستثنى من ذلک ما ثبت استعماله لدى العرب مخالفاً للقیاس ولکنه فصیح.

لهذا لم یخرج عن الفصاحة لفظتا (المشرق والمغرب) بکسر الراء ، والقیاس فتحها فیهما ، وکذا لفظتا (المُدهُن والمنخُل) والقیاس فیهما مِفْعَل بکسر المیم وفتح العین ـ وکذا نحو قولهم (عَوِر) والقیاس عارَ : لتحرک الواو وانفتاح ما قبلها.

واما (الکراهة فی السمع) فهو کون الکلمة وحشیة ، تأنفها الطباع وتمجها الاسماع ، وتنبو عنه ، کما ینبو عن سماع الأصوات المنکرة.

) کالجرشى ـ للنفس) فی قول أبی الطیب المتنبی یمدح سیف الدولة

مبارک الإسم أغرُّ اللقب ... کریم الجرشَّى شریف النَّسب

وملخَّص القول ـ أن فصاحة الکلمة تکون بسلامتها من تنافر الحروف ومن الغرابة. ومن مخالفة القیاس. ومن الابتذال. والضعف.

فاذا لصق بالکلمة عیب من هذه العیوب السابقة وجب نبذها و اطراحها.

 

و امّا «برخلاف قیاس بودن» عبارت است از کلمه‌ای که  قوانین صرفی استنباط شده از کلام عرب، به ندرت در آن جاری است و آن اینکه خلاف آنچه از عُرف عربی صحیح ثبت شده، باشد. مثل کلمه‌ی (الأجلل) در قول أبی النجم :

حمد و سپاس برای خداوند بلند مرتبه، یکتا، تک، ازلی و اول

پس در کلمه (الأجل) قیاس ادغام کردن است و مجوزی برای فک ادغام نیست. 

و مثل قطع خواندن همزه‌ی وصل در کلمه‌ی «اثنین» در گفته‌ی جمیل:

آگاه باشید! من ندیدم دو نفر را از لحاظ حسن خلق در حوادث روزگار از خودم و از جمل (اسب گوینده)،

و آنچه استعمالش نزد عرب با وجود خلاف قیاس بودن ثابت شده است، از آن مستثنی می شود؛ ولیکن فصیح است .

دو لفظ (المشرق و المغرب) بکسر راء از فصاحت خارج نشده،  گرچه قیاس در آن دو، فتح راء می باشد، و همچنین دو لفظ (المُدهُن والمنخُل) که قیاس در آنها وزن مِفْعَل بکسر المیم وفتح العین است و نیز (عَوِر) که قیاس عارَ می باشد بخاطر مکسور بودن واو ماقبل مفتوح (باید اعلال می شد).

 

و اما «ناخوشایندی در شنیدن» و آن کلمه‌ای است که وحشی است، طبایع آن را نمی پذیرند و گوش ها آن را طرد می کند، و چنان‌که از صداهای زشت و قبیح دوری می‌کنند، از آن نیز دوری می‌کنند.

مانند جرشی برای نفس (خود) در کلام أبی الطیب متنبی که سیف الدوله را ثنا گفته است:

نامش مبارک و لقبش بزرگوار است .... نفسش کریم و نسبش شریف است

و ما حصل آنچه که گفته اند این است که فصاحت کلمه به سلامت آن از ناموزونی حروف و ناشناخته بودن و خلاف قیاس و قانون بودن و مبتذل بودن و ضعیف بودن کلمه است .

پس زمانی که عیبی از این عیوبی که گذشت، به کلمه ای ملحق شود، دور انداختن و کنار نهادن آن واجب می شود.

 

و اما غرابة الاستعمال ، فهی کون الکلمة غیر ظاهرة المعنى ، ولا مألوفة الاستعمال عند العرب الفُصَحاء ، لان المعول علیه فی ذلک استعمالهم.

والغرابة قسمان :

القسم الاول : ما یوجب حیرةُ السامع فی فهم المعنى المقصود من الکلمة : لتَرَدَّدَها بین معنیین أو أکثر بلا قرینة.

وذلک فی الألفاظ المشترکة «کمُسّرج» من قول رؤبة بن العجاج :

ومقلةً وحاجباً مزججا وفاحماً ومرسنا مسرّجا

فلا یعلم ما أراد بقوله «مُسرَّجا» حتى اختلف أئمة اللغة فی تخریجة.

فقال«ابن دُرید» یرید ان أنفه فی الاستواء والدقة کالسیف السّریجی.

و قال «ابن سیده» یرید انه فی البریق واللمعان کالسراج

فلهذا یَحتارُ السامع فی فهم المعنى المقصود لتَردَّدَ الکلمة بین معنیین بدون «قرینة» تعین المقصود منهما.

فلأجل هذا التردد ، ولأجل أن مادة (فَعَّلَ) تدُلُ على مجرد نسبة شیء لشیء ، لا على النسبة التشبیهیة : کانت الکلمة غیر ظاهرة الدلالة على المعنى. فصارت غریبة.

وأما مع القرینة فلا غرابة ـ کلفظة «عزَّر» فی قوله تعالى : (فالذین امنوا وعزروه ونصروه) فانها مشترکة بین التعظیم والإهانة.

ولکن ذکر النصر قرینة على ارادة التعظیم.

القسم الثانی : ما یعاب استعماله لاحتیاج إلى تتبع اللغات وکثرة البحث والتفتیش فی المعاجم «قوامیس متن اللغة المطولة» : «أ» فمنه ما یعثر فیها على تفسیر بعد کدّ. وبحث ـ نحو : تکأکأتم «بمعنى اجتمعتم» من قول عیسى بن عمرو النَّحوی :

 مالکم تکأکأتم  علیّ ، کتکأکئکم على ذی جنة  إفرنقعوا عنّی ـ

ومنه ما لم یعثر على تفسیره نحو (جحلنجع) من قول ابی الهمیسع

من طمحة صبیرها جحلنجع  لم یحضها الجدول بالتنوع

 

و اما غرابة استعمال یا کم‌کاربرد، عبارت است از کلمه‌ای که در غیر معنای ظاهری خود به کار رود و این نوع کاربرد کلمه، نزد فصیحان عرب مرسوم نیست.

و غرابة به دو بخش تقسیم می شود:

بخش اول: آنچه در فهم معنای کلمه باعث سرگردانی شنونده شود. مثلاً بین معانی دچار سردرگمی شود یا به کلماتی بدون قرینه برخورد کند.

[وقتی کلمه ای دارای چند معنی باشد، نیازمند آوردن قرینه هستیم. یعنی مثال یا هر چیزی که همراه کلام بیاید و مخاطب را به آن معنایی که منظور نظر متکلم است، راهنمایی کند.]

و این در الفاظ مشترک اتفاق می افتد .

[الفاظ مشترک: کلمه هایی که از نظر لفظ یکی هستند ولی معانی متفاوتی دارند. مثلا باز به معنای پرنده شکاری و نیز اسم مفعول از فعل «باز کردن» است.]

مانند کلمه «مسّرج» در گفتار رؤبة بن العجاج:

و مقلةً و حاجباً مزججا و فاحماً و مرسنا مسرّجا

پس خواننده متوجه نمی شود که منظور از مسرَّجاً * چیست طوریکه لغت دانان نیز در یافتن معنای آن [در اینجا] با هم اختلاف دارند.

پس ابن دُرید گفته است شاعر خواسته که در راست قامتی و استحکام مانند شمشیر سریجی لاف زند(؟).

و ابن سیده گفته است که شاعر خواسته در برق زدن و تلألو مانند چراغ مثال بزند.

با این وصف، شنونده در فهم مقصود متکلم بدون وجود قرینه، بین معانی متعدد سرگردان خواهد بود.

و به خاطر این سردرگمی، و نیز به این خاطر که مادّه فَعَّلَ مطلقاً بر نسبت چیزی به چیز دیگر دلالت دارد و نه بر نسبت تشبیهی (وقتی کلمه ای بر غیر معنای ظاهری خود دلالت کند) ، این لغت بیگانه می شود.

اما با وجود قرینه، دیگر پیچیدگی و نامفهومی وجود ندارد. مانند لفظ «عزَّر» در کلام خداوند: (پس کسانی که ایمان آوردند و او را تعظیم کردند و یاری دادند)** . معنای مشترک این لفظ، بزرگ شمردن و نکوهش کردن است. اما بخاطر وجود قرینه «یاری کردن»، متوجه می شویم که مقصود، معنای اول یعنی بزرگ شمردن است.

 

بخش دوم:

آنچه کاربرد آن اشکال دارد. به دلیل نیاز به پیگیری کردن لغات و بحث زیاد و جستجو در لغتنامه‌ها . و بعد از رنج و زحمت، باز نیازمند به تفسیر است. مانند کلمه‌ی: تکأکأتم به معنای: «جمع شُدید» در کلام عیسى بن عمرو النَّحوی :

چرا گِرد من جمع شدید، مانند اینکه گِرد یک مجنون جمع شدید، از من دور شوید. 

و از آن جمله است آنچه که سختی تفسیر ندارد. مانند جحلنجع در کلام ابی الهمیسع:

من طمحة صبیرها جحلنجع  لم یحضها الجدول بالتنوع (؟) 


*مسرَّج: نیکوکرده و حسن بخشیده و بهجت یافته، یا به معنی: شمشیر سریجی در دقت و استواری و یا به معنی: مانند سراج در برق و درخشندگی و ...

** سوره مبارکه اعراف/157

 

أما «تنافر الحروف»؛ فهو وصف فی الکلمة یوجب ثقلها على السمع. وصعوبة أدائها باللسان : بسبب کون حروف الکلمة متقاربة المخارج ـ وهو نوعان :

 

1. شدید فی الثقل ـ کالظش (للموضع الخشن) ونحو : همخع «لنبت ترعاه الإبل» من قول أعرابی :

* ترکت ناقتی ترعى الهمخع*

2. و خفیف فی الثقل ـ کالنقنقة «لصوت الضفادع» والنقاخ «للماء العذب الصافی» ونحو : مستشزرات «بمعنى مرتفعات» من قول امرئ القیس یصف شعر ابنة عمه :

غدائره مستشزراتٌ إلى العلا تضل العقاص فی مُثنَّى ومرسل

ولا ضابط لمعرفة الثقل والصعوبة سوى الذوق السلیم ، والحس الصادق الناجمین عن النظر فی کلام البلغاء وممارسة أسالیبهم

   

ناهنجاری-ناسازگاری حروف:

پس آن ویژگی‌ای در کلمه است که موجب سنگینی آن کلمه بر گوش می شود. همچنین به خاطر نزدیک بودن مخارج حروف کلمه به یکدیگر موجب دشواری ادای آن کلمه به وسیله‌ی زبان می شود، و آن دو نوع است:

 

1.سنگینی شدید

مانند الظش (محل ناهموار)

و مانند کلمۀ «همخع» (به معنی نوعی گیاه که شتر از آن می خورد) در کلام اعرابی:

شترم را رها کردم همخع (؟) بچرد.

 

2. سنگینی خفیف

مانند کلمۀ «النَقنَقَه» (برای صدای قورباغه) و کلمۀ «النُقاخ» (به معنی آب گوارای خالص) و مانند کلمۀ «مُستَشزِرات» به معنی بلندی ها (؟) در کلام امری القیس (شاعر) که موی دختر عمویش را وصف می کند:

گیسوهای به هم تابیده بلند .. (؟)

 

و قانون خاصی برای تشخیص سنگینی و سختی کلمات وجود ندارد، جز ذوق سلیم و درک صحیح که این دو از تأمل در کلام سخنوران (فصیح) و تمرین راه و روش آن ها حاصل می شود.

 

فی معرفة الفصاحة و البلاغة

الفصاحة

الفصاحة : تُطلَقُ فی اللغة على معان کثیرة ـ منها البیان و الظهور قال الله تعالى : (و أخی هارون هو أفصح مِنِّی لساناً) أی أبینُ منِّی منطقاً و أظهرُ مِنّی قولاً.

و یُقال : أفصحُ الصَّبیُ فی منطقه، إذا بانَ و ظَهرَ کلامُه.

و قالت العرب : أفصحُ الصبح. إذا أضاء ، و فصح أیضا.

و الفصاحة: فی اصطلاح أهل المعانی ، عبارة عن الألفاظ البیّنة الظاهرة ، المتبادرة إلى الفهم ، والمأنوسة الاستعمال بین الکتاب و الشّعراء لمکان حَسَنها.

و هی تقع وصفا للکلمة ، والکلام ، والمتکلّم ، حسبما یعتبرُ الکاتبُ اللفظة وحدها. أو مسبوکة مع أخواتها.

 

فصاحة الکلمة

1. خلوصها من تنافر الحروف : لتکون رقیقة عذبة. تخف على اللسان ، ولا تثقل على السمع ، فلفظ «أسد» أخف من لفظ «فدوکس».

2. خلوصها من الغرابة ، وتکون مألوفة الاستعمال.

3. خلوصها من مخالفة القیاس الصرفی ، حتى لا تکون شاذة.

4. خلوصها من الکراهة فی السمع

 

در شناخت بلاغت و فصاحت

فصاحت:

فصاحت در لغت به معانی متعددی اطلاق می گردد که از جمله‌ی آن، آشکار شدن و روشن شدن است. خداوند در قرآن از زبان حضرت موسی علیه السلام می فرماید: "برادرم هارون از نظر زبانی از من فصیح تر است" به این معنا که سخنوری او از من واضح تر و گفتار او از من روشن تر است. 

وقتی سخن گفتن کودک واضح و روشن شود، گفته می شود گفتار کودک فصیح شده است.

و وقتی [در ابتدای صبح] هوا روشن شود، عرب می گوید صبح فصیح شد و فَصحَ الصبح هم گفته شده.

و فصاحت در اصطلاح اهل معانی عبارت است از الفاظ روشن و واضح که نزدیک به فهم باشد و به خاطر خوش نامی‌اش برای نویسندگان و شاعران پر کاربرد باشد.

و فصاحت برای  نوشتار، گفتار و گوینده کاربرد دارد. بر این اساس، گاهی نویسنده یک لفظ را به تنهایی در نظر می گیرد و گاهی آن را در ترکیب با سایر کلمات می سنجد.

 

فصاحت کلمه (نوشتار):

  1. از ناهنجاری و ناموزون بودن حروف به دور باشد تا بر زبان سبک آید و شنیدن آن بر گوش سنگین نیاید. لذا واژه «أسد» سبکتر از «فَدَوکَس»* است.
  2. از الفاظ پیچیده و نامفهوم به دور بوده و پر کاربرد باشد.
  3. از قواعد صرفی تبعیت کند، طوریکه غیر عادی و خارج از قاعده نباشد.
  4. کراهت شنیداری نداشته باشد.

* شیر بیشه

 

تمهید

لما وُضِعَ «علم الصرف» للنظر فی أبنیة الألفاظ

و وُضِعَ علم النحو للنظر فی إعراب ما تَرَکَبَ منها

وضع «البیانُ» للنظر فی أمر هذا الترکیب ، وهو ثلاثةُ علومٍ:

(العلم الأول) ما یُحتَرَزُ به عن الخطأ فی تأدیةِ المعنى الذی یریده المتکلم لإیصاله إلى ذهن السامع ، و یسمى «علم المعانی».

 (العلم الثانی) ما یحترز به عن التَّعقید المعنویّ ـ أی عن أن یکون الکلام غیر واضح الدلالة على المعنى المراد ، ویسمى «علم البیان»

(العلم الثالث) ما یراد به تحسین الکلام ویسمى (علم البدیع) فعلم البدیع تابع لهما إذ بهما یعرف التحسین الذاتی ، وبه یعرف التحسین العَرَضی.

والکلام باعتبار «المعانی والبیان» یقال إنه :

«فصیح» من حیث اللفظ ـ لأن النظر فی الفصاحة إلى مجرد اللفظ دون المعنى.

«وبلیغ» من حیث اللفظ والمعنى جمیعاً ـ لأن البلاغة ینظر فیها إلى الجانبین

وأما باعتبار البدیع فلا یقال إنه فصیح ولا بلیغ ، لأن البدیع أمر خارجی یراد به تحسین الکلام لا غیر.

 

مقدمه

از آنجا که علم صرف برای تامل در ساختمان واژگان وضع شده است،

و علم نحو برای نگرش به اعراب آنچه مرکب از الفاظ است (جمله)، وضع شده، بیان برای نظر در خود این ترکیب وضع شده است و آن شامل سه علم است:

علم اول: آنچه به واسطه‌ی آن از اشتباه در رساندن معنایی که منظور متکلم است به ذهن شنونده، احتراز می شود که علم معانی نام دارد. 

علم دوم: آنچه به واسطه‌ی آن از گره‌ی معنوی دوری می شود، یعنی این که دلالت کلام بر معنای منظور، آشکار نباشد و علم بیان نامیده می شود.

علم سوم: آنچه که برای زیباسازی کلام در نظر گرفته شده و علم بدیع نامیده می شود. پس علم بدیع تابع دو علم قبلی است زیرا به واسطه‌ی آن دو، زیبایی ذاتی و به واسطه‌ی این علم زیباسازی عَرَضی شناخته می شود.

و کلام به اعتبار معانی و بیان گفته می شود که آن :

فصیح است از نظر لفظ، زیرا نگاه در فصاحت صرفا به لفظ است نه معنا 

و بلیغ است از نظر لفظ و معنا (هر دو)، برای اینکه در بلاغت به طرفین نگاه می شود،

و اما به اعتبار بدیع گفته نمی شود که آن (کلام) فصیح است و بلیغ نیست، زیرا بدیع امری خارجی است که منظور از آن زیباسازی کلام است نه چیز دیگری.

 

در ادامه سیر مطالعاتی این حوزه، به بحث علم معانی و بیان می پردازیم.

این علم از ارکان بلاغت محسوب می‌شود. علم معانی اصول و قواعدی را آموزش می‌دهد که می‌توان با آنها لفظ را مطابق با مقتضای حال، به کار برد. اموری هم چون تقدیم، تأخیر و حذف و یا ذکر هر یک از ارکان جمله  و فصل و وصل کلام به هم.... مباحث این علم را تشکیل می‌دهند.

علم بیان نیز علمی است که با آشنایی با قواعد قرآن می‌توان یک معنا را با ترکیب‌های مختلف بیان کرد، زیرا هر معنایی درجه‌ای از وضوح دارد که دیگری ندارد. و البته این ترکیب‌ها و اسلوب‌های مختلف، معنوی‌اند نه لفظی و لذا با قواعد نحوی و معانی متفاوتند. در این علم عنصر خیال نقش اساسی دارد. و مباحث اصلی آن عبارتند از تشبیه و استعاره، حقیقت و مجاز و کنایه. 

کتابی که مرجع ما در این درس خواهد بود، جواهر البلاغة فی المعانی و البیان و البدیع تألیف احمد هاشمی، از جمله آثار معاصر در موضوع بلاغت است.

کتاب، مشتمل بر مقدمه و مباحث مقدماتی و سه بخش است: در بخش اول، «علم معانی» در نه باب و در بخش دوم، «علم بیان» در سه باب و در بخش سوم نیز «علم بدیع» در دو باب تألیف شده که در ذیل هر باب به ترتیب، محسنات معنوی و لفظی عنوان شده است.

 

ما در این حوزه، متن تلخیص شده این کتاب را بطور روزانه ترجمه و مورد بحث قرار خواهیم داد.