حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

هر قیاسی که مواد آن نه از یقینیات باشد و نه از مشهورات و مسلمات، یا از آنها باشد اما صورت قیاس مطابق با قوانین و ضوابط قیاس نباشد،در این صورت لاجرم قیاس، از جهت ماده یا هیأت،شبیه به حق و یقین، یا شبیه به مشهور خواهد بود. در نتیجه مخاطب، به‌واسطۀ قصور یا غفلت،در آن دچار اشتباه شده، و آن را با حق درمى‌آمیزد؛ و آن استدلال در معرض قبول و پذیرش واقع مى‌شود؛ اگرچه در حقیقت باطل است و شایستۀ نام قیاس نیست.

چنین قیاسى اگر شبیه برهان باشد«سفسطایى»،و صناعتش، «سفسطه»نامیده مى‌شود و اگر شبیه جدل باشد،«مشاغبى»و صناعتش، «مشاغبه»خوانده مى‌شود. [مشاغبه: نزاع و خصومت طرفینی]

سبب هریک از سفسطه و مشاغبه دو چیز مى‌تواند باشد:

1-اینکه آورندۀ قیاس واقعا اشتباه کند

2-اینکه آورندۀ قیاس از روى عمد و قصد بخواهد مخاطب را به غلط و اشتباه اندازد، درحالى‌که خودش موضعِ غلط را مى‌شناسد،و بدان توجه دارد.

و درهرحال وى را «مغالط» و قیاسش را «مغالطه» مى‌خوانند.

بنابراین، مغالطه‌اى که در اینجا موردنظر است،هردو قسم-یعنى هم اشتباه و غلط سهوى و نادانسته، و هم اشتباه و غلط عمدى و دانسته-را شامل مى‌شود.

 

دو مثال:

1. آنجا که قیاس مغالطی  از حیث هیئت شبیه برهان باشد:

اللّه موجود است. «صغرى»

و هر موجودی، مادی و محسوس است. «کبرى»

پس اللّه تعالى، مادّى و محسوس است. «نتیجه»

این استدلال از لحاظ هیأت ایرادى ندارد و شرایط شکل اوّل از ایجاب صغرى و کلیّت کبرى در ظاهر مراعات شده، ولى از لحاظ مادّه غلط است زیرا که کلیّت کبرى مقبول نیست (بعضی از موجودات، محسوس و مادی هستند). لذا چنین قیاسى منتج نیست.

 

2. آنجا که قیاس مغالطی از لحاظ مادّه شبیه به برهان باشد:

حافظ انسان است. «صغرى»

حافظ شاعر است. «کبرى»

پس انسان شاعر است. «نتیجه»

 

این استدلال از لحاظ مادّه اشکالى ندارد و هریک از کبرى و صغرى درست است ولى از لحاظ هیئت که شکل سوّم است کمبود دارد. چون در شکل سوّم کلیّت یکى از دو مقدّمه شرط است.حال آن‌که در استدلال مذکور، هر دو مقدّمه قضیۀ شخصیّه و جزئیه است و نتیجه‌اش غلط از آب درمى‌آید.

 

اغراض مغالطه 

مغالطه،به معناى به غلط انداختن دیگرى از روى عمد،گاهى به قصد صحیح و براى مصلحت پسندیده‌اى صورت می گیرد؛ مثلا معلّم در مقام گفتگو و مباحثۀ علمى به منظور آزمون متعلّم-با شاگردش از در مغالطه وارد مى‌شود- که آیا بعد تا اینکه این قوّت فکرى در او پیدا شود و مغالطۀ استدلال را کشف کند. نام این مغالطه را«قیاس امتحانى» گویند.

و گاهى مغالطه‌گر یک غرض فاسد، غیرمنطقى و غیرعقلایى دارد. مثلا غرضش ریاکارى و تظاهر به علم و معرفت است، مى‌خواهد به مردم بنمایاند که او نیز عالم است و بدین‌وسیله بر اقران و همدرسان خویش تفوق و برترى حاصل کند.

 

فواید صناعت مغالطه 

1- توسط این صناعت انسان مى‌تواند خود را از اشتباه در استدلال نگه داشته،و از باطل حفظ کند؛ زیرا وقتى انسان مورد و موضع مغالطه را بشناسد، راه فرار از اشتباه و خطا را مى‌شناسد.

2- به‌وسیلۀ این صناعت آدمى مى‌تواند از خود در برابر مغالطه‌گران دفاع کند، و مورد خطا و اشتباه آنان را معلوم سازد. 

 

موضوع صناعت مغالطه

مرحوم مظفر مى‌فرماید: موضوع این صناعت محدود به حدّ خاص و مخصوص به شىء خاصّى نیست، مثلا مخصوص مسائل عقلى،فلسفى یا مسائل نقلى و...نیست بلکه تمام آنچه را که دو صناعت برهان و جدل بدان تعلّق داشت، موضوع صناعت مغالطه همه را شامل مى‌شود.

باید گفت مبادى صناعت مغالطه نیز در ازاى مبادى صناعت برهان و جدل است، بدین‌معنا که مبادیش شبیه مبادى آنهاست.

با این تفاوت که صناعت برهان و جدل دو صناعت حقیقى و واقعى بودند ولى صناعت مغالطه یک صناعت صورى و ظاهرى است. زیرا که مشابهت مبادى مغالطه به مبادى برهان و جدل در ظاهر و برحسب رواج و شهرت آن قضایا در اذهان است.

اما این صناعت فایدۀ دیگرى نیز دارد و آن اینکه انسان را قادر مى‌سازد در برابر مغالطه‌گر، مغالطه کند و بتواند در برابر چنین کسانى مقابله به مثل نماید.

 

اجزاى مغالطه 

غلط و اشتباهى که در قیاس مغالطى واقع مى‌شود، سه صورت دارد:

1- یا در ماده یعنى نفس مقدمات واقع مى‌شود؛

2- یا در صورت یعنى هیأت تألیف مقدمات واقع مى‌شود؛

3- یا در هردو صورت مى‌گیرد.

و نیز گاهى اشتباه و غلط در خود قضیه رخ مى‌دهد، ولو آن قضیه مقدمۀ یک قیاس نباشد.

 

انواع مغالطه:

این نوع غلط و اشتباه گاهى از جهت لفظ است و گاهى از جهت معناست.

و در این صورت، انواع مغالطه بر دو دستۀ اصلى خواهد بود:

1-مغالطه‌هاى لفظى

2-مغالطه‌هاى معنوى 

 


منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج2

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج2

 

تلخیص: نگین افتخاری

صناعت چهارم از صناعات خمس، صنعت شعر است.

هدف اصلى صناعت شعر، تأثیرگذارى بر نفوس اجتماعات بشرى به منظور بر انگیختن احساسات و عواطف آنان است در جهت مقصدى که شاعر دارد.

رکن اساسى کلام شعرى که قوام شعر به آن است و همان عامل موجب تأثیر در نفوس مى‌شود و احساسات و عواطف را برمى‌انگیزاند، «تخییل و تصویر» است. یعنى این‌که بر قوّه خیال انسان‌ها (که در بیشتر مردم همین قوّه حاکم است تا نیروى عقل) حکومت کردن و آن را در اختیار گرفتن.

یقینا تخییل، تصویر و بیان یک مطلب به صورت مجسم کردن آن، از حیث تأثیر، نقش اوّل را دارد.

 

هدف از صناعت شعر

مى‌توان به‌طور خلاصه مهمترین مقاصد شعر را بدین صورت فهرست کرد:

الف. ایجاد سرور، بهجت و شادمانى در نفوس شنوندگان.

ب. ایجاد غم، اندوه و درد در مستمعین.

ج. روحیّه دادن به افراد و تشجیع کردن آنها تا به عمل خاصى اقدام کنند.

د. برافروختن آتش خشم و کینه در دل‌ها 

ه‍. ایجاد حالت روانى ترس،وحشت،بزدلى و ترسانیدن افراد از اقدام و...

و. هولناک و عظیم جلوه دادن یک امر (کاهی را به کوهی تبدیل کردن).

ز.کوچک شمردن یک امر،توهین به یک شخص بزرگ و داراى ارزش اجتماعى (کوهى را به کاهى بدل کردن).

ح. انفعالات و تأثرات و مانند اینها،که شعر در نفس آدمى ایجاد مى‌کند. 

 

اجزای شعر

شعر نیز مانند خطابه داراى دو جزء است:

1.عمود شعر که همان مواد قیاسات شعرى (یعنى قضایاى متخیلات) است؛ 

2. اعوان شعر که همان اوزان و قافیه هاست.

اگرچه کلام موزون و مقفّى را کلام شعرى مى‌دانیم و قیاس شعرى را از آن مرکب مى‌دانیم، امّا باید بدانیم که منطقیون هرکلام منظوم و به رشتۀ نظم درآمده را،که داراى قافیه باشد شعر نمى‌نامند؛ بلکه خصوص کلام منظومى که موجب تأثیر در نفس و تخیّل باشد ولو موجب تصدیق هم نشود و فی الواقع دروغ و خلاف واقع هم باشد را شعر گویند.

لذا شعر در عرف منطقى، کلام مخیّل است.

 

تعریف شعر 

شعر کلامى است خیال‌انگیز، مرکب از عباراتى موزون، برابر و قافیه‌دار.

 

قاعده مخیلات

قوام شعر به سه چیز است: وزن، الفاظ و معانى مخیله.

بنابراین،کسى که مى‌خواهد صناعت شعر را به‌خوبى فراگیرد ناچار است به قواعدى که این امور را تحت ضابطه درمى‌آورد،رجوع کند.

اما «وزن و الفاظ» قواعدى دارد که در علوم مشخصى بیان شده است و مى‌توان بدان مراجعه نمود؛ و محل ذکر آن،علم منطق نیست؛ زیرا براى منطق‌دان تنها جنبۀ تخیلى شعر اهمیت دارد.

از ماهیت«وزن»در علم موسیقى و از استعمال و نحوۀ کاربرد آن در علم عروض بحث مى‌شود؛ و محل بحث از«الفاظ» علوم لغت و بلاغت و بدیع است.

 

ملکه شعر

شعر همچون دیگر صناعتها و فنون نیست که همواره صانع از روى تأمل و توجه و آگاهانه ابداع مى‌کند؛

بلکه شعر و شاعرى بیشتر خدادادى است تا اکتسابى. شعر همچون الهامى از درون شاعر مى‌جوشد و بر زبانش جارى مى‌شود و زمانى آگاهانه است و زمانى ناآگاهانه.

کمتر مى‌توان از راه تعلیم و آموزش و تمرین ملکۀ شعر را بدست آورد، مگر آنکه استعداد آن در وجود انسان نهفته باشد و آنگاه آن را با تمرین و ممارست بارور و شکوفا سازد.

 


منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج2

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج2

 

تلخیص: نگین افتخاری

صناعت خطابه 

قسم سوم از از اقسام پنج‌گانه باب صناعات خمس،دربارۀ صناعت خطابة است

 

نیاز به صنعت خطابه

انسان براى آنکه در جامعه مؤثر باشد و به اهداف اجتماعى خود نایل آید،ناچار است مردم را با خود همراه سازد و رضایت آنان را جلب کند،و نسبت به مطالب موردنظر متقاعدشان نماید. زیرا تنها در صورت جلب رضایت و قانع کردن ایشان است که مى‌توانند اندیشه و رسالت خود را عملى سازد. از طرفى، برهان و استدلالهاى جدلى در مردم عادى و بلکه بسیارى از خواص، چندان کارگر نمى‌افتد،زیرا توده مردم بیشتر تحت تأثیر ظواهر و عواطف و احساسات هستند تا اندیشه و بصیرت. و لذا راهها و شیوه‌هاى عقلى نمى‌تواند در عواطفى که بر مردم حاکم است، تأثیر کند؛ و چاره‌اى جز تمسک به خطابه براى متقاعد کردن ایشان نیست.

 

وظیفه خطابه

مى‌توان فهمید که وظیفۀ خطابه عبارت است از:دفاع از عقیده، روشن کردن افکار عمومى نسبت به هرچیزى،قانع ساختن نسبت به اصلى از اصول. و به‌طور خلاصه، وظیفۀ خطابه آن است که مردم را براى پذیرش آنچه خطیب مى‌خواهد،آماده سازد.

 

تعریف صناعت خطابه

خطابه صناعتى علمى است که توسط آن مى‌توان تودۀ مردم را نسبت به چیزى که انتظار تصدیق به آن مى‌رود،در حدّ امکان قانع ساخت.مقصود از«قناعت»، تصدیق به شىء است همراه با اعتقاد به عدم امکان وجود ناقضى براى آن، و یا همراه با اعتقاد به امکان وجود ناقض، امّا با تمایل به خلاف آن. ناقض،اما نفس به‌واسطۀ وجود شیوه‌هاى قانع‌کننده،بیشتر مایل به خلاف آن مى‌باشد.

این،تعریف اصل این صناعت است که غایت آن پیدایش ملکۀ خطابه است،ملکه‌اى که خطیب توسط آن مى‌تواند مردم را قانع کند.

 

نکته:

باید توجه داشت که مقصود از واژۀ«خطابه»،که نام این صناعت است،تنها آن معنایى نیست که در زمان ما از این واژه فهمیده مى‌شود؛یعنى اینکه شخص بایستد و در اجتماعى از مردم به هر نحو و هر اسلوب سخن بگوید؛بلکه قوام معناى خطابه به آن است که مطالب به‌گونه‌اى ارائه شود که بتواند مردم را قانع کند؛خواه به صورت نوشته باشد،و یا آنکه به صورت گفت‌وگو باشد؛چنانکه در محاکم قضایى مشاهده مى‌شود.

 

اجزاى خطابه 

خطابه دو جزء دارد: عمود و اعوان. 

الف-عمود.مقصود از«عمود»در اینجا مادۀ قضایاى خطابه است که حجت اقناعى از آنها تشکیل مى‌شود. حجت اقناعى در اصطلاح این صناعت«تثبیت» خوانده مى‌شود.

 به دیگر سخن:عمود عبارت است از هر قولى که ذاتا مطلوب را بر حسب اقناع نتیجه دهد. و ازاین‌رو آن را عمود خوانده‌اند که قوام خطابه به آن است، و در اقناع بر آن اعتماد و تکیه مى‌شود.

 

ب-اعوان.مقصود از«اعوان»افعال و اقوال و هیأتهاى بیرون از عمود است که براى قانع کردن و آماده ساختن شنوندگان براى پذیرش،به عمود کمک کند. 

در حقیقت،هریک از این‌دو(عمود و اعوان)جزء مقوم خطابه بشمار مى‌روند.

 

و اعوان یا به صناعت و حیله است،و یا به غیر صناعت و حیله.قسم نخست را«استدراجات»مى‌نامند،که خود بر سه دسته است:

استدراجات برحسب گوینده،استدراجات برحسب سخن،استدراجات برحسب شنونده.و قسم دوم،یعنى آنچه به غیرصناعت و حیله است،«شهادت» نامیده مى‌شود،که یا قولى است و یا حالى. بنابراین،مى‌توان گفت خطابه داراى شش جزء است.

 

1-عمود:عمود از مظنونات یا مقبولات یا مشهورات و یا مخلوطى از اینها تألیف مى‌شود.و از آنجا که استفاده از مشهورات در خطابه به اعتبار تأثیرى است که در اقناع مردم دارد،همین اندازه کافى است که مشهور ظاهرى باشد.

 

2-استدراجات برحسب گوینده:یعنى اینکه خطیب پیش از شروع در خطابه در هیأت و قالبى که زمینۀ پذیرش گفتارش را فراهم آورد،ظاهر شود.بدین‌صورت که اوّلا:توسط خودش یا دیگرى معرفى و تمجید شود.و ثانیا:ظاهرى آراسته و مناسب با مجلس و سخن و انتظار حضار داشته باشد.

 

3-استدراجات برحسب سخن:یعنى آنکه آهنگ کلام خطیب متناسب با غرض و هدف او باشد،و خطیب با توجه به مقتضاى حال و لحاظ آنچه بر شنوندگان مؤثر مى‌افتد،صدایش را بلند یا کوتاه کند،یا در حلق بچرخاند،یا به سرعت ادا کند،یا با تأنى،و یا بریده‌بریده سخن بگوید.

 

4-استدراجات برحسب شنونده:یعنى آنکه خطیب تلاش کند شنوندگان را با خود همراه سازد،و عواطف ایشان را به سوى خود جلب کند،تا سخنش در دل ایشان بنشیند،و براى شنیدن مطالب او آماده باشند.خطیب باید از اهانت و تحقیر شنوندگان خود سخت بپرهیزد.

 

5-شهادت قولى: این شهادت یا توسط گفتۀ کسى که مردم علم و یا ظن به صدق و درستى او دارند حاصل مى‌شود؛یا توسط تأییدات حضار و داور جلسه؛و یا به وسیلۀ سندهاى معتبر.

 

6-شهادت حالى: این شهادت یا برحسب گوینده است-مثل آنکه فضایل خطیب زبانزد همگان بوده،و از مقام و موقعیت ویژه‌اى نزد مردم برخوردار باشد و یا نشانه‌هاى صدق درش ظاهر باشد-و یا برحسب سخن است،مانند قسم خوردن،و یا تحدى کردن.

 

تفاوت میان جدل و خطابه

1- اگرچه موضوع خطابه،همچون جدل،عام است و محدود به یک علم یا مسألۀ خاص نیست،اما مطالب علمیى که در آن یقین طلب مى‌شود،از موضوع خطابه بیرون است،برخلاف جدل.

 

2-اگرچه غایت خطابه،همچون جدل،غلبه است،اما غایت خطابه غلبۀ با اقناع است،برخلاف جدل.

 

3-اگرچه مشهورات هم در خطابه بکار مى‌رود و هم در جدل،اما در خطابه مى‌توان از مشهورات ظاهرى مطلقا استفاده کرد،برخلاف جدل. 

 


منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج2

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج2

 

تلخیص: نگین افتخاری

پس از برهان، دومین قسم از صناعات خمس، صناعت «جدل» یا آداب مناظره است. 

جدل در لغت به معناى «ستیزه و لجاجت ورزیدن» در خصومت کلامى است، که غالبا همراه با بکارگیرى نیرنگ و حیله همراه است و هرکدام از طرفین مى‌کوشند تا رقیب و طرف بحث خود را مغلوب سازد و در نزد دیگران او را ملزم سازد.

منطقیون جدل را به صناعت جدل یا ملکه و قوۀ استعمال این فنّ اطلاق مى‌کنند و منظور ما از صناعت جدل همان عملیّات شخص مجادل و دارندۀ این صنعت و فنّ است که با استفاده از قواعد صناعت جدل، استدلال خویش را بر آن‌ها مبتنى مى‌کند و منظور، همان قیاس جدلى یا استدلال جدلى است.

استدلال جدلى عبارت است از استدلالى که از مشهورات یا مسلّمات فراهم آمده باشد. مبادى اوّلیّه جدل را قضایاى مشهوره و مسلمه تشکیل مى‌دهند و هدف از این استدلال همانا الزام و اسکات خصم مى‌باشد.

وضع، رأیى است که مورد اعتقاد است و یا شخص بدان ملتزم است .

منظور از اعتقاد، نظریه‌اى که شخص قلباً بدان معتقد است و منظور از التزام این است که شخص به آن رأی معقتد نیست اما به خاطر مصالحی خود را ناچار به دفاع از آن می بیند.

 

نیاز به جدل

در برابر هر«وضعى»[-هر رأى و نظرى که مورد اعتقاد یا التزام است]دو گروه صف مى‌بندند:

گروهى که از آن حمایت و طرفدارى مى‌کنند و گروه دیگرى که مى‌خواهند آن را نقض کرده و ابطال کنند.  همین امر موجب مناظره و جدال کلامى میان این‌دو دسته مى‌شود و هر گروهى در پى کسب دلیل و حجت براى تأیید آنچه پذیرفته و اسکات خصم خود مى‌رود.

اگرچه براى اقامۀ دلیل بر هر مطلبى، روش برهان و حکمت، بهترین و متقن‌ترین راه براى نیل به مطلوب است وکاملا تضمین شده است ؛ ولى در هر مقامى و به هر مناسبتى نمى‌توانیم با برهان استدلال کنیم بلکه عوامل و اسبابى در کار است که شخص ناچار است از شیوۀ استدلالى دیگرى استفاده کند.

 

علل استفاده از جدل 

علل و اسبابى چند موجب مى‌شود که انسان گاهى در مقام مباحثه با غیر، جانب برهان را فروگذارد و به جدل تمسک جوید. این اسباب عبارتند از:

1-درست نبودن مدعاى انسان و در نتیجه عدم امکان اقامۀ برهان بر آن

2-دشوار بودن فهم برهان نزد تودۀ مردم.

3-عجز و ناتوانى مستدِل از برهان‌آورى و یا فهم آن.

4-نامناسب بودن برهان براى نوآموزان یک رشتۀ علمى. 

 

مقایسۀ جدل با برهان 

همچنان که گفته شد جدل شیوۀ دیگرى از استدلال است و در مرتبۀ دوم پس از برهان جاى دارد.

میان این دو روش استدلالی تفاوتهایی وجود دارد:

 

1) برهان بر مقدماتى استوار است که حقیقت‌اند؛ و از آن جهت که حقیقت‌اند بدانها تمسک شده است، تا حقیقت را نتیجه دهند. اما جدل بر مقدماتى که مسلم داشته و پذیرفته شده‌اند، از آن جهت که پذیرفته شده‌اند، تکیه دارد؛ و لازم نیست حقیقت باشند، چراکه مجادله کننده دنبال حقیقت جویی نیست بلکه در پی اسکات خصم است.

 

2) جدل قائم به دو شخص است که با یکدیگر مجادله و مناظره و مخاصمه دارند،،ولى برهان این‌چنین نیست که همیشه میان دو کس باشد بلکه گاهى هدف از اقامۀ برهان، ارشاد جاهل و آگاه کردن او از یک واقعیت است مانند معلم.

 

3) برهان در هر مسئله‌اى یکى بیش نیست چون حقیقت یکی است. امّا جدل چنین نیست؛ و هردو طرف بحث مى‌توانند آن را بکار برند؛ زیرا غرض از جدل ملزم ساختن خصم و اسکات وى است، نه حقیقت از آن جهت که حقیقت است، و بر مشهورات و مسلمات تکیه دارد.

  

4) برهان، چنانکه در صناعت برهان گذشت، تنها به صورت قیاس تألیف مى‌شود؛ اما مجادل علاوه بر قیاس، سایر انواع حجت مانند استقراء و تمثیل را نیز مى‌تواند بکار برد. بنابراین،جدل از جهت صورت،اعم از برهان است.

 

تعریف جدل 

جدل در اصطلاح منطق، صناعتى است علمى که انسان با آن مى‌تواند برحسب امکان، با استفاده از مقدمات مسلم [و مورد قبول خصم] براى اثبات هر مطلوبى که مى‌خواهد و دفاع از هر ادعایى که در نظر دارد، دلیل اقامه کند، به‌گونه‌اى که نقضى بر وى وارد نشود.

کلمۀ صناعت در اینجا به معناى فن و ملکه است یعنى در اثر ممارست و مداومت داراى این صنعت و ملکه می شود.

و قید«برحسب امکان»را ازآن‌رو در این تعریف آوردیم که نشان دهد عجز و ناتوانى مجادل از اثبات بعضى از مطالب منافاتى با آن ندارد که واجد صناعت جدل باشد؛ همانگونه که ناتوانى مثلا پزشک از درمان برخى از بیماریها منافاتى با پزشک بودن وى ندارد.

 


 منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج2

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج2

 

تلخیص: نگین افتخاری

دانستیم که برهان لمّى، برهانى است که حدّ وسط در آن علت ثبوت اکبر براى اصغر است و معناى این سخن آن است که حدّ وسط، علتِ نتیجه است.

قبل از بیان اقسام برهان لمّى لازم است مقدمتا نکاتی بیان شود:

همانطور که می دانیم حدود قیاس عبارتند از:حدّ اصغر حدّ اوسط و حدّ اکبر. 

و از این مجموعه سه قضیه تشکیل مى‌گردد که عبارتند از: صغرى،کبرى،نتیجه. 

هنگامى که در قضیۀ صغرى اوسط را با اصغر مى‌سنجیم از سه حال خارج نیست:

- یا اصغر معلول اوسط است؛

- یا اوسط معلول اصغر است،

- و یا هردو معلول علّت سومى هستند و هیچ‌کدام علّت یا معلول یکدیگر نیستند.

هم‌چنین در قضیۀ کبرى وقتى اوسط را با اکبر مى‌سنجیم همین سه صورت مطرح است. 

حال ما مى‌خواهیم توسّط حدّ وسط، اکبر را براى اصغر ثابت کنیم. این اثبات بر دو گونه است:

 

اقسام برهان لمّی

1) گاهى حدّ وسط علت وجود اکبر فى نفسه و به‌طور مطلق است؛ و ازاین‌رو علت ثبوت آن براى اصغر نیز هست؛ به لحاظ آنکه وجود محمول(اکبر) همان وجودش براى موضوع خود(اصغر) مى‌باشد؛ و وجودى مستقل از موضوع خود ندارد؛مانند علیت بالا رفتن حرارت براى افزایش حجم آهن،که در مثال پیشین آمده بود. چنین برهانى را «برهان لمّى مطلق»مى‌نامند.

 

2) گاهى حدّ وسط علت وجود اکبر به‌طور مطلق نیست؛ بلکه تنها علت وجود آن در اصغر است. و در این صورت،آن را «برهان لمّى غیرمطلق» مى‌نامند.

 

نکته ی اینکه حدّ وسط مى‌تواند علت وجود اکبر در اصغر باشد، اما علت خود اکبر نباشد؛ آن است که وجود اکبر در اصغر،یک چیز است، و ذات اکبر چیز دیگرى است.  ازاین‌رو، علت وجود اکبر در اصغر غیر از علت خود اکبر است.

و آنچه یک برهان را به صورت برهان لمّى درمى‌آورد، چیزى نیست جز علیت حد وسط براى وجود اکبر در اصغر، خواه علت وجود اکبر فى نفسه نیز باشد، چنانکه در قسم نخست یعنى برهان لمّى مطلق ملاحظه شد، یا معلول اصغر باشد، و یا آنکه معلول هیچ‌یک از اصغر و اکبر نباشد.

 

مثال براى صورتى که حدّ وسط معلول اکبر است:

«این چوب،آتش به سویش حرکت مى‌کند و هر چوبى که آتش به سویش حرکت مى‌کند درش آتش پدید مى‌آید».

در اینجا وجود آتش، اکبر است و حرکت آتش،حد وسط است و حرکت، علت وجود آتش در چوب است. امّا علت وجود آتش به‌طور مطلق نیست؛ بلکه به عکس،حرکت آتش، معلول طبیعت آتش است.

 

مثال براى صورتى که حد وسط معلول اصغر است:

زاویه‌هاى«مثلث برابر با دو قائمه است.و هرچه برابر با دو قائمه باشد نصف زاویه‌هاى مربع است».حدّ وسط در اینجا عبارت است از:«برابر بودن با دو قائمه»،که معلول اصغر، یعنى«زاویه‌هاى مثلث» است. و درعین‌حال، این حدّ وسط خودش علت ثبوت اکبر،یعنى«نصف زاویه‌هاى مربع»، براى اصغر، یعنى«زاویه‌هاى مثلث» مى‌باشد.

 

مثال براى آنجا که حد وسط نه معلول اصغر است و نه معلول اکبر:

«این حیوان کلاغ است و هر کلاغى سیاه است».در اینجا«کلاغ»که حد وسط است، نه معلول اصغر است، و نه معلول اکبر؛ اما علت ثبوت وصف سیاهى براى این حیوان مى‌باشد.

 

معنای علت در برهان لمّى

علت بر چهار قسم است، و برهان لمّى مى‌تواند از هریک از این علتها تشکیل شود:

 

1-علت فاعلی یا فاعل، یا سبب و مبدأ حرکت،که گاهى به آن«ما منه الوجود» نیز گفته مى‌شود.

2-علت مادى یا ماده‌اى که با پذیرش صورت،به وجود شىء فعلیت مى‌دهد.

3-علت صورى یا صورت،که به آن«ما به الوجود»نیز گفته مى‌شود؛ و آن چیزى است که شىء توسط آن فعلیت مى‌یابد.

4-علت غایى یا غایت،که به آن«ما له الوجود» نیز گفته مى‌شود؛ و آن چیزى است که شىء به‌خاطر آن تحقق مى‌یابد. 

 

یک شبهه

ممکن است این اشکال مطرح شود که :

در برهان، علم به وجود علت، مستلزم علم به وجود معلول است؛ و این تنها در صورتى صادق است که علت،علت تام باشد. اما هریک از فاعل، صورت، ماده و غایت به‌تنهایى علت ناقصه‌اند، و وجودشان مستلزم وجود معلول نیست. لذا از تک‌تک آنها برهان لمّى تشکیل نمى‌شود.

 

پاسخ:

این مقدمه درست است که از علم به علّت ناقصه، علم به معلول حتمى نیست. 

اما اینکه گفته شد هرکدام از این چهار علّت به تنهایى مى‌توانند در برهان لمّى اوسط واقع شوند، منظور این نیست که با قطع نظر از علل دیگر و اینکه آن‌ها چه باشند چه نباشند، این علم به نتیجه حتمى است .

و نیز منظور این نیست که اگر یکی از این چهار علت باشد، یعنی همه آن علل ناقصه موجود می شوند.

بلکه مقصود این است که اگر در جایى یکى از این علل چهارگانه، اوسط واقع شود؛ باقى علل، مفروض الحصول و التحقّق هستند و بالفرض موجودند. اگرچه در قیاس و استدلال بدانها تصریح نشده باشد. در واقع یعنی یکى از آنها، بالقوه شامل دیگر علتها است.

و واضح است که در چنین فرضى وقتى ما یکى از این چهار علّت را اوسط قرار دادیم، حتما علم به نتیجه حاصل می شود. چون بقیۀ علّت‌ها نیز موجودند و در حقیقت، علّت یک علّت تامّه است و از علم به آن،علم به معلول حتمى است.

 


 منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج2

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج2

 

تلخیص: نگین افتخاری