حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

مقدّمه

آنچه تا بحال مطرح شد یک تقسیمات عام و کلى در رابطه با مطلق قضیه بود و گفتیم:قضیه یا حملیه است و یا شرطیه؛ و شرطیه هم یا متصله است و یا منفصله. و نیز قضیه(چه حملیه و چه شرطیه) یا موجبه است یا سالبه، و در تقسیمى دیگر یا شخصیه است یا طبیعیه یا مهمله و یا محصوره.

اما در این فصل از کتاب ما از تقسیمهایى سخن مى‌گوییم که اختصاص به حملیه دارد. این تقسیمها عبارتند از:

1. از جهت وجود موضوع در قضیه موجبه.

2. از جهت محصله یا معدوله بودن موضوع یا محمول یا هر دو.

3. از حیث جهت قضیه و نسبت که ضرورت یا دوام و...باشد. 

 

تقسیم اوّل: ذهنیه،خارجیه،حقیقیه

تقسیم اوّل از تقسیمات قضیه حملیه که مخصوص«حملیه موجبه»مى‌باشد اینست که: قضیه به لحاظ وجود موضوع، سه قسم مى‌شود:1-ذهنیه 2-خارجیه 3-حقیقیه. 

حملیۀ موجبه قضیه‌اى است که ثبوت چیزى را براى شىء افاده مى‌کند؛و تردیدى نیست که ثبوت چیزى براى شىء،فرع بر ثبوت آن شىء(مثبَت له)مى‌باشد

یعنى در حملیۀ موجبه،پیش از فرض ثبوت محمول براى موضوع،باید ثبوت و تحقق موضوع،فرض شده باشد؛چرا که اگر موضوع موجود نباشد،امکان ندارد چیزى براى آن ثابت شود.

مثلا در قضیۀ«سعید ایستاده است»،امکان ندارد سعید وجود نداشته باشد و با این همه ایستاده بودن براى وى اثبات شود. 

امّا قضیۀ سالبه،بر خلاف قضیۀ موجبه،خواهان وجود موضوع نیست؛زیرا شىء معدوم،این قابلیت را دارد که هر چیزى از آن سلب شود.و ازاین‌رو گفته‌اند:«سالبه در صورت انتفاء موضوع نیز صادق است». مثلا قضیۀ «پدر عیسى بن مریم غذا نمى‌خورد،نمى‌آشامید،نمى‌خوابید،و سخن نمى‌گفت» یک قضیۀ صادقى است؛ز یرا پدر عیسى بن مریم اساساً وجود نداشت، و در نتیجه هیچ یک از امور یاد شده قطعا براى وى ثابت نبوده است.چنین قضیۀ سالبه‌اى را«سالبۀ به انتفاء موضوع»مى‌نامند. 

 

مراد از بیان فوق آن است که قضیۀ موجبه براى آن‌که صادق باشد،باید وجود موضوعش فرض شود، و در غیر این صورت دروغ و کاذب خواهد بود.

اما وجود موضوع،در قضیۀ موجبه سه گونه مى‌تواند باشد:

 

1. ذهنیه: و آن عبارتست از قضیه حملیه موجبه‌اى که موضوع آن فقط در ذهن موجود و قابل تعقل است؛ولى در خارج موجود و متحقق نیست و ثبوت محمول براى موضوع در این‌گونه قضایا،در وعاء ذهن انجام مى‌پذیرد. اعم از اینکه در خارج ممتنع الافراد باشد مانند اجتماع نقیضین یا کوه یاقوت و یا ممکن الافراد باشند مانند سیمرغ که ممکن التحقق هست ولى هیچگاه متحقق نشده و نخواهد شد.

 

2. خارجیه: و آن عبارتست از قضیه حملیه موجبه‌اى که موضوع آن در خارج از ذهن موجود شود و در خارج حکمى و محمولى براى آن ثابت شود؛ به گونه‌اى که در قضیه تنها افرادى که در یکى از زمانهاى گذشته،حال یا آینده وجود دارد، موردنظر مى‌باشد؛مانند:«هر دانش‌آموزى که در مدرسه است،کوشاست». یا «مردمان زمان حضرت نوح همگى غرق شدند مگر جناب نوح و پیروانش»

 

3. حقیقیه: و آن عبارتست از قضیۀ حملیۀ موجبه‌اى که موضوع آن در واقع و نفس الامر موجود باشد بدین‌معنى که حکم بر افراد موضوع مى‌شود،اعم از افرادى که محققه الوجود هستند و در یکی از زمانهای سه گانه موجود مى‌شوند؛ و یا آنها که مقدرة الوجود هستند و فرض وجودشان مى‌شوند ولو در خارج هرگز موجود نشوند؛ امّا واقع و نفس الامر اینست که اگر موجود شوند فلان حکم را خواهند داشت.

مانند:«کل انسان حیوان» یا «هر مثلثى مجموع زاویه‌هایش برابر با  180درجه است.» یا «کل ماء طاهر».

در این مثالها هر فردى که براى موضوع فرض شود-خواه بالفعل موجود باشد،و خواه معدوم باشد اما وجودش فرض شده باشد-در آن داخل بوده و هنگام تحقق، مشمول آن حکم خواهد بود.

 

تقسیم دوم: محصّله و معدوله

 

هریک از موضوع و محمول قضیۀ حملیه گاهى یک شىء محصّل و متحقق و موجودى است و به تعبیرى از امور وجودیه است یعنى بر یک شىء موجود دلالت مى‌کند؛ مانند انسان،زید،حیوان ؛ و یا حاکى از یک صفت وجودى مى‌باشد؛مانند عالم،عادل،شجاع. 

و گاهى موضوع یا محمول و یا هم موضوع و هم محمول، یک امر معدوله است؛یعنى:یک چیزى است که حرف سلب بر آن داخل شده باشد. مانند ناانسان، نادان، نابینا.

با این مقدمه می توان گفت قضیه به لحاظ وجودى و یا عدمى بودن موضوع و محمولش به دو دسته تقسیم مى‌شود: قضیۀ محصله و قضیۀ معدوله.

 

1. محصله: قضیه ای است که هم موضوع و هم محمول آن هر دو،محصل و امر ثبوتى باشند. چنین قضیه‌اى را«محصلة الطرفین»نیز مى‌نامند.

نکته:خود محصله دو شعبه دارد:

الف-موجبه مانند«زیدٌ قائمٌ»  ب-سالبه مانند «زیدٌ لیس بقائمٍ».

 

2-معدوله: قضیه‌اى است که موضوع یا محمول آن قضیه و یا هر دوى آنها یک امر معدول مى‌باشد؛ خواه قضیه، موجبه باشد و خواه سالبه.

اگر موضوع قضیه معدول باشد، آن را«معدولة الموضوع»نامند؛ و اگر محمول آن معدول باشد،آن را «معدولة المحمول»خوانند؛ و اگر موضوع و محمول هر دو معدول باشند،به آن «معدولة الطرفین»گفته مى‌شود.

معدولة الطرفین مانند «هر غیر عالمى غیر صائب الرأى است.»

معدولة الموضوع مانند «غیر عالم سعادتمند نیست.» یا «هر غیر مؤمنی ذلیل است».

معدولة المحمول مانند «هوا غیر فاسد است» یا «بعض انسانها غیر سفید نیستند».

 

وجه تسمیۀ معدوله

قضیه را از آن جهت معدوله مى‌گویند که حرف سلب در آن، از وظیفۀ اصلى خود عدول کرده و بجاى اینکه رابطه را سلب کند،فقط جزء محمول و یا جزء موضوع و یا جزء هر دو طرف واقع شده است.

وجه تسمیۀ این قضیه به معدوله،  از باب«تسمیة الشىء باسم جزئه»است چون کل قضیه معدوله نشده بلکه جزء قضیه معدوله شده است.

 


منابع :

شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1

المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، جلد 1

 

تلخیص از نگین افتخاری

 

اقسام قضیه به اعتبار موضوع

قضیۀ حملیه به اعتبار موضوع چهار قسم است:

1.شخصیه یا مخصوصه   2. طبیعیه   3. مهمله    4. محصوره یا مسوّره

البته این تقسیم براى قضیه شرطیه هم هست، فقط قسم طبیعیه در شرطیه جارى نیست.

این چهار قسم، براساس کلی یا جزئی بودن موضوع تعریف می شوند.

مرحوم مظفر مى‌فرماید موضوع در قضیۀ حملیه یا جزیى حقیقى است و یا کلى:

 

الف) قضیه‌اى که موضوع آن جزئى حقیقى باشد

 یعنى موضوع در خارج بر بیش از یک فرد صادق نباشد و اساسا صدقش بر بیش از یک فرد ممتنع باشد؛ آن را «شخصیه»گویند،چون منسوب به شخص است و«مخصوصه»خوانند، چون حکم در آن، مخصوص یک فرد است و کلیت ندارد.

قضیه شخصیه یا موجبه است یا سالبه. موجبه مانند:«جناب شیخ مفید(ره) مجّدِد قرن چهارم هجرى است»

و سالبه مانند: «تو شاعر نیستی» و «این عصر بشارت‌دهندۀ به نیکى نیست».

 

ب: قضیه ای که موضوع آن کلى باشد

سه حالت متصور است که هرکدام اسم مخصوصى دارند:

1. قضیه‌اى که موضوع آن کلى است و حکم براى نفسِ "کلى بماهو کلى" و براى طبیعة بماهو طبیعة صادر شده است؛ بگونه‌ایکه از تمامى افراد و مصادیق خارجیۀ آن قطع  نظر شده و تمام نظر به خود طبیعت و کلى دوخته شده است . چنین قضیه‌اى را «طبیعیه» گویند. مانند«الانسانُ نوعٌ» یا «الحیوانُ لیس بنوعٍ».

2. اگر موضوع قضیه،کلى باشد ولى حکم به ملاحظۀ افراد آن بر موضوع بار شده باشد (بطورى که حکم در حقیقت براى افراد باشد و کلى،عنوان و آینه‌اى براى افراد باشد)، و نیز این ویژگى را داشته باشد که کمیت و مقدار افراد(بعض یا کل) در آن مشخص نباشد؛ چنین قضیه‌اى را «مهمله»گویند.

بدان‌جهت که کمیت افراد در آن اهمال شده و مسکوت گذاشته شده است.

مانند «الْإِنْسٰانَ لَفِی خُسْرٍ» در اینجا مشخص نیست که آیا همۀ انسانها مراد است یا بعض انسانها؟و نیز در«المومنُ لا یکذبُ»بیان نشده که آیا مراد همۀ مؤمنان است یا برخى از آنان.

3. قضیه‌اى که در آن،کلى به ملاحظۀ افراد موضوع واقع شده (نه بما هو کلى)، با این ویژگى که کمیت و مقدار افراد، بیان شده باشد (یعنى در قضیه ثابت شده باشد که حکم براى تمامى افراد موضوع، ثابت شده یا براى برخى از آنها). چنین قضیه‌اى را «محصوره» گویند؛(چون داراى حصر است و افراد موضوع، محصور و معین شده‌اند) و«مسوَّره»نیز گویند.

قضیه محصوره خود چهار قسم می شود: موجبه کلیه، موجبه جزئیه، سالبه کلیه، سالبه جزئیه.

 

تنها قضیۀ محصوره معتبر است

مرحوم مظفر مى‌فرماید از انواع چهارگانۀ قضایاى حملیه، تنها قضیه محصوره با اقسام چهارگانه‌اش معتبر هستند، و قضایاى شخصیه و طبیعیه و مهمله در علوم معتبر نیستند و منطقى از آنها بحثى نمى‌کند.

بنابراین مقصود اصلى منطقى از مباحث قضایا، همانا مبحث محصورات اربع است که حجت و استدلال از آنها تشکیل مى‌شود.

اما قضیۀ شخصیه مورد توجه منطق‌دان نیست،بخاطر آنکه مسایل منطق قوانین عمومى و فراگیر است،و لذا با قضایاى شخصیه،که فردى و خاص بوده و عمومیتى ندارند، تناسبى ندارد.

و قضایاى طبیعیه نیز در حکم قضایاى شخصیه است؛ زیرا حکمى که این قضایا بیانگر آنند،یک قانون عمومى و فراگیر را[که بر مصادیق عدیده تطبیق کند] ارائه نمى‌دهد؛

و اما قضیۀ مهمله،به منزلۀ قضیۀ جزئیه و در حکم آن است؛زیرا حکمى که در آن است هم مى‌تواند به همۀ افراد موضوع مربوط باشد و نیز مى‌تواند تنها به بعضى از افراد آن مربوط باشد. براى اینکه کمیت افراد بیان نشده، لذا قضیه مهمله استقلالاً معتبر نیست.

 

سور و الفاظ آن

الفاظى را که توسط آنها کمیت قضایاى محصوره بیان مى‌شود«سور قضیه» مى‌نامند.

هریک از چهار قضیۀ محصوره،سور خاص خود را دارد:

 

1- سور موجبۀ کلیه عبارت است از:کل،جمیع،همه،تمام و الفاظ دیگرى که بر ثبوت محمول براى همۀ افراد موضوع دلالت دارد.

2-سور سالبۀ کلیه عبارت است از: هیچ‌یک، هیچ چیزى، نکره در سیاق نفى و دیگر الفاظى که بر سلب محمول از همۀ افراد موضوع دلالت دارد.

3-سور موجبۀ جزئیه عبارت است از: بعض، بسیار، اندک، تعدادى و الفاظ مشابه آن‌که بر ثبوت محمول براى بعضى از افراد موضوع دلالت مى‌کند.

4-سور سالبۀ جزئیه عبارت است از: بعضى از... نیستند؛ برخى از...نیستند، چنین نیست که همۀ...و الفاظ نظیر آن‌که بر سلب محمول از بعض افراد موضوع دلالت مى‌کند.

 

ما براى رعایت اختصار،براى سور هریک از انواع قضیۀ محصوره،علامت خاصى قرار مى‌دهیم:

«هر»براى موجبۀ کلیه.

«هیچ»براى سالبۀ کلیه.

«بعض»براى موجبۀ جزئیه.

«بعض»براى سالبۀ جزئیه.

 

تقسیم شرطیه به شخصیه،مهمله و محصوره

در قضیۀ شرطیه نیز تقسیمى شبیه تقسیم قضیۀ حملیه جارى مى‌شود، اما نه به اعتبار موضوع آن؛چرا که قضیۀ شرطیه اساسا موضوع ندارد، بلکه به اعتبار حالات و زمانهایى که در آن تلازم و یا عناد واقع مى‌شود.

قضیۀ شرطیه به این اعتبار داراى سه قسم است:شخصیه،مهمله و محصوره؛ و دیگر قسم چهارمى به نام طبیعیه ندارد.

«سور» نیز در در شرطیه بر عمومیت و فراگیر بودن، و یا خاص بودن حالات و زمانها دلالت مى‌کند:

 

1. سور موجبۀ کلیه عبارت است از:هرگاه، هر زمان و مانند آن در متصله؛ و «همیشه»در منفصله.

2-سور سالبۀ کلیه عبارت از: هرگز چنین نیست، البته چنین نیست، هم در متصله و هم در منفصله.

3-سور موجبۀ جزئیه عبارت است از:گاهى چنین است، هم در متصله و هم در منفصله.

4-سور سالبۀ جزئیه عبارت است از:گاهى چنین نیست،در هر دو؛ و چنین نیست که هرگاه،در خصوص متصله.

 


منابع :

شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1

المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، جلد 1

 

 تلخیص از نگین افتخاری

قضایا و احکام آن

مبحث اصلى در بخش تصدیقات همان مبحث حجت است و مباحث قضایا مقدّمه‌اى براى آن است. سرّ مطلب آن است که هر حجت و استدلالى حداقل از دو قضیه (صغرى و کبرى) تشکیل مى‌شود و این دو قضیه، اجزاء و مبادى تصدیقیۀ هر استدلال‌اند. بنابراین لازم است نخست با مباحث قضایا و اقسام و احکام آن به تفصیل آشنا شویم تا بتوانیم از مباحث حجت نتیجۀ مطلوب را بدست آوریم.

 

تعریف خبر یا قضیه

در اصطلاح منطق،مشهور مناطقه گفته‌اند:

«الخبرُ او القضیةُ قولٌ یَحتملُ الصدق او الکذب». مرحوم مظفر برخلاف مشهور مى‌فرماید:«الخبر او القضیة: المرکب التام الذى یَصحُ ان نَصِفَهُ بالصِّدق او الکذب»؛

یعنى:خبر یا قضیه عبارتست از آن مرکب تامى که قابل اتصاف به صدق یا کذب باشد؛ یعنى در حقیقت هر خبرى یا صدق است اگر مطابق با واقع باشد و یا کذب است اگر مخالف با واقع باشد.

عبارت«مرکب تام»،در تعریف بالا،جنس قریب است و هر دو نوع مرکب تام،یعنى خبر و انشاء، را شامل مى‌شود و بقیۀ تعریف، «خاصه»است که توسط آن، انشاء از تعریف بیرون مى‌رود.1

پس این تعریف از نوع رسم تام است؛زیرا رسم تام آن تعریفى است که مشتمل بر جنس قریب و عرضى خاصه باشد.

مرحوم مظفّر بعد از بیان تعریف مذکور مى‌فرماید:به منظور هرچه دقیقتر و کاملتر بودن، تعریف کلمۀ«لذاته»را اضافه مى‌کنیم و مى‌گوییم:«القضیة:المرکب التام الذى یصح ان نصفه بالصدق او الکذب لذاته».

نکته:فرق مابین قضیه و تصدیق این است که هر تصدیقى قضیه هست و لکن هر قضیه‌اى تصدیق نیست.

 

اجزاء قضیه

به‌طور کلى هر قضیه داراى سه جزء است: دو طرف قضیه و یک رابطه و نسبت.

فایدۀ رابطه آنست که «لولا النسبة» هرگز قضیه‌اى تحقق نمى‌یابد؛ و با نبودن نسبت، فقط یک سلسله مفردات از هم گسیخته و جداگانه باقى خواهد ماند مثل «زید و قیام و جلوس».

اما در صورت وجود نسبت، «زید جالس است» یا «زید قائم نیست» قضیه تشکیل خواهند داد.

در هر قضیه:

طرف اول:که محکومٌ علیه است،[یعنی بر آن حکم می شود]،«موضوع» نامیه می شود.

طرف دوم:که محکومٌ به است،[یعنى به آن حکم مى‌شود]، «محمول» نامیده می شود.

نسبت:که لفظى که بر آن دلالت دارد، «رابطه» نامیده مى‌شود.

 

اقسام قضیه

قضیه از لحاظ از جهت رابطه و نسبت حکمیه، به دو قسم حملیه و شرطیه تقسیم مى‌شود:

 

1- قضیۀ حملیه

در قضیه حملیه سخن از حمل محمول بر موضوع و اتحاد آن دو،در وجود خارجى است. یعنی نسبت بین طرفین قضیه، اتحاد آن‌ دو طرف و ثبوت دومى براى اولى است؛ و خلاصه معناى نسبت یاد شده این است که: «این،آن است»؛ یا «این،آن نیست». بنابراین، قضیۀ حملیه را مى‌توان چنین تعریف کرد:

«ما حکم فیها بثبوت شىء لشىء او نفیِهِ عنه»- قضیه‌اى است که در آن به ثبوت چیزى براى چیزى یا نفی از آن حکم شده است.

قضیه حملیه مانند: راستى پسندیده است؛ دروغگو مورد اعتماد نیست.

 

2- قضیه شرطیه

در قضیه شرطیه هریک از دو طرف خودشان در اصل قضیه بوده‌اند که با ادات شرط به یکدیگر مرتبط شده اند و به دلیل نسبتى که میانشان برقرار شده است، آن‌ دو جمله به صورت یک قضیه در آمده‌اند و هریک از آنها یک خبر مستقل،که سکوت بر آن صحیح باشد،نیستند.

«اگر خورشید طلوع کند، روز موجود است» و مانند: «لفظ یا مفرد است و یا مرکب است.»

پس اگر متکلم بگوید: «اگر خورشید طلوع کند» و دیگر هیچ نگوید، آنچه گفته است، «خبر» نیست و مرکب ناقص خواهد بود.

نکته: در قضیۀ شرطى، طرف اول را«مقدم» و طرف دوم را«تالى» و لفظى را که بر نسبت دلالت دارد«رابطه»مى‌نامند.

 

انواع قضیه شرطیه: متصله و منفصله

قضیۀ شرطیه به متصله و منفصله تقسیم مى‌شود. زیرا نسبت میان دو قضیه دو گونه مى‌تواند باشد:

1. آنکه نسبت، بیانگر اتصال میان دو قضیه و معلق بودن یکى بر دیگرى، یا نفى این اتصال و تعلیق باشد، که در این صورت آن قضیۀ شرطیه را «متصله» مى‌نامند.

مانند: «اگر درس بخوانم، موفق می شوم.»

2. آنکه نسبت،بیانگر انفصال و جدایى طرفین، یا نفى انفصال باشد،که به آن «منفصله» گفته مى‌شود. در شرطیه منفصله هرکدام از مقدم و یا تالى اگر محقق بشود، دیگرى حتما معدوم خواهد بود و هرگز قابل جمع نیستند.

مانند: «عدد یا زوج است یا فرد» و «چنین نیست که اگر انسان سخن‌چین باشد،مورد اعتماد باشد.» 

 

موجبه و سالبه

قضیه(حملیه و چه شرطیه) از لحاظ کیفیت یعنى از حیث ایجاب و سلب، به دو قسم تقسیم مى‌شود:

 1. موجبه: و آن قضیه‌ایست که داراى نسبت و رابطۀ ایجابى و اثباتى باشد؛ مثل «زیدٌ قائمٌ».

[حکم می شود به ثبوت چیزی برای چیزی، ثبوتُ شیءٍ لشیءٍ]

 2. سالبه: و آن قضیه‌اى است که بر سلب ربط و حمل،دلالت دارد؛مثل«زیدٌ لیس بقائمٍ»

[حکم می شود به نفی ثبوت چیزی برای چیزی].

 

نکته: ایجاب و سلب قضیه را«کِیف قضیه»مى‌نامند؛چراکه توسط«کیف؟»[چگونه؟] از ثبوت نسبت و یا عدم آن سؤال مى‌شود.

در مقابل کلى و جزیى بودن قضیه را«کمّ قضیه»مى‌نامند.این نام از «کمّ»استفهامى گرفته شده که توسط آن از مقدار اشیاء پرسش مى‌شود و مصدر صناعى آن«کمیّت»است.

 


پانویس:

1 تفصیل این موضوع در کتاب شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1 ص 326-323 آمده است.

 

منابع :

شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1

المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، جلد 1

 

 تلخیص از نگین افتخاری

1) تقسیم ثنائى (دوتایی)

در این نوع تقسیم،  شىء را از راه دوران بین نفی و اثبات تقسیم می کنیم.

مانند: حیوان یا ناطق است و یا غیرناطق.

نفی و اثبات، یا همان سلب و ایجاب، نقیض یکدیگرند و می دانیم که اجتماع و ارتفاع نقیضین محال است.

ارتفاع نقیضان محال است، یعنی شق سومی برای چنین تقسیمی متصور نیست و فردی نیست که نه این باشد و نه آن. (در مثال فوق، امکان ندارد که حیوانی، نه ناطق باشد و نه غیرناطق، حتما یکی ازاین دو تا هست)

اجتماع نقیضان محال است، یعنی امکان ندارد که در جایی هر دو طرف (نفی و اثبات) یکی شوند و به یک وجود، موجود باشند. (در مثال بالا، یعنی حیوان، بلکه وجودی نداریم که هم ناطق باشد و هم غیرناطق)

از موارد فوق نتیجه می شود که اولا چنین تقسیمی حتما دوتایی خواهد بود و ثانیا حاصر است (یعنى تمام افراد مقسم در این دو قسم حصر مى‌شود) و ثالثا جامع و مانع است.  

در مثالی که گذشت، شقّ اوّل یک دسته از افراد حیوان، یعنى انسان‌ها را شامل می شود و شقّ ثانى که غیر ناطق است، تمام انواع دیگر از حیوانات را بدون استثناء شامل مى‌شود،چه آن‌ها که براى بشر کشف شده و چه آن‌ها که کشف نشده و از این‌رو حاصر و مانع و جامع است.

تقسیم ثنائی را می توان ادامه داد، به این صورت که  یکی از دو طرف یا هر دو طرف را باز هم به صورت ثنائی تقسیم کنیم، تا جایی که مفید باشد.

 

مثال: کلّی (در علم منطق):

-- ذاتى افراد است

               --- تمام ذات افراد است (نوع)

               --- تمام ذات نیست

                              ---- ذاتی مشترک است (جنس)

                              ----ذاتی غیرمشترک (فصل)

-- غیرذاتی (عرضى است) 

               --- مختص به یک ماهیت (عرضی خاصه)

               --- غیرمختص (عرضی عامه)

 

کاربرد و فایدۀ تقسیم ثنائی:

1) در جایی که اقسام شیء نامتناهى است، با این شیوه تقسیم می توان همۀ اقسام را در کلمۀ «غیرآن» خلاصه کرد. (مانند غیرناطق که در مثال ذکر شد و همه موجودات غیر از انسان را که بی شمار هستند در بر دارد.

2) در جایی که هدف این باشد که اقسام به صورت حصر عقلى بیان شوند.

3) در به دست آوردن حد و رسم اشیاء.

  

2) تقسیم تفصیلى

در این نوع تقسیم، (به جای دوتا دوتا جلو رفتن)، شیء از ابتدا به همۀ اقسام محصور و محدود خود تقسیم می شود. (باید اقسام محدود باشند و اگر نامتناهی باشند، امکان چنین تقسیمی نیست)

تقسیم‌ تفصیلى خود بر دو نوع است

الف) عقلى: وجود قسم دیگری برای شیء، عقلا محال است

مانند تقسیم کلمه به این صورت:

کلمه ای که بر ذات دلالت می کند و آن اسم است، کلمه ای که بر زمان دلات می کند و آن فعل است، کلمه ای که نه بر ذات دلالت دارد و نه بر زمان و آن حرف است.

برای اثبات اینکه تقسیم تفصیلی، عقلی است و قسم دیگری ندارد، باید آن را به تقسیم ثنائی برگرداند. یعنی باید برپایه نفی و اثبات بنا شده باشد. که در مثال فوق به این صورت است: کلمه یا بر ذات دلالت می کند (اسم) یا نمی کند. کلمه ای که بر ذات دلالت نمی کند، یا بر زمان دلالت می کند(فعل) یا نه (حرف)

ب) استقرائى: وجود قسم دیگری برای شیء عقلا محال نیست. (ما به وسیلۀ جستجو اقسامی را به دست آورده و ذکر کرده ایم، عقلا ممکن است اقسام دیگری هم داشته باشد.)

مانند تقسیم ادیان آسمانی به یهودیت، مسیحیت و اسلام.

  

تعریف توسط تقسیم

حال به این موضوع می پردازیم که تعریف به وسیلۀ تقسیم چگونه است؟ و از کدام نوع از اقسام اربعۀ تعریف به شمار می آید؟

الف) تقسیم ذاتى مقسم نیست، بلکه بر مقسم عارض مى‌شود و حمل مى‌گردد. مثلا وقتى مى‌گوییم: «الانسان امّا عالم و امّا جاهل»، این تقسیم بر انسان عارض مى‌شود و انسان مقسم آن است.

ب) عوارض دو دسته‌اند: عوارض عامه که بر مقسم و غیر آن عارض مى‌شوند، عوارض خاصه که مخصوص این مقسم هستند. تقسیم غالب اوقات از عوارض خاصه است، همانند تقسیم انسان به عالم و جاهل که این تقسیم مخصوص انسان بوده و تنها بر انسان عارض مى‌شود. (البتّه گاهى هم قسمت از عوارض عامه است؛ یعنى اقسام هم بر این مقسم و هم بر غیر آن عارض مى‌شوند مانند: مانند: «الانسان امّا ابیض او اسود و...» که ابیضیت و اسودیت هم بر انسان و هم بر غیر آن حمل مى‌شود.

ج) عوارض خاصه دو نوعند: عرضى خاصه شامل (که تمامى افراد معروض و مقسم را شامل مى‌شود، مانند خندان.) و عرضى خاصۀ غیر شامل (که یک دسته از افراد معروض را شامل است. مانند شاعر)

با توجه به اینکه تقسیم منطقى و صحیح ، جامع افراد مقسم و مانع اغیار است، تقسیم، عرضی خاصه شامل محسوب می شود، چرا که اقسام با مقسم برابرند.

د) یکى از شروط تعریف، آن بود که معرّف از حیث مفهوم ذهنى از معرّف اجلى و اعرف و اظهر باشد. در غالب موارد،  اقسام یکى‌یکى از مقسم اجلى هستند. مانند حیوان که مقسم است از انسان و فرس و بقر و...که اقسام او هستند ابهام و اجمالش بیش‌تر است.

از این چهار مقدّمه به این نتیجه مى‌رسیم که:

1) تعریف یک ماهیّت به وسیلۀ تقسیم صحیح است.

2) این تعریف، تعریف به عرضى خاصه است، پس رسم ناقص محسوب می شود.

 

کسب تعریف توسط تقسیم (یا چگونه برای به دست آوردن مجهول تصوری بیندیشیم؟)

معلومات تصوّرى‌اى که هریک از ما انسان‌ها در ذهن داریم دو شعبه دارد:

1) بدیهیات، یعنى تصوّراتى که نیازى به فکر و نظر ندارد، بلکه بدون آن و البتّه با یکى از اسباب توجّه نفس که در آغاز کتاب بیان شد قابل دانسته شدن باشد. مثل مفاهیم بدیهى عامه‌اى از قبیل مفهوم وجود-عدم-شىء و امثال این‌ها.

2) نظریات، یعنى معلومات تصوّرى‌اى که آگاهى به آن‌ها محتاج به کارگیرى فکر و اندیشه است. (در ذهن ما از سایر مفاهیم ممتاز نیست و نیاز به معرفى و شناسایى –حد و رسم- دارد)

حال سوال این است که چگونه حد و رسم اشیاء را به دست آوریم؟

دو طریقه براى اکتساب حدود و رسوم وجود دارد:

 

1) روش تحلیل عقلى

اجمال این طریقه در بخش اول منطق، در مراحل فکر بیان شد. گفتیم تفکر 5 مرحله دارد. دو  مرحلۀ اوّل مقدّماتى و مشترک میان طریقۀ تحلیل عقلى و طریقۀ تقسیم ثنائى است. 3 مرحلۀ‌ بعدی  مراحل اصلى و اساسى تفکّر و اندیشه براى کسب مجهولات است.

مرحلۀ اوّل: مواجهه با یک مشکل و مجهول (مثلا «آب» مجهول ما است)

مرحلۀ دوم: شناخت نوع مشکل. باید دید آیا مجهول از انواع جوهر است؟یا از انواع عرض؟ بر فرض که از اعراض باشد آیا از مقولۀ کیفیّات است؟یا کمیّات؟ و... و بر فرض که از جواهر باشد آیا از مفارقات و مجرّدات است؟یا از مادیّات؟ بر فرض که از مادیّات باشد آیا از جمادات است؟ یا نباتات؟ یا حیوانات؟ بر فرض که از جمادات باشد، آیا از سوائل است؟ یا از جامدات و ثوابت؟ ...

اگر در این مرحله، جنس قریب شناسایی شد (مثلا فهمیدیم که آب، جسم سائل است)، تنها کافى است فصل قریب آن ماهیّت یا عرضى خاصه‌اش را به دست آوریم. ولى اگر جنس متوسط یا جنس عالى مشکل را فهمیدیم، باید مراحل سوم و چهارم و پنجم را چند بار بپیماییم تا جنس قریب به دست آید.  

پس از پشت‌سر گذاردن این دو مرحلۀ مقدّماتى نوبت به سه مرحلۀ اصلى تفکّر و اندیشه مى‌رسد که مرحوم مظفّر از آن‌ها به سه دوره و یا سه حرکت یاد کرده:

مرحلۀ سوم: حرکت ذاهبه یا رفت.  یعنی حرکت عقل از مجهول به معلومات. در روش تحلیل عقلی، در این مرحله، انسان در ذهن خود همۀ افراد داخل در جنسی را که مجهول در آن مندرج است در نظر می گیرد، مثلا برای «آب» همۀ افراد «مایع» (جسم سائل) را که آب هم جزو آنها است در نظر می گیرد، مانند شیر، روغن و ... . در این مرحله هدف تنها استخراج مشارکات در جنس است و کارى به متباینات و جهات ممتازه نداریم.

مرحلۀ چهارم: حرکت دائریه یا گردشی. یعنی حرکت عقل در میان معلومات (براى به دست آوردن معلومات مناسب) این مرحله دشوارترین و پراهمّیّت‌ترین دوره است که اگر شخص متفکر بتواند معلومات مناسبى را جمع‌آورى و دسته‌بندى کند کار تمام است. در روش تحلیل عقلی، در این مرحله انسان باید مجموعه های افراد جنسی را که مجهول در آن مندرج است ملاحظه کند و آنها را دسته بندی کند. دسته ای را به افراد مجهول اختصاص دهد و دسته هایی را به انواع دیگر. مثلا در مثال فوق، دسته های مایعات مانند آب، شیر، روغن و ... را درنظر بگیرد. سپس سعی کند ذاتیات یا عوارض خاصه ای را که  افراد دستۀ شامل مجهول را از افراد سایر دسته ها متمایز می کند پیدا کند. برای یافته این ذاتیات یا عوارض خاصه به جستجو، آزمایش، استفاده از علوم بشری و .... نیاز است.

اگر در این مرحله،  فصل مجهول به دست آمد، (جنس قریب را هم که از مرحله قبل داشتیم)، حدتام به دست می آید و اگر خاصۀ مجهول به دست آمد، رسم تام به دست می آید.

در مثال فوق، باید انواع مایعات را تجزیه و تحلیل کند که، مثلا خون، آب، شیر و ... هر یک از چه عناصرى تشکیل شده؟ ذاتى مختص به آب کدام است؟ عرضى خاصۀ آن کدام است؟ مثلا بفهمد که آب تنها مایعی است که نه رنگ دارد نه مزه و نه بو، یا از حیث ذاتیات به این نتیجه برسد که آب تنها جسم سائلى است که داراى وزن بوده و بالطبع ثقیل است یا براساس اجزاء طبیعى آب را شناسایى کند که آب جسم سیّالى است که مرکّب است از هیدروژن و اکسیژن و این مخصوص آب است و بدین‌وسیله بتواند فصل قریب آن مجهول را و یا عرضى خاصه‌اش را اکتساب کند و ...

مرحلۀ پنجم: حرکت راجعه یا برگشت. با تشکیل حد یا رسم، عقل به مرحلۀ نهایی که حرکت از معلوم (به دست آمده) به مجهول (که در ابتدا داشتیم و اکنون معلوم شده) است می پردازد.

  

2) روش تقسیم منطقی ثنائى

همانطور که گفته شد، دو مرحلۀ اول در هر دو روش یکسان هستند. اما در سه حرکت اصلى فکر این دو طریق فرق دارند:

در روش تحلیل عقلى ابتدا همۀ متشارکات در جنس و به عبارت دیگر همۀ انواعى را که با این مجهول در جنس قریب شریک بودند، استخراج مى‌کردیم و سپس به تجزیه و تحلیل این انواع از یکدیگر مى‌پرداختیم تا ذاتى یا عرضى مختص به مجهولمان را دریابیم.

در روش تقسیم ثنائى در مرحلۀ سوم مستقیما به سراغ جنس (قریب) رفته و آن را بر اساس آنچه مجهول را به طور ذاتی یا عرضی متمایز می سازد و نفی آن تقسیم ثنائی مى‌کنیم. در مثال «آب»، که مایع بودن آن را می دانیم، می گوییم: میاع یا بدون رنگ است یا غیر آن. مایع بدون رنگ، یا بدون مزه است یا غیرآن و ... . این کار را آن قدر ادامه می دهیم تا به فصل یا عرضى خاصه دست پیدا کنیم.

اگر جنس قریب را نمی دانستمی، با همین روش جنس عالی یا متوسط را تقسیم می کنیم تا به جنس قریب دست یابیم و کار را با جنس قریب مطابق بالا ادامه می دهیم.

 


منابع 

شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1

المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، جلد 1

 

تلخیص از سمیه افتخاری 

تعریف تقسیم

تقسیم یک شىء یعنی تجزیه (جزءجزء کردن) آن به اجزای متباین.

(متباین یعنى امورى که میان هرکدام از آن‌ها با دیگرى، از نسب اربع، تباین کلّى وجود دارد و هیچ کدام بر هیچ فردى از افراد دیگر صدق نمى‌کند.)

مفهوم تقسیم یا قسمت از جمله مفاهیم بدیهى‌است که نیاز به تعریف ندارد و آنچه بیان شد تنها یک تعریف لفظی محسوب می شود.

وقتی شیئی را تقسیم می کنیم:

  • خود آن شىء را مَقسَم می گویند. (یعنی محل تقسیم)
  • هر یک از اجزای آن را نسبت به خود شیء قِسم می گویند. (مجموع آنها را اقسام گویند)
  • هر یک از اجزای آن را نسبت به همدیگر، قَسیم گویند.

مثلا در علم منطق مى‌گویند: علم بر دو قسم است 1.تصوّر 2.تصدیق. در اینجا علم، مقسم است. هریک از تصوّر و تصدیق نسبت به خود علم، اقسام و نسبت به یکدیگر، قسیم شمرده مى‌شوند. یعنى تصوّر، قسم علم است و قسیم تصدیق است. متقابلا تصدیق نیز قسم علم و قسیم تصوّر است.

 

فایدۀ تقسیم

تقسیم و دسته‌بندى اشیاء، امری فطری در انسان است که نیاز به آموختن ندارد. (مانندنطق) ذهن انسان از زمانی که چشم باز می کند، مشغول تقسیم بندی اشیاء است: تقسیم موجودات به جمادات، نباتات، حیوانات. تقسیم انسانها به سیاه، سفید و ...، تقسیم علم به طب، فیزیک، شیمی و ...

تقسیم فواید فراوانی دارد، مثلا به کمک آن می توان علوم را به صورت ابواب و فصول جداگانه تدوین کرد تا مراجعه به آن آسان باشد، با تقسیم زمان به سال و ماه و هفته و ... می توان مقدار عمر و تاریخ را فهمید و از وقت بهتر استفاده کرد، با تقسیم مدارس به ابتدایی، متوسطه و ... می توان برای هر سطح شیوه آموزش مناسبی قرار داد و ... اما فایدۀ اصلی قسمت از دیدگاه علم منطق این است که به وسیلۀ قسمت مى‌توانیم حدود و رسوم اشیاء را به دست آوریم. (که در درس های آینده به آن خواهیم پرداخت)

 

اصول تقسیم

یک تقسیم‌بندى اگر بخواهد منطقى و جامع و مانع باشد،باید از چهار اصل پیروى کند:

1) لزوم ثمره: تقسیم‌بندى باید ثمره و فایده ای داشته باشد. برای این منظور، اقسام باید از جهت ویژگی ها و احکام موردنظر، گوناگون باشند.

مثلا در علم نحو، اگر فعل را به ماضی، مضارع و امر تقسیم کنیم، هر کدام حکم خاصی دارد و این تقسیم مفید است، ولی اگر فعل را به فعلی که عین الفعل آن مضموم، مفتوح ی مکسور است تقسیم کنیم، هر سه در علم نحو حکم یکسانی دارند و چنین تقسیمی مفید نیست.

2) لزوم مباین بودن اقسام: تقسیم تنها در صورتی صحیح است که هر یک از اقسام با دیگری مباین باشد و هیچ یک بر مصادیق دیگرى صدق نکند. این اصل از تعریف تقسیم به دست می آید.

مثلا تقسیم عدد به زوج و فرد، تقسیم درستی است، چون هر عددی یا زوج است یا فرد. ولی تقسیم انسان ها به دانا، نادان، بیمار و سالم درست نیست، زیرا ممکن است انسانی هم دانا باشد و هم بیمار و این ها قسم های مباین و جدا از هم نیستند.

3) اساس تقسیم: هر تقسیمى باید براساس جهت واحدى بنا شود، نه این‌که بعضى اقسام بر جهتى و بعضى دیگر بر جهت دیگر استوار باشد.

مثلا اگر بخواهیم کتاب های یک کتابخانه را بر اساس الفبا تقسیم بندی کنیم، باید همواره یک جهت، مثلا نام کتاب را در نظر بگیریم، نه اینکه برخی را بر اساس حرف اول نام کتاب و برخی را بر اساس حرف اول نام نویسنده یا حرف اول موضوع آن دسته بندی کنیم که فایده ندارد.

همچنین وقتی فصل را به قریب و بعید تقسیم می کنیم، یک جهت، یعنی قرب و بعد از ماهیت را در نظر گرفته ایم که صحیح است.

4) جامع و مانع بودن: مجموعۀ اقسام باید با خود مَقسَم مساوی و برابر باشد.

جامع بودن تقسیم یعنی همۀ اقسامی را که می تواند در آن وارد شود در بر بگیرد. به عبارت دیگر حاصر باشد، یعنی تقسیم به صورت حصر عقلی منحصر در اقسام باشد و فرد دیگرى در بین نباشد که از اقسام بیرون باشد. مانع بودن تقسیم یعنی مانع از وارد شدن امور دیگری غیر از اقسامش در آن باشد.

مثلا تقسیم انسان به عالم و جاهل، از این لحاظ صحیح است: می توان گفت هر انسانی یا عالم است یا جاهل است و هر عالم یا جاهلی انسان است. به این ترتیب مجموعۀ اقسام با مقسم برابرند.

  

انواع تقسیم

 تقسیم بر دو نوع است:

 

1) تقسیم کلّ به اجزای آن (تقسیم طبیعى)

چهار نوع دارد:

الف) تقسیم بر اساس تجزیه و تحلیل عقلی:  مانند تقسیم انسان به حیوان و ناطق. در اینجا انسان را مرکب عقلى و اجزای آن را اجزاء تحلیلى عقلى می گویند.

در این نوع تقسیم، اجزاء در ذهن قابل تصورند، ولی در خارج نمی توان آن ها را تفکیک کرد. یعنی آن امر کلی که مقسم قرار گرفته، در خارج مرکب و دارای اجزا نیست که با کالبدشکافى بتوان به آن‌ها رسید. ولى در ذهن که تصوّر مى‌شود، عقل ما آن‌ها را به یک سلسله اجزاء عقلى تجزیه و تحلیل مى‌کند.

ب) تقسیم بر اساس تجزیه و تحلیل طبیعی: مانند تقسیم آب به اکسیژن و هیدروژن، یا تقسیم خون به گلبول های قرمز و سفید و پلاسما. در اینجا آب را مرکب طبیعی و اجزای آن را اجزاء طبیعى یا عنصرى می نامند.

در این نوع تقسیم، کل یا مرکب به اجزای اصلی و اولیۀ آن که در عالم طبیعت موجود است و به‌طور طبیعى و خدادادى از آن ها  تشکیل شده (بدون دخالت بشر)، تقسیم می شود.

ج) تقسیم بر اساس تجزیه و تحلیل صناعی: مانند تقسیم کاغذ به پنبه و آهک یا تقسیم سکنجبین به سرکه و انگبین (شکر یا عسل). در اینجا کاغذ را مرکب صناعی و اجزای آن را اجزای صناعی می گویند.

در این نوع تقسیم، کل بر اساس اجزایی که دست بشر در ساخت آن به کار برده تقسیم می شود.

د) تقسیم بر اساس تجزیه و تحلیل خارجی: بر دو نوع است:

  1. تقسیم به اجزای متشابه: مانند تقسیم متر به صد سانتی متر، یا تقسیم خط به چند پاره خط
  2. تقسیم به اجزای غیرمتشابه: مانند تقسیم منزل به آجر و گچ و آهن و سیمان و ... یا تقسیم منزل به اتاق و حیاط و پشت بام و ... یا تقسیم انسان به گوشت و خون و پوست و ....

در اینجا کل (مانند انسان یا منزل) را مرکب خارجی و اجزای آن را اجزای خارجی می گویند.

در این نوع تقسیم، کل بر اساس اجزایی که در خارج موجود و مشهود هستند تقسیم می شود.

 

2) تقسیم کلّى به جزئیات آن (تقسیم منطقى)

این تقسیمی است که در علم منطق با آن سروکار داریم و برای به دست آوردن حد و رسم اشیاء مفید است. در این تقسیم کلی به افراد یا جزئی های مندرج در آن (منظور جزئی اضافی است) تقسیم می شود. مانند تقسیم مفرد به اسم و فعل و حرف.

خصوصیت مهم این تقسیم (و تفاوت آن با تقسیم طبیعی) این است که:

در تقسیم منطقی، بین اقسام و مقسم، حمل برقرار می شود. (در مثال فوق می توان گفت: اسم، مفرد است (حمل مقسم بر اقسام) و همچنین می توان گفت: این مفرد، اسم است. (حمل اقسام بر مقسم)

قبلا بیان شد که در هر حملى یک جهت اتّحاد بین موضوع و محمول لازم است تا حمل صحیح باشد وگرنه حمل مباین بر مباین غلط است و یک جهت تغایرى هم بین آن دو لازم است تا دو تا بودن آن ها محفوظ بماند و حمل شىء بر خودش نشود.

بنابراین در تقسیم منطقی هم باید جهت واحدی در مقسم باشد که بین اقسام مشترک باشد و حمل را امکان پذیر کند و همچنین باید جهت امتیازی در هر یک از اقسام باشد که آن را از یکدیگر متمایز کند و با هم مباین باشند.

 

1) جزء ماهیت و ذات آن ها است (مقوم اقسام) 

  • الف) جهت جامع، جنس است. (یعنى همۀ اقسام در جنس قریب با یکدیگر مشترک هستند) در این حالت طبیعى است که جهت افتراق و تمایز اقسام از همدیگر، فصل قریب هر یک از آن ها است که مقوّم و مختص به آن قسم مى‌باشد. این نوع تقسیم را «تنویع» (یعنی نوع نوع کردن) و هر یک از اقسام را «نوع» می نامند.
    مثال: تقسیم حیوان به انسان و اسب و ... . در این تقسیم چیزی که در همۀ اقسام مشترک است، همان جنس قریب، یعنی حیوان بودن است. هر یک از اقسام، یعنی انسان، اسب و ... نوع هستند و آنچه آنها را از هم متمایز می کند، فصل های آن ها (ناطق بودن، صاهل بودن و... ) است. 
  • ب) جهت جامع، نوع یا جنس است. در این حالت طبیعى است که جهت افتراق و تمایز اقسام از همدیگر، امور عرضى و عوارض عامه‌اى باشد که بر مقسم عارض مى‌شود. این نوع تقسیم را «تصنیف» (یعنی صنف صنف کردن) و هریک از اقسام را «صنف» می نامند.
    مانند تقسیم انسان به سفید و سیاه و سرخ و ... . در این تقسیم، چیزی که در همۀ اقسام مشترک است، نوع، یعنی انسان بودن است و به واسطه اشتراک در نوع، در جنس یعنی حیوان بودن هم شریکند. هر یک از اقسام، یعنی سفید، سیاه و ... صنف هستند و آنچه آنها را از هم متمایز می کند، عوارض عامی مانند سیاهی و سفیدی و ... است. 
  • ج) جهت جامع، صنف یا نوع یا جنس است. در این حالت طبیعى است که جهت افتراق و تمایز اقسام از همدیگر، ویژگی های فردی هر یک از مصادیق است) این نوع تقسیم را «تفرید» (فرد فرد کردن) و هریک از اقسام را «فرد» می نامند.
    مانند تقسیم عالم به حسن، حسین، جواد و ... . در این تقسیم، چیزی که در همۀ اقسام مشترک است، صنف یعنی عالم بودن است و به واسطه اشتراک در صنف، در نوع یعنی انسان بودن و در جنس یعنی حیوان بودن هم شریکند. هر یک از اقسام، یعنی حسن، حسین و ... یک فرد هستند و آنچه آنها را از هم متمایز می کند، خصوصیات فردی آن ها است.

 

2) خارج از ماهیت آن ها است. 

  • مانند تقسیم سفید به پنبه و برف و کاغذ و ...  که همه در وصف عرضی سفیدی با هم مشترکند، ولی در ذاتیات و عوارض دیگر از هم ممتازند. یا تقسیم عالم به غنی و فقیر که همۀ اقسام در عرضی عالم بودن مشترکند، ولی در مشخصات صنفی با هم متفاوتند.

 


منابع:

شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1

المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، جلد 1

 

تلخیص از سمیه افتخاری 

تعریف با مثال 

مکرر دیده مى‌شود که دانشمندان و به ویژه ادیبان در مقام تعریف شىء، یکى از افراد و مصادیق آن را به عنوان مثالى براى آن ذکر مى‌کنند. این روش را تعریف با مثال می گویند. که دانشجویان را به آسانى با مفهوم یک شىء و امتیاز آن از میان سایر اشیاء آشنا مى‌کند.

یکى از انواع تعریف با مثال، روش استقرایى است که روانشناسان براى تعلیم کودکان و جاى دادن اصول و معانى کلى در اذهان ایشان آن را توصیه مى‌کنند.

 

تعریف به روش استقرایى آن است که استاد پیش از بیان تعریف و یا قاعدۀ مورد نظر، مثالها و تمرین هاى فراوانى ذکر مى‌کند تا دانشجو خودش مفهوم کلى و یا قاعده را استنباط نماید و آنگاه استاد نتیجۀ موردنظر را با بیانى روشن در اختیار او قرار مى‌دهد تا او آنچه را خود استنباط نموده با نتیجه‌اى که نهایتا استاد بیان کرده است، بسنجد و بر آن منطبق سازد.

از اینجا دانسته مى‌شود که میان تعریف به مثال و روش استقرایى، نسبت عموم و خصوص مطلق برقرار مى‌باشد. زیرا روش استقرایى همان تعریف به مثال است، منتها با ذکر مثالهاى فراوان و افزودن تعریف تفصیلى.

نکته:تعریف به مثال، قسم پنجمى در برابر حدّ تام و ناقص و رسم تام و ناقص به شمار نمى‌آید؛ بلکه در حقیقت از مصادیق تعریف به عرضى خاصه یعنى رسم ناقص است. زیرا که مثال مذکور، مختص به همان ماهیّت است. مثلا «الفعل کضرب» در این مثال ضرب مخصوص فعل است و بر فعل عارض مى‌شود نه بر عنوان اسم و حرف از این‌رو عرضى خاصه نام دارد و وقتى رسم ناقص شد همان‌طورى که در آن‌جا به عرضى خاصه قناعت مى‌شد در این‌جا هم مى‌توان به مثال قناعت کرد البتّه به شرط این‌که مثال روشنى باشد و بتواند مُمثلٌ له را از سایر اشیاء تمیز دهد.

 

تعریف به تشبیه 

تعریف به تشبیه نیز رسم ناقص محسوب مى‌شود و از این‌جهت مانند تعریف به مثال است. در این نوع تعریف شىء موردنظر به چیز دیگرى که نوعى جهت مشترک با آن دارد تشبیه مى‌شود البته مشروط برآنکه مخاطب بداند «مشبه به» - یعنی چیزى که شىء به آن تشبیه شده - داراى آن جهت مشترک است. (یعنى صفتى که در آن صفت  آن‌دو شبیه هم هستند در مشبه به شناخته شده باشد.) مانند: تشبیه وجود به نور؛ که هردو خودبه‌خود آشکارند و غیر خود را آشکار مى‌کنند (ظاهِر بنفسه مُظهِر لغیره).

این نوع از تعریف در معقولات محض بسیار نافع و سودمند است و مى‌توان با تشبیه آنها به محسوسات نوآموزان را با مفاهیم آن بهتر آشنا ساخت چرا که محسوسات به ذهن نزدیک‌تر هستند و ذهن أنس بیشترى به آنها دارد چنانکه در بحثهاى پیشین هریک از نسبتهاى چهارگانه را براى تقریب به ذهن به یک امر محسوس تشبیه کردیم و گفتیم مثلا متباینین، در این‌جهت که هرگز با هم تلاقى نمى‌کنند مانند دو خط موازى هستند که هرگز یکدیگر را قطع نمى‌کنند. تشبیه وجود به نور نیز از این قبیل است.

 

شروط تعریف

گفته شد که هدف از تعریف یک شىء شناساندن مفهوم آن و جدا ساختن آن از امور دیگر است و این هدف تنها در صورت تحقق پنج شرط قابل دستیابى است:

 

شرط اول : معرِّف باید با معرَّف در صدق برابر باشد .

یعنی هرچه تعریف بر آن صادق است مصداق معرَّف باشد و هرچه معرِّف بر آن صدق مى‌کند مصداق تعریف نیز باشد. یعنى معرِف باید جامع و مانع باشد (جامع افراد و مانع اغیار).

که با توجه به شرط فوق تعریف شىء توسط امور زیر صحیح نیست:

1 - تعریف به اعم: زیرا اعم مانع اغیار نیست و همه افراد را شامل مى‌شود مانند تعریف انسان به اینکه حیوانى است که بر روى دو پا راه مى‌رود که این تعریف، تعریف به اعم است چراکه برخى دیگر از حیوانات نیز بر روى دو پا راه مى‌روند.

2- تعریف به اخص: چون اخص جامع افراد نیست. مانند تعریف انسان به اینکه حیوانِ طالبِ علم است زیرا هر انسانى طالب علم نیست.

3- تعریف به مباین: چرا که یکى از دو مفهوم مباین را نمى‌توان بر دیگرى حمل کرد و آن‌دو هیچ مصداق مشترکى ندارند.

 

شرط دوم: مفهوم معرِّف باید نزد مخاطب روشن‌تر و شناخته شده‌تر از معرَّف باشد وگرنه هدف و مقصود از شرح مفهوم آن تأمین نخواهد شد.

با توجه به این شرط، تعریف به دو امر زیر صحیح نیست:

1 - تعریف به آنچه از جهت وضوح و ابهام با معرف برابر است. مانند تعریف عددِ فَرد به اینکه عددى است که از عددِ زوج یک واحد کمتر است. چرا که زوج نه واضح‌تر از فرد است و نه مبهم‌تر از آن، بلکه از این ‌جهت برابر هستند. همین طور تعریف هریک از دو مفهوم متضایف توسط دیگرى نیز این گونه است. زیرا دو مفهوم متضایف با هم تصور مى‌شوند مثل تعریف پدر به«والد فرزند» .

 2- تعریف به آنچه مبهم‌تر و ناشناخته‌تر از معرّف است مانند تعریف نور به اینکه نیرویى شبیه وجود است.

 

شرط سوم: مفهوم معرِّف نباید عین معرَّف باشد مانند تعریف حرکت به جابجایى و یا تعریف انسان به بشر، بعنوان یک تعریف حقیقى نه تعریف لفظى. بلکه لازم است یک نحوه اختلاف و مغایرتى میان آن‌دو حاکم باشد یا به این صورت که یکى مجمل و دیگرى مفصل باشد مانند تعریف به حد تام.

 

شرط چهارم: تعریف نباید دورى باشد .

دوری بودن تعریف آن است که:

معرِّف خودش مجهول و ناشناخته باشد و شناسایى آن تنها بوسیلۀ معرَّف ممکن باشد. پس از یک سو مقصود از تعریف، شناسایى معرَّف توسط معرِّف است و از سوى دیگر معرِّف خودش تنها بوسیلۀ معرَّف شناسایى مى‌شود و بدینسان معرِّف خودش معرَّف مى‌شود و این محال است. زیرا بازگشتش به آن است که شىء (معرَّف) پیش از آنکه معلوم باشد، شناخته شده باشد و به عبارتی : بازگشتش به آن است که شىء (علم) بر خودش توقف داشته باشد.

گاهى دور با یک واسطه تحقق مى‌یابد (یعنى شىء با یک واسطه بر خودش توقف دارد) که به آن دور مُصَرَّح (روشن) گفته مى‌شود و گاهى با چند واسطه تحقق مى‌یابد که دور مُضمَر (پنهان) نامیده مى‌شود.

 

شرط پنجم: الفاظى که در تعریف بکار مى‌رود باید واضح و روشن بوده و هیچ ابهامى در آنها نباشد. ازاین‌رو بکار بردن کلمات دور از ذهن و نامأنوس و نیز کلمات پیچیده در تعریف صحیح نیست و همچنین استعمال الفاظ مشترک و مجاز بدون قرینه در تعریف درست نیست اما با قرینه اشکالى ندارد، چنانکه در بحث مشترک و مجاز بدان اشاره شد. ولى در هر حال بهتر است از مجاز در تعریفها و اسلوبهاى علمى پرهیز شود.

 


منابع:

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

 

تلخیص: فائزه موسوی

مقدمه

انسان برای شناخت و معرفت نسبت به چیزی، سؤال هایی در مورد آن مطرح می کندکه این سوالها با توجه به نوع شناختی که به دنبال آن است، متفاوت هستند.

وظیفه پاسخ به این سئوالات گوناگونِ موجود در ذهن، بر عهده ی علم منطق نیست بلکه بعضی از اینها را کتب لغت و بعضی دیگر را عُرف عام و برخی را فلسفه و علوم دیگر بر عهده دارند، ولی منطق مُبَیِّن این معنی است که این سئوالات چگونه باید طرح شود، ترتیب و چینش مخصوص این سئوالات چگونه است و در مرحله بعد چگونه باید به این سئوالات پاسخ داد.

بنابراین مجموعه سؤالاتی که در لغت عربی با آنها پرسیده می شود بنابرگفته مرحوم مظفر در کتاب منطق، دوازده کلمه است که عبارتند از :

1 -ما شارحه  2- ما حقیقیه  3-هَل بسیطه  4-هَل مُرکبه  5- لِمَ ثبوتى 6- لِمَ إثباتى  7- أىُّ   8-أینَ   9-کَیفَ   10-کَم 11- مَتى  12 - مَن 

با توجه به این مقدمه، ضرورت شناخت  انواع تعریف، شروط تعریف و اصول و قواعد آن برای انسان به خوبى آشکار می شود، تا بتواند اوّلا در ذهن خود، تصویر روشن اشیاء را نگاه دارد؛ و ثانیا آن را به اندیشۀ دیگران بنحو درست منتقل کند و از این جاست که نیاز و احتیاج ما به بحث «تعریف» روشن می شود.1

 

انواع تعریف

تعریف از یک ماهیّت، به گونه‌اى که آن را از جمیع ماهیّات دیگر ممتاز بسازد ؛ یا به ذاتیات آن شىء است و یا به عرضیات آن.

در بخش ذاتیات، یا تعریف به تمام ذاتیات شىء است که نامش حدّ تام است و یا به بعضى ذاتیات است که نامش حدّ ناقص است و در بخش عرضیات هم یا تعریف به عرضى خاصه و جنس قریب است که رسم تام نام دارد و یا به عرضى خاصه تنها است و رسم ناقص نامیده مى‌شود.

پس تعریف یا معرِّف داراى تقسیم‌هاى گوناگونى است که از جمله مهمّ‌ترین آن‌ها این تقسیم است که معرِّف چهار قسم مى‌شود:

1 - حدّ تام 2- حد ناقص 3- رسم تام 4- رسم ناقص.

 

1 - حدّ تام

حدّ تام تعریفى است که تمام ذاتیات«معرَّف» (شىء تعریف شده) را در بردارد و از جنس قریب و فصل قریب تشکیل مى‌شود چراکه جنس و فصل قریب همۀ ذاتیات معرّف را دربردارد.

پس وقتى پرسیده مى‌شود: «انسان چیست؟» پاسخهاى زیر را مى‌توان ارائه نمود:

1 - «حیوان ناطق است»، این پاسخ حدّ تام است و آنچه را اسم انسان بنحو اجمال بر آن دلالت دارد به تفصیل بیان مى‌کند و همۀ ذاتیات انسان را شامل است چرا که مفاهیم جوهر، جسم نامى، حساس و متحرک بالاراده، همگى در مفهوم حیوان وجود دارد؛ و همۀ این مفاهیم، اجزاء و ذاتیات انسان را تشکیل مى‌دهد.

2- «جسم نامى، حساس، متحرک بالاراده و ناطق است»، این پاسخ نیز حدّ تام انسان است و معنا و مفهوم آن عین تعریف نخست است با این تفاوت که از تفصیل و شرح بیشترى برخوردار مى‌باشد؛ چراکه به جاى کلمۀ «حیوان» حدّ تام آن آمده است و این یک اضافه‌گویى است که نیازى به آن نیست، مگر آنکه ماهیت حیوان نزد مخاطب ناشناخته باشد که در این صورت آوردنش ضرورى است.

3- «جوهرى است که ابعاد سه‌گانه (طول و عرض و عمق) در آن قابل فرض است، نامى، حساس، متحرک بااراده و ناطق است».

در این تعریف به جاى«جسم» حدّ تام آن آمده است؛ و مجموع آن حدّ تام، انسان را با تفصیل بیشترى نسبت به پاسخ دوم، بیان مى‌کند و این تفصیل تنها در صورتى ضرورت دارد که ماهیت جسم نزد مخاطب ناشناخته باشد وگرنه اضافه‌گویى خواهد بود.

همچنین اگر مفهوم جوهر نیز ناشناخته باشد به جاى آن حدّ تامش قرار مى‌گیرد - البته اگر جوهر حدّ تام داشته باشد - تا آنجا که به مفاهیم بدیهى و بى‌نیاز از تعریف، مانند مفهوم وجود و شىء برسیم.

از مطالب فوق چند امر روشن مى‌شود:

نکته1: جنس قریب و فصل قریب مجموعا تمام ذاتیات معرّف را دربردارد، و هیچ جزیى را فرو نمى‌گذارد و ازاین‌رو تعریف به آن‌دو را «حدّ تام»مى‌نامند.

نکته2: حدهاى تام طولانى و کوتاه فرقى با هم ندارند فقط تفصیل آنکه طولانى است، بیش از دیگرى است و تعریف به آن گاهى ضرورى و گاهى اضافه‌گویى است.

نکته 3: حدّ تام در مفهوم، با معرَّف مساوى است و مانند دو لفظ مترادف‌اند و لذا مى‌تواند جایگزین اسم (معرَّف) شود و فایدۀ همان را برساند و بر آنچه اسم بطور اجمال بر آن دلالت دارد، دلالت کند.

نکته 4: حدّ تام دلالت مطابقى بر معرَّف دارد.

 

2- حدّ ناقص

اگر در تعریف، تنها پاره‌اى از ذاتیات معرَّف آورده شود -که البته وجود فصل قریب در آن ضرورى است- به آن «حدّ ناقص» گفته مى‌شود چراکه همۀ ذاتیات معرّف را بیان نمى‌کند. حدّ ناقص گاهى مرکب از جنس بعید و فصل قریب است و گاهى تنها از فصل قریب تشکیل مى‌شود.

 

3- رسم تام

رسم تام تعریفى است که از جنس و خاصه تشکیل مى‌شود مانند تعریف انسان به اینکه «حیوان خندان» است. و از آنجا که این تعریف هم ذاتى و هم عرضى را در بر دارد آن را «تام» نامیده‌اند.

 

4- رسم ناقص

رسم ناقص تعریفى است که از خاصه به تنهایى تشکیل شده است؛ مانند تعریف انسان به «خندان» و چون این تعریف فقط دربردارندۀ عَرَضى است، «ناقص» خوانده مى‌شود.

پر واضح است که رسم، خواه تام باشد و خواه ناقص، تنها فایده‌اش جداسازى معرَّف از امور دیگر است، و این جداسازى نیز عرضى است، نه ذاتى.

همچنین روشن است که «رسم» تنها در مصداق، با معرَّف مساوى است نه در مفهوم آن . همچنین دلالتش بر آن تنها به التزام است نه بالتضمّن یا بالمطابقه.


پانویس:

1. توضیح مبسوط این مقدمه، در کتاب شرح منطق مظفر جلد 1، ص 240-231 آمده است.

منابع:

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

 

تلخیص: فائزه موسوی

عَرَض چیست؟

عرض چیزی است که وجود استقلالی ندارد بلکه وجودش، "فی الموضوع" است، وجود در موضوع دارد. مثل رنگ یا بو که تا وقتی در شیئی تعیّن پیدا نکنند، وجود خارجی ندارند. 

در درسهای قبل عنوان شد که عَرَضی، محمولی است خارج از ذات موضوع، که بر موضوع ضمیمه (عارض) می شود. 

و این نکته بدیهی است که ابتدا باید موضوعی وجود داشته باشد که عرضی بر آن حمل شود. لذا گفته می شود وجود محمول (عرضی) فرع بر وجود موضوع است.

می توان این گونه بیان کرد که عَرَض در دو مفهوم بکار می رود:

 

1) عرض در مقابل ذاتى: (که تعبیر صحیح آن، همان عرضى با یاء نسبت است)؛

ذاتى، یعنى منسوب الى الذات و عرضى، یعنى منسوب الى العوارض الخارجیه.

مقصود از عرضی در مقابل ذاتی، همان کلی خارجی است که بر ذات موضوع حمل می شود. مثل اینکه ضاحک بودن یا کاتب بودن که بر انسان حمل می شود.

 

2) عرض در مقابل جوهر:

مقصود از عرض در مقابل جوهر، همان وجودِ فی الموضوع بودنِ عرض است. قائم به غیر بودن اوست. یعنی تا وقتی موضوعی نباشد وجود پیدا نمی کند.

الجوهرُ ما اذا وُجدَ، وُجدَ لا فى الموضوع.  وجود جوهر، لا فی الموضوع است. وجود آن به چیز دیگری وابسته نیست و  قائم به ذات است. مثل انسان، درخت ، سنگ.  

و العرضُ ما اذا وُجدَ فى الخارج، وُجدَ فى الموضوع.  مثل سفیدى یا عدد 1 که در شیء یافت مى‌شوند و به تنهایی وجود استقلالی ندارند (در عالم خارج نمی توان سفیدی مطلق را نشان داد یا یک "یک" و یا یک "دو" را دید. تا شیئی وجود نداشته باشد که این ها در آن ظهور پیدا کنند، نیستند).

 

تقسیمات عرضی 

الف- عرضی لازم : عرضى لازم، عبارت است از آن امر عرضى‌اى که انفکاک و جدایى آن از موضوعش، محال و ممتنع باشد و از لوازم لاینفک موضوع باشد.

مثلا فرد بودن برای عدد هفت، یک عرضی لازم است چون ما نمی توانیم "7" را بدون فرد بودن تصور کنیم و فرد بودن با اینکه عارضی است بر عدد7 (ذاتیِ آن نیست چون جزو ماهیتش نیست)، اما عرض ای هست که عقلا قابل تفکیک از عدد 7 نیست.

 

ب- عرضی مفارق: مفارق آن عرضى‌اى است که عقلا انفکاکش از موضوعش، ممکن است ولى در خارج، این جدایى به وقوع نپیوسته و همواره این عرض با آن معروض بوده و هست و خواهد بود.

مثلا زمین متحرّک است و حرکت بر زمین عارض شده است. (حرکت جزو ماهیتش نیست). اما می توان زمینِ بدون تحرک را هم تصور کرد.

این حرکت براى او دائمى است ولى چه‌بسا با اعجازی، آنى و لحظه‌اى از حرکت باز ایستد و زمین باشد، اما متحرّک نباشد. لذا این نوع عرضی از نوع مفارق است.

 

نکته: ملاک تفکیک عرضی لازم از ذاتیِ یک شیء، ماهیت آن شیء است. چنانچه با گرفتن صفتی از یک شیء، دیگر آن ماهیت، همان ماهیت نباشد؛ آن صفت ذاتیِ شیء است و اگر با گرفتن صفت از ماهیت، باز هم بتوان آن ماهیت را تصور کرد، عرضیِ آن شیء است.

مثلا خیسی، ذاتیِ آب است چون ماهیت آب بدون خیسی قابل تصور نیست و دیگر آب نیست. اما گِل آلود بودن، عرضی آب است چون با گرفتن آن از آب باز هم آب ماهیتش را حفظ خواهد کرد.

 

تقسیم بندی لازم 

عرضی لازم به دو قسم تقسیم می شود:

بَیِّن و غیر بَیِّن.

بَیِّن نیز به دو قسم بَیِّن به معنی الاخص و بَیِّن به معنی الاعم تقسیم می شود.1

به‌طور خلاصه: «بیّن»چیزى را گویند که لازم بودن آن بدیهى است؛ و «غیر بیّن» چیزى است که لازم بودن آن نظرى مى‌باشد.

 

تقسیم بندی مفارق

عرضیِ مفارق به سه قسم تقسیم می شود:

1. مفارق دائم (که در خارج همیشه همراه با موضوع است،درحالیکه انفکاکش از آن عقلا جایز است) ؛مانند آبى بودن براى چشم.

2.مفارق سریع زائل شونده (آنچه به سرعت از موضوع خود زایل مى‌شود؛) مانند:سرخى چهرۀ انسان شرمسار.

3. مفارق کُند زائل شونده، مانند جوانی برای انسان.

  

کلّى منطقى،طبیعى و عقلى

در باب دوم که پیرامون مباحث کلّى بحث کردیم براى کلّى تقسیماتى بیان شد:

1.کلّى یا متواطى است و صدقش به افراد، على السویه است و یا مشکک.

2.دو کلّى با یکدیگر یا مساوى‌اند یا متباین یا عامین من‌وجه یا عام و خاص مطلق.

3.کلّى با افرادش، یا نوع است، یا جنس یا فصل یا عرضى خاصه و یا عرضى عام.

و تقسیم آخر که به عنوان آخرین بحث باب کلّى مطرح است:

کلّى از یک جهت، یا منطقى است یا طبیعى و یا عقلى. 

وقتى گفته مى‌شود: «انسان،کلى است» در اینجا سه چیز وجود دارد:

1-ذات (طبیعت) انسان از آن‌جهت که انسان است. "انسان بما هو انسان" مدنظر است، قطع نظر از اینکه متّصف به صفتی شود.

2-مفهوم کلى، ازآن‌جهت که کلى است، "کلی بما هو کلی" ، با قطع نظر از اینکه صفتِ چه موضوعی قرار گرفته است. 

3-انسان با وصف کلى بودن. یعنی مجموع صفت و موصوف برای ما مدنظر است. مفهوم انسانِ کلی .

به عبارت دیگر، این امور سه‌گانه عبارتند از:ذات موصوف به تنهایى، مفهوم وصف به تنهایى و مجموع موصوف و وصف.

 

توضیح:  

1-کلی طبیعی: اگر عقل مفهومی را-یعنى ذات یک موصوف را، آنگونه که در این ملاحظه تصور شده-در نظر بگیرد، «کلى طبیعى» مى‌نامند؛ در چنین موردى مقصود، نفسِ طبیعت شىء است. وقتى مى‌گوییم«انسان حیوان ناطق است»، انسان را به همین صورت لحاظ کرده‌ایم.

 کلى طبیعى در خارج، توسط وجود افرادش، تحقق دارد. 

 

2-کلی منطقی: اگر عقل، وصف یک کلى را به تنهایى و بدون هیچ موصوفى از قبیل انسان، حیوان، سنگ و غیر آن-در نظر آورد، مانند مفهوم کلى آن‌گونه که در مورد 2 لحاظ شده،«کلى منطقى»نامیده مى‌شود.

کلى منطقى جز در ذهن، وجود ندارد؛ زیرا مفهومى است که عقل آن را (از مفاهیم کلى ذهنى) انتزاع کرده است (نه از موجودات خارجى).

 

3-کلی عقلی: اگر عقل، مجموع وصف و موصوف را در نظر آورد؛ بدین نحو که ذات موصوف را، نه به تنهایى و منهاى وصف، بلکه ازآن‌جهت که به صفتی متصف است،«کلى عقلى»خوانده مى‌شود؛

زیرا متصف به یک وصفِ عقلى است، و ازاین‌رو وجودش تنها در ظرف عقل و ذهن است؛ چراکه هرچه در خارج موجود است، باید جزیى حقیقى باشد.

  


پانویس

1. توضیح مفصل این تقسیم بندی در کتاب شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، ج1 ، صفحات 220-218 آمده است.

منابع: 

 - منطق علامه مظفر. ترجمه و اضافات، دکتر علی شیروانی. ج1

 -شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، ج1

   

 تلخیص: نگین افتخاری