حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

ماهیت واجب الوجود همان وجود اوست

ماهیّت واجب الوجود همان إنّیت و ثبوت و تحققش اوست. یعنی هر چه هست وجود است و هیچ ماهیّتی در کار نیست.

برهان حکما برای اثبات ماهیت نداشتن واجب تعالی به این صورت است:

الف) اگر واجب تعالی ماهیتی علاوه بر وجود خاصش داشته باشد، وجود واجب نیازمند علت خواهد بود.

توضیح: به طور کلی اگر ماهیت چیزی غیر از وجودش باشد، اتصاف آن ماهیت به این وجود و ثبوت این وجود برای آن ماهیت نیازمند علت است، زیرا در این صورت وجود آن چیز بیرون از ذات او و در نتیجه یک امر عرضی برای آن خواهد بود. طبق قاعده «کل عرضی معلَّل»، ثبوت امور عرضی برای ذات نیازمند علت است، در نتیجه وجود واجب نیازمند علت خواهد بود.

ب) وجود واجب نیازمند علت نیست

توضیح: اگر وجود واجب علت داشته باشد، این علت از دو حال بیرون نیست: یا همان ذات و ماهیت اوست، یا چیزی بیرون از ذات و هر دو فرض باطل است:

باطل بودن فرض اول) اگر علت وجود واجب، ماهیت او باشد، ماهیت باید پیش از وجود واجب موجود باشد. (چون علت همواره مقدم بر معلول است) موجود بودن ماهیت، نیاز به وجودی دارد که عارض بر آن شود. این وجود نمی تواند همان وجودی باشد که معلول این ماهیت است (چون در این صورت لازم است آن وجود بر خودش مقدم شده باشد) پس وجود دیگری است که آن هم به نوبه خود عرضی و محتاج علت است و علت آن هم بنا به فرض همان ماهیت واجب است. پس ماهیت واجب بر این وجود دوم هم تقدم دارد و باز باید پیش از آن موجود به وجود سومی باشد ... که تسلسل لازم می شود.

باطل بودن فرض دوم) اگر علت واجب بیرون ذات و ماهیت او باشد، یعنی واجب تعالی را چیز دیگری به وجود آورده و او معلول غیرخودش است که این با وجوب ذاتی واجب منافات دارد.

نتیجه: پس واجب تعالی ماهیتی علاوه بر وجود خاصش ندارد

توضیح: با توجه به اینکه وجود واجب تعالی علت ندارد (نه علتی از درون و نه از بیرون) پس معلَّل نیست، بنابراین عرضی نیست، یعنی ذاتی است، یعنی ذات واجب همان وجود او است.

در مورد واجب تعالی نمی توان گفت که «وجوب» وصفی است که از نحوه رابطه میان ماهیت و وجود او انتزاع شده است، زیرا ماهیت و وجود او یکی است. پس باید گفت «وجوب» وصفی است که از حاق وجود واجب انتزاع می شود و بیانگر آن است که آن وجود هستی صرف و در نهایت شدت است، یعنی هیچ نقصان و کمبودی در آن راه ندارد (چون نقصان و نداشتن پاره ای از کمالات به معنای محدود بودن است و هر وجود محدودی منشاء انتزاع ماهیت است در حالیکه گفتیم واجب بالذات ماهیت ندارد)

 

واجب الوجود بالذات از همه ابعاد واجب الوجود است

معنای این سخن این است که: هر کمالی که ثبوتش برای او محال نیست، بالضرورة برای او ثابت است.

توضیح: هر کمالی که برای واجب تعالی امکان عام داشته باشد، یعنی ثبوتش برای او ممتنع نباشد، ضرورتا برای او ثابت است، چون اگر ضرورتا ثابت نباشد، نسبت واجب به آن کمال «امکان خاص» خواهد بود، یعنی ذات واجب تهی از آن کمال بوده و نسبتش به بود و نبود آن کمال یکسان می باشد و این یعنی ذات واجب محدود بوده و دارای همه کمالات نمی باشد. در حالیکه واجب تعالی نامحدود است و هیچ نقصانی ندارد، پس:

هر محمولی را که به او نسبت دهیم، یا بالضروره برای او ثابت است (که این در صورتی است که آن محمول کمالی از کمالات باشد، مانند علم، حیات و قدرت) و یا بالضروره از او سلب می شود (در صورتی که آن محمول نقصان باشد، مانند عجز، جهل، جسمیت، حرکت، رنگ و ...) و محمولی که نسبتش به آن ذات به نحو امکان خاص باشد قابل تصور نیست.

 

شیء تا واجب نگردد موجود نمی شود و اعتقاد به اولویت باطل است

طبق یک قاعده کلی فلسفی، شیء ممکن تا به حد وجوب و ضرورت نرسد، موجود نمی شود: الشیءُ ما لم یَجِد لم یُوجَد. این قاعده، فرع بر اصل علیت است.

فلاسفه معتقدند در صورت وجود علت تامه یک شیء، وجود آن شیء قطعی و ضروری است. بنابراین وجود ممکن هر چند به حسب ذات خود نه ضرورت وجود دارد و نه ضرورت عدم، ولی در واقع یا وجودش ضروری است (در صورت وجود علت تامه) و واجب الوجود بالغیر است و یا عدمش ضروری است (در صورت عدم وجود علت تامه) و ممتنع الوجود بالغیر است و احتمال سومی در کار نیست. این سخن فلاسفه است و از آن به «جبر علی و معلولی» نیز تعبیر می شود.

در برابر این سخن، برخی متکلمان معتقدند که رابطه بین علت و معلول «رابطه اولویت» است. یعنی وقتی علت تامه موجود شد، وجود معلول ضروری و قطعی نمی شود، بلکه فقط نسبت به عدم اولیت پیدا می کند و همین اولویت برای موجود شدن آن کافی است.

بر اساس این عقیده، اولویت دو نوع است: (که هر دو نوع باطل است)

1) اولویت ذاتی (اولویتی که ذات ممکن آن را اقتضا می کند)

دلیل باطل بودن: ماهیت قبل از آنکه موجود شود، چیزی نیست که بتواند مقتضی رجحان و اولویت وجود بر عدم باشد.

2) اولویت غیرذاتی (اولویتی که عاملی خارج از ذات آن را اقتضا می کند)

دلیل باطل بودن:اگر علت به معلول ضرورت ندهد، یعنی معلول با وجود علت تامه اش هنوز می تواند معدوم باشد، پس هنوز در حد امکان است و نسبتش به وجود و عدم یکسان است و برای موجود یا معدوم شدن به عامل دیگری نیاز دارد. این نشان می دهد که آنچه را علت تامه فرض کرده ایم، علت تامه نیست.

 

ضرورت به شرط محمول 

وجوبی که در بالا بحث شد (وجوب وجود برای ماهیت در صورت وجود علت تامه)، وجوبی است که از ناحیه علت به ماهیت داده می شود و عقل آن را پیش از وجود ماهیت اعتبار می کند و به آن «وجوب غیری» گفته می شود.

ماهیت بعد از آنکه موجود شد، مادامی که موجود است، ضرورتا موجود است و محال است که در همان حالت وجود، معدوم هم باشد. (اجتماع نقیضین) این ضرورت و وجوب را «ضرورت به شرط محمول» می گویند که ماهیت پس از تحقق یافتن به آن متصف می شود.

بنابراین ممکنی که موجود شده، با دو ضرورت احاطه شده: ضرورت پیش از وجود و ضرورت پس از وجود. 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- کلیات فلسفه، دکتر علی شیروانی                                                                                                 

برای هر مفهومی در مقایسه با وجود، سه حالت متصور است:

1) وجود برای آن لازم و ضروری است.

2) وجود برای آن محال است. (یعنی عدم برای آن ضرورت دارد)

3) وجود برای آن نه ضرورت دارد و نه امتناع. (بنابراین نه وجود و نه عدم هیچکدام برایش ضرورت ندارند)

قسم اول را «واجب»، قسم دوم را «ممتنع» و قسم سوم را «ممکن» می نامند.

(توضیح: به هر یک از وجوب، امتناع و امکان، «ماده» گفته می شود. این قضیه که «مواد منحصر در این سه امر هستند»،  یک قضیه منفصله حقیقی است. حصر مواد در این سه امر، یک حصر عقلی است که بر اساس تقسیم ثنائی به دست می آید:

الف) هر مفهومی یا وجود برایش ضروری است و یا نه

ب) مفهومی که وجود برای آن ضروری نیست، یا عدم برایش ضروری است یا نه.)

مفهوم مواد سه گانه بدیهی و روشن است و چنان عمومیتی دارند که حتما یکی از آنها در هر مفهومی از مفاهیم حضور دارد، لذا تعریف هایی که برای آن ها ذکر شده، دوری هستند. مثلا در تعریف واجب گفته اند: «چیزی است که از فرض عدمش، محال لازم آید» و بعد در تعریف ممتنع گفته اند: «آنچه نبودنش ضرورت و وجوب دارد» یا «آنچه نه ممکن است و نه واجب» و در تعریف ممکن آورده اند: «آنچه نه وجودش ممتنع می باشد و نه عدمش».

 

اقسام مواد سه گانه

هر یک از مواد سه گانه، به سه قسم قابل تقسیم هستند: (جز امکان که یک قسمش عقلا ممکن نیست)

 

1. بالذات: اگر شیء، فی نفسه و به لحاظ ذاتش، با قطع نظر از هر امر دیگری، خود به خود متصف به یکی از مواد سه گانه شود.

توضیح: اگر ذات «الف» طوری است که با قطع نظر از هر امر دیگری، وجود برای آن ضروری است، در این صورت، الف «واجب بالذات» است. همچنین اگر ذات «الف» به گونه ای است که با قطع نظر از هر امر دیگر خود به خود عدم برایش ضرورت دارد، «ممتنع بالذات» است. و اگر ذاتش طوری است که به تنهایی و با قطع نظر از امور دیگر، نه اقتضای وجود دارد و نه اقضای عدم (یعنی هم می تواند موجود باشد و هم معدوم) در این صورت «ممکن بالذات» است.


2. بالغیر: اگر اتصاف شیء به هر یک از مواد سه گانه، به سبب امری خارج از ذاتش باشد.

توضیح: اگر «الف» به لحاظ ذاتش نه اقتضای وجود داشته باشد و نه اقتضای عدم (یعنی ممکن باشد)، ولی به سبب امری خارج از ذاتش، وجود برای آن ضروری شده باشد، در این صورت الف «واجب بالغیر» است، یعنی غیر به آن وجوب داده است. و اگر به سبب امری خارج از ذاتش، عدم برای آن ضروری شود، «ممتنع بالغیر» است، یعنی امتناع وجودش از ناحیه غیر است، نه از جانب خودش.

 

3. بالقیاس الی الغیر: اگر شیء در مقایسه با امر دیگری متصف به یکی از مواد سه گانه شود.

توضیح: در این حالت، شیء در فرض خاصی متصف به یکی از این امور می شود. مثلا «الف» را کار نداریم که واقعا وجود برایش ضرورت دارد یا نه و اگر دارد، از ناحیه خودش است یا از ناحیه غیر، بلکه می خواهیم ببینیم اگر مثلا «ب» موجود باشد، آنگاه در فرض وجود «ب»، آیا «الف» ضرورتا موجود است؟ (که در این صورت، «الف» در مقایسه با «ب» وجوب بالقیاس دارد) یا ضرورتا معدوم است؟ (که در این صورت، «الف» ممتنع بالقیاس الی «ب» است) یا هم می تواند موجود باشد هم نباشد؟ (که در این صورت، «الف» ممکن بالقیاس الی «ب» است)  

 

موارد وجوب

وجوب بالذات:

مانند ذات باری تعالی که علت نخستین همه موجودات است. وجود برای ذاتش ضرورت دارد و این ضرورت را از خود دارد (چون غیر او هر چه فرض شود مخلوق و معلول او است و معنا ندارد که معلول، وجود علت خود را ضروری کند.)

وجوب بالغیر:

مانند تمام موجودات غیر از خدای سبحان که ذاتا ممکن هستند و ضرورت وجود خود را از علت خود (خداوند) گرفته اند. (توضیح بیشتر در کتاب کلیات فلسفه)

وجوب بالقیاس:

مانند دو امر متضایف نسبت به هم: اگر بالایی موجود باشد، حتما پایینی هم موجود است. پس وجود «پایینی» در مقایسه با وجود «بالایی» وجوب دارد.

 

موارد امتناع

امتناع بالذات:

مانند شریک باری، اجتماع نقیضین و همه محالات ذاتی

امتناع بالغیر:

مانند ممتنع بودن معلول، به خاطر عدم تحقق علت.

امتناع بالقیاس:

مانند وجود یکی از متضائفین با فرض عدم دیگری. (مثلا وجود بالا با فرض وجود نداشتن پایین)

 

موارد امکان

امکان بالذات:

مانند همه ماهیات که ذاتا نه اقتضای وجود دارند و نه اقتضای عدم

امکان بالغیر:

این حالت محال است، چون شیء ممکنی که امکان را غیر به او عطا کرده باشد، بذاته و صرف نظر از آن غیر، یا واجب است یا ممتنع و یا ممکن. اگر واجب یا ممتنع بالذات باشد و در عین حال امکان بالغیر پیدا کرده باشد لازم است که آن وجوب یا امتناع ذاتی اش از بین رفته باشد که این انقلاب است و محال. اگر هم بذاته ممکن باشد که دیگر امکان پیدا کردن به وسیله غیر بیهوده است و بود و نبود آن فرق ندارد.

امکان بالقیاس:

تنها در جایی اتفاق می افتد که دو چیز علت و معلول هم نباشند و هر دو معلول یک علت ثالث هم نباشند (چون در آن صورت وجود هر یک در فرض وجود دیگری، واجب است، نه ممکن) و این حالت فقط بین دو واجب الوجود (فرضا) ممکن است.

 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- کلیات فلسفه، دکتر علی شیروانی

 

در درس قبل دانستیم که وجود به فی غیره و فی نفسه تقسیم می شود.

وجود فی غیره وجودی است که مستهلک و فانی در طرفین است و وجود فی نفسه وجودی است که مستهلک در چیزی نیست.

حال تقسیم بندی دیگری از وجود داریم. وجود فی نفسه  (که دارای مفهوم مستقل است) خودش دو قسم است: لغیره و لنفسه.

توضیح:

گاهی وجودهایی هستند که با موجود شدن، ماهیت خودشان را موجود می کنند و از ماهیت خود، عدم را طرد می کنند.

و گاهی می شود که وجودهایی علاوه بر اینکه ماهیت خود را موجود می کنند، یک کار دیگر هم انجام می دهند: عدم را از یک شیء دیگر طرد می کنند.

پس می توان اینگونه تعریف کرد:

1) «وجود مستقل لغیره»: یعنى وجودى که افزون بر طرد عدم از خود، نوعى از عدم را از شیى‏ء دیگر نیز طرد مى‏نماید. مانند «علم» که از طرفى عدم را از ماهیت خویش- که از مقوله کِیف است- طرد مى‏کند، از طرف دیگر از موضوع خودش نیز جهل و نادانى را برطرف مى‏نماید.

ما وقتی به چیزی علم پیدا می کنیم باعث می شود آن را بفهمیم. یعنی وقتی علم، ماهیتش موجود می شود، تنها این کار را نمی کند که ماهیت خود را موجود کند. بلکه علاوه بر آن، ما که جهل داشتیم (عدم علم داشتیم)، را دارای علم می کند.

یعنی علاوه بر ماهیت خودش که از عدم به  «وجود» آورد، از انسان هم یک عدم را طرد کرد.

علم که موجود شود دیگر زید جاهل نیست، عالم می شود. در مورد قدرت، شجاعت و سایر اَعراض نیز همینطور است همه وجود لغیره هستند.

در مورد سفیدی هم همینطور است. وقتی محقق شد و وجود پیدا کرد، هم ماهیتش موجود می شود و هم جسمی که قبلا سفید نبود (لا ابیض بود)،  حالا سفید می شود.

به تمام این وجودها، فی نفسه لغیره می گویند.

و اما قسم دوم:

2) «وجود مستقل لنفسه» :که تنها عدم و نیستى را از خود برطرف مى‏نماید، مانند انواع تام جوهرى چون انسان.

وجودی که این گونه نیست که بشود از آن صفتی را انتزاع کرد برای توصیف غیر، مثل سنگ که نمی توان از آن صفتی را اتنزاع کرد و بگوییم: انسان سنگ است. این قسم وجود، تنها از خودش طرد عدم می کند.

 مثل انسان، سنگ، باریتعالی و... .

به بیان دیگر:

وجود لغیره وجودی است که می توان از آن صفتی را انتزاع کرد و آن صفت را به غیر نسبت داد. مانند شجاعت که وقتی برای نفس تحقق پیدا می کند، به نفس که وجود و ماهیت دیگری دارد، نسبت داده می شود. یعنی وجودی که صفت ساز برای غیر خود است.

اما وجود لنفسه اینگونه نیست یعنی نمی توان صفتی از آن انتزاع کرد و به غیر نسبت داد. چراکه وجودش برای خودش است و نه برای چیز دیگری. مثل وجود انسان.


منابع:

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان

- دروس صوتی استاد فیاضی- جلسه بیست و دوم

- کلیات فلسفه، دکتر علی شیروانی