حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امتناع اجتماع و ارتفاع نقیضین» ثبت شده است

هر یک از دو قسم علم حصولی (یعنی تصور و تصدیق)، به بدیهی و نظری تقسیم می شوند.

ملاک بدیهی بودن علم آن است که انسان برای به دست آوردن آن نیاز به فکر و اندیشه نداشته باشد. بنابراین «تصور بدیهی»، تصوری است که انسان برای تحصیل آن نیاز به استمداد از دیگر معلومات تصوری خود ندارد، بلکه خود به خود یا از طریق دیگری در نفس پدید می آید. «تصدیق بدیهی» نیز قضیه ای است که انسان برای پذیرش آن نیاز به مراجعه به دیگر تصدیقات خود ندارد و خود به خود یا از طریق دیگری آن را می پذیرد.

در مقابل تصور یا تصدیق نظری آن است که دستیابی به آن، نیازمند فکر و اندیشه (مراجعه به معلومات پیشین و برقراری ترتیب خاصی بین آن ها) باشد.

علوم بدیهی وجود دارند، زیرا اگر همۀ علوم نظری باشند، تسلسل لازم می آید، زیرا هر علمی به علم دیگر منوط بوده و این سلسله هرگز پایان نمی یابد (اگر پایانی باشد، همان علم بدیهی است). در این صورت حصول هرگونه علم و دانشی محال خواهد بود، در حالی که ما بالوجدان تصورات و تصدیقات فراوانی داریم.

نکته: بدیهی بودن یک علم، مستلزم معلوم بودن آن نزد همگان نیست، چون ممکن است حصول علمی به فکر نیاز نداشته باشد، اما متوقف بر اموری مانند احساس، وجدان و ... باشد.

اقسام تصدیقات بدیهی در منطق بیان شد که به صورت خلاصه عبارتند از: محسوسات، متواترات، تجربیات، فطریات، وجدانیات و اولیات. از بین این اقسام، «اولیات» سزاوارتر از بقیه به قبول و پذیرش هستند، زیرا برای تصدیق آن ها، تصور طرفین قضیه و نسبت حکمیۀ بین آنها کافی است و به هیچ امر دیگری نیاز نیست. مثلا کافی است انسان بداند «جزء» و «کل» چیست و نسبت «بزرگتر بودن کل از جزء» را تصور کند تا بلافاصله تصدیق کند که «کل بزرگتر از جزئش است». (انواع دیگر بدیهیات این گونه نیستند و برای تصدیق آن ها به استخدام امور دیگری مانند حواس ظاهری، حس باطن، تجربه و ... نیاز است)

از میان بدیهیات اولیه نیز، قضیۀ امتناع اجتماع و ارتفاع نقیضین از همه به قبول و پذیرش سزاوارتر است. این قضیه به صورت یک منفصلۀ حقیقی به این شکل بیان می شود: «یا ایجاب صادق است و یا نفی صادق می باشد.» و همۀ قضایای دیگر اعم از نظری و بدیهی، حتی اولیات در افادۀ علم به آن نیازمندند. مثلاً قضیۀ «کل از جزئش بزرگتر است» در صورتی مفید علم است که نقیض آن یعنی «کل از جزئش بزرگتر نیست» دروغ باشد. بنابراین این قضیه مورد تصدیق همگان بوده و همۀ علوم بر آن مبتنی است و اگر در آن تردید شود، این تردید به همۀ علوم و تصدیقات سرایت خواهد کرد.

 

بررسی آرای سوفسطائیان

سوفسطی کسی است که وجود هرگونه علمی را به طور کلی انکار می کند. یعنی مدعی است که «علم به هیچ واقعیتی امکان پذیر نیست و همه چیز مشکوک است.» چنین کسانی قضیۀ امتناع اجتماع و ارتفاع نقیضین را نمی پذیرند، زیرا اگر به آن اذعان کنند، لاجرم باید اعتراف کنند که از هر دو قضیۀ متناقض، یکی راست و یکی دروغ است و این خود اعتراف به وجود درجه ای از علم و آگاهی است.

 

گروه های مختلف شکاکان 

گروه اول: «ما در همه چیز شک داریم، ولی می دانیم که شک داریم».

پاسخ: «می دانید شک دارید»، پس لاجرم باید قضیه امتناع اجتماع و ارتفاع نقیضین را پذیرفته باشید، زیرا در غیر این صورت به شک خود نمی توانید علم داشته باشید. پذیرش این قضیه به معنای پذیرش هزاران قضیۀ منفصلۀ دیگر است که دو طرف آن نقیض یکدیگرند. همچنین شما ملزم به پذیرش علم به حالات نفسانی خود مانند غم، اراده، گرسنگی و ... هستید، زیرا این ها نیز مانند شک به صورت حضوری درک می شوند.

گروه دوم: «من هیچ نمی دانم و در همه چیز تردید دارم، حتی در وجود خودم و اینکه شک دارم یا نه.»

پاسخ: چنین افرادی یا نوعی بیماری روانی دارند و یا غرض ورز هستند. در صورت دوم باید آنها را تحت فشار قرار داد تا مجبور شوند دست از ادعاهای واهی خود بردارند و به حقیقت داشتن درد و الم و عوامل آن اذعان کنند.

گروه سوم: کسانی اند که بدون آگاهی به فن منطق، سراغ علوم عقلی رفته اند و با مشاهدۀ اختلاف دانش پژوهان در مسائل و ادلۀ هر گروه، نتوانسته اند حق را از باطل جدا کنند و در مسائل مختلف دو طرف نقیض را پذیرفته اند و پنداشته اند که علوم نسبی اند، یعنی برای هر جوینده ای حقیقت همان است که دلیلش به آن دلالت دارد.

پاسخ: این افراد نسبت به امور فراوانی یقین دارند، مانند: اختلاف ادله پژوهشگران، رجحان نداشتن برخی از این ادله بر بعضی دیگر و ... . لذا باید با نشان دادن و فهماندن مقدماتی مانند قضایای بدیهی، قوانین منطقی و علوم ریاضی به آن ها علاجشان کرد.

گروه چهارم: «ما (انسانها) هستیم و ادراکاتمان، اما ماورای آن چیزی را نمی دانیم و نمی شناسیم»

پاسخ: از چه راهی به وجود دیگر انسان ها و ادراکات ایشان پی برده اید؟ از همان راه دربارۀ اشیای دیگر نیز می توان ادراکاتی را کسب کرد.

گروه پنجم: «من هستم و ادراکاتم، اما اینکه ایا این ادراکات حاکی از واقعیت خارجی است یا نه، نمی دانم. همانطور که ادراکات حسی و حتی عقلی گاه خطا می کنند، پس احتمال خطا برای همۀ ادراکات هست و جای یقین نمی ماند.»

پاسخ: وجود خطا در برخی ادراکات نشان می دهد که بیرون از انسان حقایقی خارجی وجود دارد که ادراک مزبور گاه با آن مطابقت ندارد. پی بردن به خطا دلیل بر این است که ما یک رشته حقایق مسلم داریم که آن را مقیاس قرار داده و از روی آنها به خطاهایمان پی برده ایم.

گروه ششم: گروهی از دانشمندان علوم تجربی می گویند: احتمال دارد صورت هایی که برای حواس جلوه گر می شود، با همان خصوصیات منطبق بر حقایق خارجی نباشد. مثلا در خارج واقعیتی به نام «رنگ سبز، سفید و ...» نداریم و اگر انسان یا حیوانی نبود، رنگی نیز نبود. همین طور صداها و طعم ها آن گونه که ما احساس می کنیم در خارج وجود ندارند. در خارج تنها مجموعه ای از ذرات متحرک و امواج وجود دارد و حواس ما تحت تأثیر آن، رنگ ها و صداها و ... را می سازد. با تجه به اینکه همۀ علوم به حس باز می گردد، در نتیجه هیچ یک از ادراکات ما تطابق کامل با خارج ندارد.

پاسخ: تنها پل ارتباط انسان و عالم خارج، ادراکات او است و اگر مطابقت این ادراکات با خارج انکار شود، ما دربارۀ جهان بیرون در جهل مطلق خواهیم بود و حتی اصل وجود و عدم آن نیز مشکوک است، پس چطور می توان فهمید که مثلا حقیقت نور یا صوت در خارج امواج هستند؟ و از کجا می توان فهمید که حقایقی در پس ادراک هست که ادراک ما نمایانگر آنها نیست؟ بازگشت این ادعا به سفسطه و انکار هر نوع علمی است و گویندۀ آن نمی تواند خود را واقع گرا بخواند. 


منبع:

ترجمه و شرح بدایة الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد 3 

 

تقابل عدم و ملکه

تقابل عدم و ملکه عبارت است از یک امر وجودی برای موضوعی که صلاحیت اتصاف به آن را دارد و عدم آن امر وجودی در همان موضوع. مانند بینایی و کوری برای موضوعی که صلاحیت بینایی در او هست.

در تعیین «موضوع قابل» در مورد عدم و ملکه، اختلاف نظر وجود دارد: 

عدم و ملکۀ حقیقی: غالب حکما برآنند که موضوع ملکه، اعم از طبیعت شخصیه، نوعیه و جنسیه است و مقید به وقت خاصی هم نیست.

توضیح: مثلا فقدان بینایی در عقرب، کوری و عدم ملکه محسوب می شود، با اینکه طبیعت شخصی و نوعی عقرب قابلیت بینایی ندارد، اما چون طبیعت جنسی آن (یعنی حیوان) صلاحیت اتصاف به بینایی دارد، می توان گفت: عقرب به اعتبار حیوان بودنش قابلیت بینایی دارد، پس فقدان بینایی در آن، کوری محسوب می شود. همچنین بی ریش بودن پسر قبل از زمان بلوغش را می توان عدم ملکه به شمار آورد، (چون انسان به طور کلی و بدون درنظر گرفتن قید وقت، قابلیت رویش مو بر چهره دارد.)

 عدم و ملکۀ مشهوری: نظر دیگر آن است که موضوع ملکه را باید طبیعت شخصی در نظر بگیریم و آن رامقید به وقت اتصاف نیز بکنیم.

در این حالت، فقدان بینایی در عقرب و بی ریش بودن پسر نابالغ، عدم ملکه محسوب نمی شود.

روشن است که دایرۀ عدم و ملکۀ مشهوری، بسیار تنگ تر از دایرۀ عدم و ملکۀ حقیقی است.

  

تقابل تناقض

عبارت است از تقابل سلب و ایجاد یا نفی و اثبات که میان هر شیء با عدم آن برقرار می باشد.

تقابل در اصل رابطه ای است که در میان قضایا برقرار می باشد و نسبت دادن آن به مفردات، به اعتبار بازگشت آنها به قضایا است.

از جمله احکام تقابل تناقض آن است که نقیضین همان گونه که اجتماعشان محال است، ارتفاعشان نیز محال است. بنابراین به نحو قضیۀ منفصلۀ حقیقی می توان گفت: «یا ایجاب صادق است، یا سلب صادق است». این قضیه بدیهی بوده و تصور ایجاب و سلب برای تصدیق آن کافی است. بلکه بدیهی ترین بدیهیات بوده و نخستین قضیه ای است که مورد تصدیق قرار می گیرد، به گونه ای که تصدیق هر قضیۀ دیگری وابسته به پذیرش آن است، به همین دلیل این قضیه را «اولی الاوائل» یعنی نخستین قضیۀ بدیهی و «امّ القضایا» نام نهاده اند.

(توضیح: علم به یک قضیه تنها در صورتی امکان پذیر است که بدانیم نقیض آن قضیه کاذب است. از طرفی تردید در منفصلۀ حقیقی فوق باعث می شود که انسان در کاذب بودن نقیض هر قضیه ای تردید کند. لازمۀ تردید در کذب نقیض یک قضیه، شک در صدق خود آن قضیه است.)

پس هر گاه دو قضیه داشتیم که یکی موجبه و دیگری سالبه بود و ایجاب و سلب دقیقا به یک چیز تعلق گرفته بود، در این صورت قطعا فقط یکی از آن دو قضیه صادق است و دیگری کاذب می باشد و امکان ندارد که هر دو صادق یا هر دو کاذب باشند.

اگر حکم فوق (امتناع اجتماع و ارتفاع نقیضین) را درباره مفردات مطرح کنیم، به این صورت درمی آید: «هر گاه دو مفهوم نقیض یکدیگر باشند، اجتماع و ارتفاع آنها محال خواهد بود». یعنی مثلا دو مفهوم متناقض الف و لاالف محال است که هر دو با هم بر یک شیء خاص صدق کنند و همچنین محال است که هیچ کدام بر آن شیء خاص صدق نکنند. پس «یک شیء هر چه باشد، یا مصداق الف است، یا مصداق لاالف». لازمۀ این قضیه نیز آن است که «هیچ چیزی از حکم نقیضین بیرون نیست». مثلا هر چیز مفروضی یا مصداق «حسن» است و یا مصداق «غیرحسن» و نیز هر چیز مفروضی یا مصداق «سفیدی» است و یا مصداق «غیرسفیدی».

 

معنای ارتفاع نقیضین از مرتبۀ ماهیت

اشکال: در بحت ماهیت گفتیم که نقیضین هر دو از مرتبه ذات و ماهیت سلب می شوند، مثلا انسان از آن جهت که انسان است، نه موجود است و نه غیرموجود، نه سفید است و نه غیرسفید و ... . از طرفی در اینجا بیان شد که امکان ندارد یک شیء مصداق هیچ یک از دو مفهوم متناقض نباشد.

پاسخ: مقصود از آنچه در بحث ماهیت گفته شد این است که نقیضین هیچ یک در حد ماهیت مأخوذ نیستند و هیچ کدام به حمل اولی بر ماهیت حمل نمی شوند، یعنی انسان به حمل اولی نه موجود است و نه معدوم، زیرا وجود و عدم هیچ یک جنس یا فصل انسان نیست. اما مطلبی که در اینجا بیان شد، بازگشتش به آن است که یکی از نقیضین بر هر شیء مفروضی به حمل شایع صدق می کند، یعنی هر انسانی یا مصداق سفید است یا مصداق غیرسفید و این منافاتی با مطلب قبلی ندارد.

از دیگر احکام تناقض این است که تحقق تناقض در قضایا مشروط به وحدت های هشت گانۀ معروفی است که در کتب منطق آمده است. یعنی اولا دو قضیه یکی موجبه و دیگری سالبه باشد، ثانیا ایجاب و سلب در آن دو قضیه دقیقا به یک چیز تعلق گرفته باشد. لازمۀ آن هم این است که دو قضیه در هشت چیز وحدت داشته باشند که عبارتند از: موضوع، محمول، مکان، زمان، شرط، اضافه، جزء و کل، قوه و فعل. مرحوم صدرالمتألهین وحدت حمل را نیز بر این موارد هشتگانه افزوده است، یعنی دو قضیه از نظر حمل اولی یا شایع بودن نیز نباید اختلافی داشته باشند.

بنابراین بین دو قضیۀ «جزئی، جزئی است» (از جهت مفهوم، به حمل اولی) و «جزئی، جزئی نیست» (از جهت مصداق، به حمل شایع) تناقضی وجود ندارد، زیرا با اینکه وحدت های هشتگانه فوق را دارند، اما وحدت حمل ندارند.

  

نکته: تفاوت میان تقابل عدم و ملکه با تقابل تناقض در آن است که در تناقض، موضوع قابل معتبر نیست، اما در عدم و ملکه این قید معتبر است. مثال: وصف «عالم» را در نظر می گیریم. عدم ملکۀ «عالم» می شود: «جاهل» و نقیض «عالم» می شود «لاعالم». جاهل تنها بر چیزی اطلاق می شود که صلاحیت اتصاف به علم را دارد اما بالفعل متصف به علم نیست. لاعالم بر هر چیزی که فاقد علم باشد اطلاق می گردد، خواه صلاحیت عالم شدن را داشته باشد یا نه. بنابراین «دیوار» جاهل نیست ولی لاعالم هست. 


منبع:

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد 2