حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنس عالی» ثبت شده است

در اصطلاح فلسفه، «مقوله» یعنی «جنس عالیی که بالاتر از آن جنس دیگری نیست». چنین جنسی به حمل ذاتی بر مصادیق خود حمل می شود، ولی خودش به گونه ای است که هیچ مفهومی محمول ذاتی آن نیست.

بحث «مقولات» را نخستین بار ارسطو مطرح کرد و تعداد آنها را به ده رساند و بعداً از منطق به فلسفه راه پیدا کرد و در میان حکمای مشاء رایج شد.

مقولات ده گانه، یک تقسیم بندی عام درباره همه موجودات ماهیت دار (ماهیتی که دارای جنس و فصل باشد) است. یعنی هر موجود ممکنی که دارای ماهیتی مرکب از جنس و فصل است، در یکی از این مقولات قرار می گیرد.

با توجه به این تعریف، این نکات را می توان نتیجه گرفت:

1) خود مقولات ده گانه، مرکب از جنس و فصل نیستند و بسیط هستند. (چون اگر مرکب بودند، جنس دیگری فوق آنها وجود داشت.)

2) چون این مقولات جنس و فصل ندارند، آنچه به عنوان تعریف آنها می آید، تعریف به کمک لوازم شیء، یعنی از نوع رسم است و نه تعریف حدّی.

3) این مقولات کاملا - یعنی به تمام ذات بسیطشان - با هم مباین هستند (چون اگر جزء ذاتی مشترکی داشتند، جنسی بالاتر از آنها وجود داشت)

4) یک ماهیت، فقط در یک مقوله می تواند مندرج باشد. (وگرنه باید در یک مرتبه دو جنس داشته باشد که محال است) بنابراین اگر مفهومی در بیش از یک مقوله یافت شود، آن مفهوم در واقع ماهوی نیست و در هیچ مقوله ای مندرج نیست.

5) واجب و ممتنع، تحت هیچ مقوله ای نیستند (چون هیچ یک ماهیت ندارند)

6) مفهومی که هم بر واجب صدق کند و هم بر ممکن (مانند مفهوم «شیء»)، مفهوم ماهوی نیست. (چون واجب ماهیت ندارد، آنچه بر آن حمل شود هم نمی تواند از سنخ ماهیت باشد)

7) این تقسیم بندی تنها دربارۀ معقولات اولیه که همان مفاهیم ماهوی هستند جاری است و معقولات ثانیه (مانند امکان، حدوث، علیت، وحدت، و...) جز مقولات نیستند.

8) ماهیت بسیط (مانند فصول جوهری) از تقسیم بندی مقولات بیرون اند.

  

فصل اول: تعریف جوهر و عرض

ماهیت در اولین تقسیم بندی، به جوهر و عرض تقسیم می شود:

عَرَض ماهیتی است که اگر در خارج موجود شود، وجودش در موضوعی است که بی نیاز از آن (ماهیت) است.

(موضوع یا محلّ، یعنی چیزی که چیز دیگری -که به آن حالّ می گویند - در آن حلول می کند)

مثال: سفیدی. تحقق آن در خارج، به صورت حلول در موجودی دیگر است، یعنی تا جسمی نباشد که سفیدی بر آن عارض شود، سفیدی وجود نخواهد داشت و محال است ماهیت سفیدی به صورت مستقل  و لنفسه تحقق یابد. در عین حال این نیاز یک طرفه است، یعنی جسم در وجود خود نیازمند سفیدی نیست.

ماهیت های: دوری، نزدیکی و شجاعت نیز از همین نوع هستند.

نتیجه: وجودِ «عرض» همیشه «وجود لغیره» است.

جوهر ماهیتی است که اگر در خارج موجود شود، وجودش در موضوعی که بی نیاز از آن است نمی باشد.

جوهر دو حالت دارد:

الف) جوهری که وجودش لنفسه است و اساسا در چیز دیگری حلول نمی کند.

مثال: جوهرهای مجرد تام- ماهیت سنگ- ماهیت انسان

ب) جوهری که وجودش لغیره است، اما برخلاف عرض، این نیاز دوطرفه باشد. هم حالّ (ماهیت) نیازمند محلّ (موضوع) باشد و هم محلّ نیازمند حالّ باشد.

 مثال: «صورت جسمی» که وجودش نیازمند «ماده» است و در عین حال «ماده» نیز نیازمند آن است و بدون آن هرگز تحقق نمی یابد. (چون ماده، قوّۀ محض است و بدون فعلیتی که به آن قوام دهد، هرگز موجود نمی شود)

تقسیم ماهیت به جوهر و عرض، از دوران بین نفی و اثبات به دست می آید و حاصر است.

  

جوهر و عرض هر دو در خارج تحقق دارد  

وجود خارجی همۀ انواع جوهر و عرض بدیهی نیست و اثبات برخی از آنها نیازمند برهان است (مانند وجود جوهر مجرد تام)، اما این مقدار مسلم است که فی الجمله و به نحو قضیه جزئیه، در خارج جوهر  و عرض تحقق دارد.

اعراض وجودشان بدیهی است، چون برخی از آنها را به علم حضوری درک می کنیم. مانند: محبت، تشنگی و ... همچنین حضورا می یابیم که اینها در وجود خود نیازمند نفس هستند، اما وجود نفس وابسته به آنها نیست. («محبتِ من» بدون «من» نمی تواند وجود داشته باشد، اما «من» بدون «محبت» نیز وجود دارم.)

وقتی وجود عرض را پذیرفتیم، لاجرم وجود جوهر را نیز پذیرفته ایم، زیرا وجود عرض نیازمند وجود موضوعی است که عرض در آن حلول کند. آن موضوع اگر خودش نیز عرض باشد، نیازمند موضوع دیگری خواهد بود و اگر نهایتا به موضوعی نرسیم که خودش حال در موضوع دیگری نباشد، تسلسل لازم می آید که باطل است.

پس کسانی که وجود جوهر جسمانی را به عنوان محلی برای اعراض محسوس انکار می کنند، در واقع آن اعراض را جوهر دانسته اند.


منابع

ترجمه و شرح بدایة الحکمة، دکتر علی شیروانی، جلد دو 

 

پس از این‌که با سه نوع از کلیّات خمس یعنى نوع-جنس-فصل آشنا شدیم که به آن‌ها ذاتیات یا کلیّات ذاتیه مى‌گویند اینک مى‌پردازیم به بیان تقسیم‌هاى آن‌ها و مجموعا چهار تقسیم براى این سه قسم مى‌آورند:

  1. نوع یا حقیقى است و یا اضافى
  2. جنس به قریب، بعید و متوسط تقسیم مى‌شود 
  3. نوع اضافى بر سه قسم است: عالى، سافل و متوسط
  4. فصل یا قریب است یا بعید؛ و نیز مقوّم و مقسّم مى‌باشد

 

1- نوع حقیقى و اضافی

«نوع حقیقی» عبارت است از قسم اوّل از کلیّات خمس که قبلا تعریف آن با مثالش بیان شد و خلاصه این‌که:

نوع عبارت است از کلّى‌اى که بر افراد متفقة الماهیة حمل مى‌شود و تمام ذات آن افراد را تشکیل مى‌دهد؛ مثل انسان نسبت به زید و عمر و...

و «نوع اضافى» مقصود مفهوم کلى است که تحت یک جنس مندرج مى‌شود. این مفهوم نسبت به آن جنس و در اضافه به آن، «نوع» خوانده مى‌شود، خواه نوع حقیقى باشد یا نباشد؛ مانند انسان نسبت به جنس خود که حیوان است و حیوان نسبت به جنس خود که جسم نامى است و جسم نامى در مقایسه با جسم مطلق و جسم مطلق آنگاه که با جوهر سنجیده شود.

 

2- جنس بعید،‌ متوسط و قریب

گاهى زنجیره‌اى از مفاهیم کلى به گونه‌اى مرتب مى‌شود که بعضى از آن مفاهیم در بعض دیگر مندرج شده و زیر مجموعۀ آن را تشکیل مى‌دهد؛ مانند سلسلۀ زیر که از انسان آغاز مى‌شود و به جوهر مى‌انجامد:

انسان/ حیوان/ جسم نامى/ جسم مطلق / جوهر

در این سلسله اگر از انسان آغاز کنید و بالا بروید مبدأ سلسله «نوع» خواهد بود، که در اینجا «انسان» است؛ و پس از آن، نخستین جنس قرار دارد که مبدأ سلسلۀ اجناس است و «جنس قریب» نام دارد زیرا نزدیک‌ترین جنس به نوع است و به آن «جنس سافل» نیز گفته مى‌شود که در مثال یاد شده جنس قریب حیوان است.

بالاى این جنس، جنس دیگرى است، و بالاى آن نیز جنس سومى قرار دارد و...تا نهایتا به جنسى مى‌رسیم که بالاتر از آن جنس دیگرى وجود ندارد؛ و به آن«جنس بعید» و «جنس عالى» و «جنس الاجناس» گفته مى‌شود.

در مثال یاد شده، جنس بعید همان جوهر است. اجناسى که میان جنس سافل و عالى قرار دارند، «جنس متوسط» نامیده مى‌شوند و گاهى به آن«جنس بعید» نیز گفته مى‌شود؛ مانند: جسم مطلق و جسم نامى در مثال یاد شده بنابراین جنس تقسیم مى‌شود به قریب ، بعید و متوسط؛  یا سافل، عالى و متوسط.

 

3 - نوع عالی،‌ متوسط و سافل

اگر در همان سلسلۀ یاد شده از جنس الاجناس آغاز کنیم و پایین بیاییم، تا به آخرین حلقۀ سلسله برسیم، آنچه پس از جنس الاجناس قرار دارد «نوع عالى» نامیده مى‌شود که مبدأ سلسلۀ انواع اضافى است؛ و در مثال ما همان جسم مطلق است.

و آخرین نوع،که پایان بخش سلسلۀ انواع است «نوع الانواع» یا «نوع سافل» نامیده مى‌شود که در مثال ما انسان است و انواع میان آن ‌دو را «نوع متوسط» مى‌نامند؛ مانند حیوان و جسم نامى. پس جسم نامى هم جنس متوسط است و هم نوع متوسط.

بنابراین نوع اضافى بر سه قسم است: عالى، متوسط و سافل.

در ادامه نمودار سلسله اجناس را برای انسان مشاهده می فرمائید:

سلسله اجناس 2

 

4 - فصل قریب و بعید

هر نوع اضافى فصلى دارد که جزیى از ماهیت آن را تشکیل مى‌دهد. فصل یک نوع، به آن نوع قوام داده و آن را از انواع دیگرى که در عرض آن است و با او در جنس مشترک‌اند، متمایز مى‌سازد؛ همانگونه که جنس را به دو بخش تقسیم مى‌کند: یکى نوع همان فصل، و دیگرى سایر انواع مثلا«حساس» (که فصل حیوان است)  مقوّم حیوان است و جسم نامى را به حیوان و غیر حیوان تقسیم مى‌کند و گفته مى‌شود:

جسم نامى یا حساس است یا غیر حساس. بنابراین حساس، مقسّم جسم نامى است.

باید توجه داشت فصلى که مقوّم نوع مساوى با خود است لزوما مقوّم انواع مندرج در آن نوع نیز هست. مثلا حساس، که مقوّم حیوان است، مقوّم انسان و سایر انواع حیوان نیز مى‌باشد؛ زیرا فصلى که مقوّم نوع عالى است، جزء آن نوع است؛ و نوع عالى خودش جزء نوع سافل مى‌باشد و چنانکه مى‌دانیم، جزء جزء یک شىء جزء آن شىء است. پس فصلى که مقوّم نوع عالى است، جزء نوع سافل نیز مى‌باشد و در نتیجه مقوّم آن خواهد بود.

نکته: قاعدۀ کلى در این باب این است که: «مقوّم عالى، مقوّم سافل است، اما عکس آن صادق نیست»، (یعنى مقوّم سافل لزوما مقوم عالى نخواهد بود؛ مانند ناطق که مقوم انسان است، اما مقوّم حیوان نیست).

همچنین اگر فصل با نوع مساوى خود سنجیده شود، «فصل قریب» خوانده مى‌شود مانند: حساس نسبت به حیوان و ناطق نسبت به انسان. و اگر با نوعى که زیر آن نوع مساوى قرار دارد سنجیده شود، به آن فصل بعید گویند مانند: حساس نسبت به انسان.

حاصل آنکه: یک فصل به یک لحاظ، قریب و به لحاظ دیگر بعید نامیده مى‌شود؛ و نیز به یک اعتبار مقوّم و به اعتبار دیگر مقسّم خوانده مى‌شود.

 

ذاتى و عَرَضى

تا به حال با کلیّات ذاتى (نوع و جنس و فصل) و تقسیم‌هاى آن‌ها آشنا شدیم. و اینک باقى‌ماندۀ کلیّات عرضى که عرضى خاصّه و عرضى عام مى‌باشد را بیان می کنیم .

گفته شد عرضى محمولى بیرون از ذات موضوع است که پس از کامل شدن ذاتیات آن، به وى ضمیمه مى‌شود؛ مانند «خندان» نسبت به انسان، و «رونده» نسبت به حیوان، و «مکانمند» نسبت به جسم.

حال باید اضافه کنیم که عرضى یا به موضوعى که بر آن حمل شده، اختصاص دارد و بر غیر آن عارض نمى‌شود؛ که در این صورت عرض خاص (خاصه) خواهد بود؛ خواه با موضوع خود مساوى باشد مانند خندان نسبت به انسان، یا آنکه به بعضى از افراد آن اختصاص داشته باشد، مانند شاعر و سخنران و مجتهد که تنها بر پاره‌اى از افراد انسان عارض مى‌شوند.

و یا آنکه بر غیر موضوعى که بر آن حمل شده، نیز عارض مى‌شود، و اختصاص به آن ندارد،که در این صورت عرض عام خواهد بود؛ مانند رونده نسبت به انسان، و پرنده نسبت به کلاغ، و مکانمند نسبت به حیوان یا نسبت به جسم نامى.

بنابراین، مى‌توان عرض خاص(خاصه)و عرض عام را چنین تعریف کرد:

«الخاصة: الکلىّ الخارج المحمول الخاص بموضوعه» یعنی  خاصه،کلى محمول بیرون از ذات است که اختصاص به موضوع خود دارد.

«العرض العام: الکلى الخارج المحمول على موضوعه و غیره» یعنی عرض عام، کلى محمول بیرون از ذات است که بر غیر موضوع خود نیز حمل مى‌شود.

 

صنف

گفتیم فصل به نوع، قوام مى‌دهد و آن را از دیگر انواع جنس متمایز مى‌سازد، یعنى آن جنس را تقسیم مى‌کند به عبارتی جنس را تنویع (نوع نوع) مى‌کند. امّا خاصه به کلیى که اختصاص به آن دارد یقینا قوام نمى‌دهد، (زیرا خاصه، یک مفهوم عرضى است و عرضى بیرون از ذات موضوع است) ولى آن کلى را از غیر خود جدا مى‌سازد یعنى کلى فوق موضوع خود را تقسیم مى‌کند و از این جهت مانند فصل است که جنس را تقسیم مى‌کند.

امّا خاصه ویژگى دیگرى دارد که مخصوص آن است  و آن اینکه عرض عام را نیز تقسیم مى‌کند. مثلا موجود بى‌نیاز از موضوع، «موجود» را به جوهر و غیر جوهر تقسیم مى‌کند.

ویژگى دیگر خاصه آن است که، برخلاف فصل، نوع را نیز تقسیم مى‌کند و این در جایى است که تنها بر بعضى از افراد نوع عارض مى‌شود مثلا در مورد شاعر بودن، انسان را به شاعر و غیر شاعر تقسیم مى‌کند. این نوع تقسیم در اصطلاح منطق «تصنیف» نامیده مى‌شود و هریک از اقسام نوع را «صنف» مى‌نامند.

بنابراین صنف، کلى اخص از نوع (یا مندرج در نوع) است . این را نیز باید بدانیم که  همیشه یک صنف با دیگر صنفهاى نوع، در تمام حقیقت خود مشترک است و توسط یک امر عرضى و بیرون از ذات خود از آنها جدا مى‌شود.

تصنیف (صنف صنف کردن)  همچون تنویع است با این تفاوت که تنویع در مورد جنس و به اعتبار فصلهاى مختلفى که در حقیقت اقسام جنس داخل است، صورت مى‌گیرد؛ اما تصنیف در مورد نوع و به لحاظ خاصه‌هایى که بیرون از حقیقت اقسام است، انجام مى‌پذیرد؛ مانند: تصنیف انسان به شرقى و غربى، دانا و نادان، مرد و زن؛ و نیز مانند تصنیف اسب به اصیل و غیر اصیل، و یا تصنیف انگور به عسکرى، یاقوتى و غیر آن. 

 


منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

منطقیات (شرح مبسوط شرح شمسیه) ج1

تحریر منطق - علی شیروانی

  

تلخیص: فائزه موسوی