حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فصل بعید» ثبت شده است

نظر دیگری که میان مستشرقین و حتی برخی از متفکران مسلمان در ارتباط با خاستگاه عرفان اسلامی رواج دارد، تاثیرگذاری فلسفه‌ی نوافلاطونی بر عارفان مسلمان است.

شکل‌گیری این فلسفه در تاریخ به مصر باستان برمی‌گردد. اسکندر مقدونی بعد از فتوحاتش دستور داد شهر بزرگی در ساحل دریای مدیترانه واقع در مصر فعلی بسازند و آن را به نام خودش «الکساندریا» یا به عربی «اسکندریه» نامید. این شهر در یک دوره‌ی طولانی پایتخت امپراتوری یونان بود. با رونق گرفتن اسکندریه، حوزه‌ی علمی آتن هم به این شهر منتقل شد و بعد از فیلسوفان بزرگی که در یونان قدیم ظهور کرده بودند‌، اسکندریه به مرکز علمی دنیای آن روز مبدل گردید. این اتفاقات در حدود قرن چهارم قبل از میلاد رخ ‌داد. گفته شده که اسکندریه در آن دوران قریب به یک میلیون نفر جمعیت داشت و مرکز برخورد تفکرات گوناگون علمی از سراسر جهان بود.

فلوطین یا افلوطین یا پلوتینوس در واقع آخرین فیلسوف متأثر از تمدن یونان بود که در اوایل قرن سوم میلادی متولد شد و تاثیر زیادی بر حوزه اسکندرانی گذاشت. فلسفه‌ی او به نام فلسفه‌ی نوافلاطونی شناخته می‌شود. او کتاب معروفی به نام تئولوگیا یا الهیات داشت که در عصر ترجمه به زبان عربی ترجمه شد و اُثولوجیا نام گرفت. بنابراین می‌توان گفت که منابع فلسفه‌ی نوافلاطونی از اوایل قرن سوم هجری قمری در دست مسلمان ها بوده است. بسیاری از مستشرقین در این زمینه به سخنان ذوالنون مصری (درگذشته‌ی ۲۵۴ هجری قمری) اشاره می‌کنند و آنها را متأثر از آراء فلسفی افلاطون می‌دانند. این آموزه‌ها شامل وحدت شخصیه‌ی وجود، فنا، شهود، تزکیه‌ی نفس و خلع بدن هستند.

این ادعای مستشرقین هم مانند موارد قبل پذیرفتنی نیست، زیرا اطلاع ذوالنون مصری از آراء فلاسفه‌ی نوافلاطونی، دلیلی بر تأثیرپذیری او از این آراء و سپس تعمیم این تأثر به سراسر عرفان اسلامی نمی‌تواند باشد. همچنین بحث‌های مذکور، پیش از ذوالنون مصری هم در میان عارفان مسلمان مطرح بوده است.

علاوه بر این دیدگاه، نظریات دیگری نیز در باب خاستگاه عرفان اسلامی وجود دارد، مانند اینکه آن را  با تفکر ایرانی و زرتشتی مرتبط دانسته‌اند. البته قائلین این نظریه زیاد نیستند و ادله‌ی آنها نیز متقن نیست.

تا اینجا دیدیم که مستشرقین به صورت عام و برخی از متفکرین داخل جهان اسلام به طور خاص سعی کرده‌اند تأثیر ادیانی مانند مسیحیت یا عرفان‌های پیشین (نظیر عرفان مسیحی یا بودایی) یا فلسفه‌ی نوافلاطونی را در عرفان اسلامی پررنگ جلوه دهند. شواهدی که هر یک از این گروه‌ها برای نظریه‌ی خود ارائه داده‌اند، وافی به مقصود آنها نبوده‌اند. در اینجا می‌خواهیم یک بحث اجمالی اما کلیدی ارائه دهیم که شاید به طور کلی زاویه‌ی دید ما را نسبت به این نظریات تغییر دهد.

اگر زاویه‌ی دید خود را عوض کرده و با نگاهی کلی و سیستمی به تاریخ عرفان نظر کنیم، خواهیم دید که ریشه‌های تفکر باطنی و شهودگرایی و معنویت‌های خاص تقریباً در همه‌ی جوامع بشری یافت می‌شود، اما این موضوع به این معنا نیست که عرفان اسلامی الزاماً نشأت گرفته از یکی از این ریشه‌هاست. با نگاهی عمیق‌تر می‌توان دریافت که بشر از ابتدا با دستگیری پیامبران الهی (صلوات الله علیهم اجمعین) به باطن هستی راه یافته و حقایق توحیدی را به قوت شهود قلبی به دست آورده است. همچنین بعضی از آن حقایق را در آثاری مکتوب کرده که به دست ما رسیده‌اند.

از آنجاکه جهان حقیقت از زمان و مکان مبراست، حقایق شهودی‌ای که توسط عارفی در ده‌ها قرن قبل به دست آمده علی الاصول نباید با حقایقی که همین حالا توسط عارف دیگری به دست می‌آیند  تفاوت مبنایی داشته باشند. تقریباً همه‌ی شواهدی که از هند قدیم، یونان قدیم، مسیحیت، فلسفه‌ی نوافلاطونی و حتی ایران قدیم ارائه می‌شوند در این چهارچوب قرار می‌گیرند، بدون اینکه  تضادی با یکدیگر داشته باشند یا اثبات کننده‌ی خاستگاه برون‌دینی عرفان اسلامی باشند.

برای نمونه می‌توان به همین نظریه‌ای که عرفان اسلامی را متأثر از فلسفه‌ی نوافلاطونی می‌داند استناد کنیم. گفتیم که فلوطین تئولوگیا را نوشت و در اوایل قرن سوم قمری توسط ابن ناعمه و به درخواست کندی به عربی ترجمه شد و اثولوجیا نام گرفت. اثولوجیا یک کتاب درسی در حوزه‌های علمیه شیعه بوده و هست. چه چیزی باعث می‌شود کتابی که در قرن سوم میلادی نوشته شده، اکنون و در قرن بیست و یکم در حوزه‌های علمیه شیعه تدریس شود؟ کتابی که چهار قرن قبل از ظهور اسلام نوشته شده و  در زمان نوشته شدنش هنوز مسیحیت از آب و گل در نیامده بود.

شاید بهترین روش این باشد که یکی دو عبارت از کتاب را با هم ببینیم:

در صفحه‌ی ۱۰۹ این کتاب آمده: «آن کس که بتواند خلع بدن کند و حواس و وسواس و جنبش‌های خود را آرام کند، می‌تواند به خویشتن خود بازگردد و با خِرد خود به جهان مجردات و عقول کلیه صعود کند و زیبایی‌های آنجا را شهود کند و می تواند نورالانوار و زیبایی همه چیزهایی ها را که در مافوق عالم عقول و مجردات است بشناسد.»

همانطور که مشاهده می‌شود، اگر نمی‌دانستیم این مطلب در چه کتابی آمده و از چه کسی است، به راحتی می‌توانستیم آن را به عرفان اسلامی و شیعی نسبت بدهیم.

در صفحه ۲۲ کتاب نیز این طور آمده: «من بارها با خودم که روح باشد تنها ماندم و بدنم را رها کرده و کنار گذاشتم و گوهری شدم برکنار از ماده و بدن، در این حالت از غیر خودم بیرون بودم و تنها به خودم توجه داشتم. در همین حالت بود که علم، عالم و معلوم تماماً در من جمع بودند و در همین هنگام درخشندگی و زیبایی و روشنایی را در خودم می‌یافتم که با شگفتی و حیرت و گیجی در هم آمیخته بود. آنگاه دریافتم که من پاره ای از این جهان شریف بزرگ خداگونه‌ی جاندار و فعال هستم.»

باز هم مشاهده می‌شود که ویژگی آموزه‌ی خلع بدن که در عرفان اسلامی کاملا پذیرفته شده است، اینجا در نوشته‌های فلوطین هم به چشم می‌خورد.

در زندگی‌نامه‌ی علامه طباطبایی (ره) آمده است: ایشان در سال ۱۳۰۴ برای تحصیل به حوزه علمیه نجف تشریف بردند و بعداً برای تحصیل علوم عقلی خدمت مرحوم سید حسین بادکوبه‌ای رسیدند. از جمله علوم عقلی‌ای که ایشان نزد مرحوم بادکوبه‌ای تحصیل کردند (مثل اسفار و مشاعر ملاصدرا و شفای بوعلی و امثال اینها) یکی هم کتاب اثولوجیا است.

از اسکندریه به هند برگردیم. علامه طباطبایی (ره) روزگاری با کسانی مثل مرحوم شایگان و دکتر نصر و هانری کرُبَن مصاحبات و مذاکراتی داشتند که اکثر آنها چاپ شده و موجود است. ایشان در صحبت‌هایی که با پروفسور کربن داشتند جمله‌ی مشهوری دارند که می فرمایند: «رایحه‌ی توحید از اوپانیشادها که یکی از کهن‌ترین کتاب‌های دینی هندوها هست شنیده می‌شود.» ایشان در ترجمه‌ی تفسیر المیزان جلد دهم صفحه ۴۳۱ نیز به همین موضوع اشاره کرده‌اند:

«اگر کسی به اوپانیشاد مراجعه کند در بسیاری از فصول آن می‌بیند که تصریح شده به اینکه قیامتی هست و اینکه قیامت عالمی است جلیل که خلقت بدان منتهی می شود و می بیند در بیان ثواب اعمال و عقاب آنها بعد از مرگ عباراتی آورده که هرچند قابل انطباق با مسئله‌ی تناسخ است اما متعین در آن نیست بلکه با مسئله‌ی برزخ نیز قابلیت انطباق دارد. در بحث‌های ایراد شده در اوپانیشاد، آنچه هیچ دیده نمی‌شود خبر از اوثان و اصنام و عبادت کردن برای آنها و تقدیم قربانی به آنهاست. اینهایی که ما از کتاب و یا به عبارت دیگر از رسائل اوپانیشاد نقل کردیم، آنچه نقل نکردیم بیشتر از این هاست.»

اگر بخواهیم شواهدی را که عرض شد جمع‌بندی کنیم، باید بگوییم که در واقع عرفان به معنای اعم از حقیقت بحث می‌کند، حقیقتی که عارف و سالک به آن می‌رسند و این روش شهودی و باطن‌گرایانه در ادیان و مکاتب فکری مختلف از ابتدای تاریخ بشر وجود داشته است، لذا خیلی طبیعی است که  یافته‌های مشابهی در میان همه‌ی این طوایف داشته باشیم. در اینجا سخن از تفکر و امثال آن نیست که متأثر از جامعه، زمان و تمدن باشد، بلکه سخن از یافتن حقایقی است که مستقل از زمان و مکان می‌باشند. بنابراین تشابهات میان میراث مکتوب عرفان اسلامی و میراث مکتوب سایر ادیان چیز عجیبی نیست و دلالت بر علیت آنها برای عرفان اسلامی نیز ندارد.

این تشابه فقط مهر حقانیتی است بر این مطلب که یافته‌های شهودی به لطف وجود پیامبران الهی (صلوات الله علیهم اجمعین) همیشه در تاریخ بشر بوده و هست. این موضوع به پلورالیسم هم منجر نمی‌شود، چرا که سطح این داده ها هرگز یکسان نیست .انشاالله بعداً با ورود تفصیلی به مباحث عرفان اسلامی خواهیم دید که خود این دریافت ها هم مراتبی دارند و نوع اتمّ آن را می‌توان در شریعت محمدی (صلوات الله علیه و آله) و عرفان عارفان مسلمان یافت.

پس از این‌که با سه نوع از کلیّات خمس یعنى نوع-جنس-فصل آشنا شدیم که به آن‌ها ذاتیات یا کلیّات ذاتیه مى‌گویند اینک مى‌پردازیم به بیان تقسیم‌هاى آن‌ها و مجموعا چهار تقسیم براى این سه قسم مى‌آورند:

  1. نوع یا حقیقى است و یا اضافى
  2. جنس به قریب، بعید و متوسط تقسیم مى‌شود 
  3. نوع اضافى بر سه قسم است: عالى، سافل و متوسط
  4. فصل یا قریب است یا بعید؛ و نیز مقوّم و مقسّم مى‌باشد

 

1- نوع حقیقى و اضافی

«نوع حقیقی» عبارت است از قسم اوّل از کلیّات خمس که قبلا تعریف آن با مثالش بیان شد و خلاصه این‌که:

نوع عبارت است از کلّى‌اى که بر افراد متفقة الماهیة حمل مى‌شود و تمام ذات آن افراد را تشکیل مى‌دهد؛ مثل انسان نسبت به زید و عمر و...

و «نوع اضافى» مقصود مفهوم کلى است که تحت یک جنس مندرج مى‌شود. این مفهوم نسبت به آن جنس و در اضافه به آن، «نوع» خوانده مى‌شود، خواه نوع حقیقى باشد یا نباشد؛ مانند انسان نسبت به جنس خود که حیوان است و حیوان نسبت به جنس خود که جسم نامى است و جسم نامى در مقایسه با جسم مطلق و جسم مطلق آنگاه که با جوهر سنجیده شود.

 

2- جنس بعید،‌ متوسط و قریب

گاهى زنجیره‌اى از مفاهیم کلى به گونه‌اى مرتب مى‌شود که بعضى از آن مفاهیم در بعض دیگر مندرج شده و زیر مجموعۀ آن را تشکیل مى‌دهد؛ مانند سلسلۀ زیر که از انسان آغاز مى‌شود و به جوهر مى‌انجامد:

انسان/ حیوان/ جسم نامى/ جسم مطلق / جوهر

در این سلسله اگر از انسان آغاز کنید و بالا بروید مبدأ سلسله «نوع» خواهد بود، که در اینجا «انسان» است؛ و پس از آن، نخستین جنس قرار دارد که مبدأ سلسلۀ اجناس است و «جنس قریب» نام دارد زیرا نزدیک‌ترین جنس به نوع است و به آن «جنس سافل» نیز گفته مى‌شود که در مثال یاد شده جنس قریب حیوان است.

بالاى این جنس، جنس دیگرى است، و بالاى آن نیز جنس سومى قرار دارد و...تا نهایتا به جنسى مى‌رسیم که بالاتر از آن جنس دیگرى وجود ندارد؛ و به آن«جنس بعید» و «جنس عالى» و «جنس الاجناس» گفته مى‌شود.

در مثال یاد شده، جنس بعید همان جوهر است. اجناسى که میان جنس سافل و عالى قرار دارند، «جنس متوسط» نامیده مى‌شوند و گاهى به آن«جنس بعید» نیز گفته مى‌شود؛ مانند: جسم مطلق و جسم نامى در مثال یاد شده بنابراین جنس تقسیم مى‌شود به قریب ، بعید و متوسط؛  یا سافل، عالى و متوسط.

 

3 - نوع عالی،‌ متوسط و سافل

اگر در همان سلسلۀ یاد شده از جنس الاجناس آغاز کنیم و پایین بیاییم، تا به آخرین حلقۀ سلسله برسیم، آنچه پس از جنس الاجناس قرار دارد «نوع عالى» نامیده مى‌شود که مبدأ سلسلۀ انواع اضافى است؛ و در مثال ما همان جسم مطلق است.

و آخرین نوع،که پایان بخش سلسلۀ انواع است «نوع الانواع» یا «نوع سافل» نامیده مى‌شود که در مثال ما انسان است و انواع میان آن ‌دو را «نوع متوسط» مى‌نامند؛ مانند حیوان و جسم نامى. پس جسم نامى هم جنس متوسط است و هم نوع متوسط.

بنابراین نوع اضافى بر سه قسم است: عالى، متوسط و سافل.

در ادامه نمودار سلسله اجناس را برای انسان مشاهده می فرمائید:

سلسله اجناس 2

 

4 - فصل قریب و بعید

هر نوع اضافى فصلى دارد که جزیى از ماهیت آن را تشکیل مى‌دهد. فصل یک نوع، به آن نوع قوام داده و آن را از انواع دیگرى که در عرض آن است و با او در جنس مشترک‌اند، متمایز مى‌سازد؛ همانگونه که جنس را به دو بخش تقسیم مى‌کند: یکى نوع همان فصل، و دیگرى سایر انواع مثلا«حساس» (که فصل حیوان است)  مقوّم حیوان است و جسم نامى را به حیوان و غیر حیوان تقسیم مى‌کند و گفته مى‌شود:

جسم نامى یا حساس است یا غیر حساس. بنابراین حساس، مقسّم جسم نامى است.

باید توجه داشت فصلى که مقوّم نوع مساوى با خود است لزوما مقوّم انواع مندرج در آن نوع نیز هست. مثلا حساس، که مقوّم حیوان است، مقوّم انسان و سایر انواع حیوان نیز مى‌باشد؛ زیرا فصلى که مقوّم نوع عالى است، جزء آن نوع است؛ و نوع عالى خودش جزء نوع سافل مى‌باشد و چنانکه مى‌دانیم، جزء جزء یک شىء جزء آن شىء است. پس فصلى که مقوّم نوع عالى است، جزء نوع سافل نیز مى‌باشد و در نتیجه مقوّم آن خواهد بود.

نکته: قاعدۀ کلى در این باب این است که: «مقوّم عالى، مقوّم سافل است، اما عکس آن صادق نیست»، (یعنى مقوّم سافل لزوما مقوم عالى نخواهد بود؛ مانند ناطق که مقوم انسان است، اما مقوّم حیوان نیست).

همچنین اگر فصل با نوع مساوى خود سنجیده شود، «فصل قریب» خوانده مى‌شود مانند: حساس نسبت به حیوان و ناطق نسبت به انسان. و اگر با نوعى که زیر آن نوع مساوى قرار دارد سنجیده شود، به آن فصل بعید گویند مانند: حساس نسبت به انسان.

حاصل آنکه: یک فصل به یک لحاظ، قریب و به لحاظ دیگر بعید نامیده مى‌شود؛ و نیز به یک اعتبار مقوّم و به اعتبار دیگر مقسّم خوانده مى‌شود.

 

ذاتى و عَرَضى

تا به حال با کلیّات ذاتى (نوع و جنس و فصل) و تقسیم‌هاى آن‌ها آشنا شدیم. و اینک باقى‌ماندۀ کلیّات عرضى که عرضى خاصّه و عرضى عام مى‌باشد را بیان می کنیم .

گفته شد عرضى محمولى بیرون از ذات موضوع است که پس از کامل شدن ذاتیات آن، به وى ضمیمه مى‌شود؛ مانند «خندان» نسبت به انسان، و «رونده» نسبت به حیوان، و «مکانمند» نسبت به جسم.

حال باید اضافه کنیم که عرضى یا به موضوعى که بر آن حمل شده، اختصاص دارد و بر غیر آن عارض نمى‌شود؛ که در این صورت عرض خاص (خاصه) خواهد بود؛ خواه با موضوع خود مساوى باشد مانند خندان نسبت به انسان، یا آنکه به بعضى از افراد آن اختصاص داشته باشد، مانند شاعر و سخنران و مجتهد که تنها بر پاره‌اى از افراد انسان عارض مى‌شوند.

و یا آنکه بر غیر موضوعى که بر آن حمل شده، نیز عارض مى‌شود، و اختصاص به آن ندارد،که در این صورت عرض عام خواهد بود؛ مانند رونده نسبت به انسان، و پرنده نسبت به کلاغ، و مکانمند نسبت به حیوان یا نسبت به جسم نامى.

بنابراین، مى‌توان عرض خاص(خاصه)و عرض عام را چنین تعریف کرد:

«الخاصة: الکلىّ الخارج المحمول الخاص بموضوعه» یعنی  خاصه،کلى محمول بیرون از ذات است که اختصاص به موضوع خود دارد.

«العرض العام: الکلى الخارج المحمول على موضوعه و غیره» یعنی عرض عام، کلى محمول بیرون از ذات است که بر غیر موضوع خود نیز حمل مى‌شود.

 

صنف

گفتیم فصل به نوع، قوام مى‌دهد و آن را از دیگر انواع جنس متمایز مى‌سازد، یعنى آن جنس را تقسیم مى‌کند به عبارتی جنس را تنویع (نوع نوع) مى‌کند. امّا خاصه به کلیى که اختصاص به آن دارد یقینا قوام نمى‌دهد، (زیرا خاصه، یک مفهوم عرضى است و عرضى بیرون از ذات موضوع است) ولى آن کلى را از غیر خود جدا مى‌سازد یعنى کلى فوق موضوع خود را تقسیم مى‌کند و از این جهت مانند فصل است که جنس را تقسیم مى‌کند.

امّا خاصه ویژگى دیگرى دارد که مخصوص آن است  و آن اینکه عرض عام را نیز تقسیم مى‌کند. مثلا موجود بى‌نیاز از موضوع، «موجود» را به جوهر و غیر جوهر تقسیم مى‌کند.

ویژگى دیگر خاصه آن است که، برخلاف فصل، نوع را نیز تقسیم مى‌کند و این در جایى است که تنها بر بعضى از افراد نوع عارض مى‌شود مثلا در مورد شاعر بودن، انسان را به شاعر و غیر شاعر تقسیم مى‌کند. این نوع تقسیم در اصطلاح منطق «تصنیف» نامیده مى‌شود و هریک از اقسام نوع را «صنف» مى‌نامند.

بنابراین صنف، کلى اخص از نوع (یا مندرج در نوع) است . این را نیز باید بدانیم که  همیشه یک صنف با دیگر صنفهاى نوع، در تمام حقیقت خود مشترک است و توسط یک امر عرضى و بیرون از ذات خود از آنها جدا مى‌شود.

تصنیف (صنف صنف کردن)  همچون تنویع است با این تفاوت که تنویع در مورد جنس و به اعتبار فصلهاى مختلفى که در حقیقت اقسام جنس داخل است، صورت مى‌گیرد؛ اما تصنیف در مورد نوع و به لحاظ خاصه‌هایى که بیرون از حقیقت اقسام است، انجام مى‌پذیرد؛ مانند: تصنیف انسان به شرقى و غربى، دانا و نادان، مرد و زن؛ و نیز مانند تصنیف اسب به اصیل و غیر اصیل، و یا تصنیف انگور به عسکرى، یاقوتى و غیر آن. 

 


منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

منطقیات (شرح مبسوط شرح شمسیه) ج1

تحریر منطق - علی شیروانی

  

تلخیص: فائزه موسوی

پدر علم منطق ارسطو است ولی در منطق ارسطویی صحبتی از کلیات خمس نیست و این مبحث را «فرفوریوس» (متوفاى 304 میلادى) که از شاگردان«پلوتن» مؤسس طریقۀ افلاطونیین جدید بوده، به منطق ارسطو افزوده و نامش را«ایساغوجى»گذاشته، به معنی  مدخل.

 

تعریف نوع و جنس و فصل

در مبحث کلیّات خمس، یک مفهوم کلّى را با افراد و مصادیق خودش مقایسه مى‌کنیم که  از دو حال خارج نیست؛ یا این کلّى، ذاتىِ افراد و مصادیق خود است و یا عَرَضى و خارج از ذات است.

آن‌جا که ذاتى باشد یا تمام ذات و ماهیّت و حقیقت و جوهر افراد خود را تشکیل مى‌دهد، که نامش نوع است؛ مانند انسان که تمام ماهیّت زید و عمرو بکر مى‌باشد و یا جزء ماهیّت افرادش مى‌باشد.

که آن هم دو قسم مى‌شود : یا جزء مشترک میان این ماهیّت و ماهیات دیگر است که از آن تعبیر به جنس مى‌شود؛ مانند حیوان نسبت به انسان و فرس و یا جزء مختص به همین ماهیّت است و در ماهیات دیگر یافت نمى‌شود، نامش فصل است، مانند ناطق نسبت به انسان.

 پس می توان گفت که :

کلى: یا ذاتى است و یا عَرَضى

ذاتى: بر سه دسته است: نوع، جنس و فصل.

 و آن‌جا که عرضى است:

  • یا مختص به یک ماهیّت و از عوارض مختص آن است که عرض خاصّه نامیده مى‌شود، مانند علم کتابت، ضحک که از عوارض انسان است.  
  • یا مختص به یک ماهیّت نیست بلکه میان ماهیّت‌هاى گوناگون، مشترک است و بر حقایق مختلف، عارض مى‌شود که نامش عرض عام است مثل ماشى، متحرک، آکل، شارب ، نائم و...

در تفصیل بیانات بالا باید بگوییم که چهار مرحله سؤال مطرح است که با شناخت جواب‌هاى آن‌ها این سه قسم ذاتى (نوع، جنس و فصل) را بهتر خواهیم شناخت:

 

مرحلۀ اوّل: گاهى به‌واسطۀ «من» و گاهى توسّط «ما» سؤال مى‌شود. فی المثل گاه کسى از شما مى‌پرسد: من هذا؟ یا من هو؟ و گاهى مى‌پرسد: ما هذا؟ یا ما هو؟

 میان این دو سؤال فرق واضحى است و آن این‌که : به ‌واسطۀ من هذا، سؤال از هویّت شخصى و مشخصات فردى مسؤول عنه است، مثلا فرض کنید: در مجلسى نشسته‌اید، ناگهان شخصى وارد مى‌شود و همۀ اهل مجلس به احترام او از جاى برمى‌خیزند و او احترام کرده، شخصى که کار شما نشسته تازه وارد است و شخص را نمى‌شناسد از شما مى‌پرسد: من هذا؟ یعنى این شخص کیست؟ (از من هذا در فارسى به کیست این، تعبیر مى‌شود و سخن از کیستى فرد است) حال در این جا اگر شما در جواب بگویید: انسان است، حیوان ناطق است و...جوابتان خنده‌دار خواهد بود؛ زیرا که سؤال‌کننده خود مى‌داند که او انسان است، نه فرس،بقر و ... دراین حالت به سؤال جواب داده نشده است ؛ چون سؤال از ممیّزهاى فردى است و انسان، ممیّز نیست، چون میان او و همۀ افراد، انسان بودن مشترک است از این‌رو باید جواب دیگرى بدهید تا از سؤال‌کننده رفع ابهام کند مثلا باید بگویید: این آقا، آقازادۀ فلان عالِم و آیت اللّه و مرجع تقلید و یا پدر فلان شهید است.

 و امّا به‌واسطۀ ما هذا سؤال از ماهیّت و حقیقت و جوهر یک شیئى است و غرض شناخت مشخصات و عوارض فردى نیست؛ بلکه غرض شناخت حقیقت و ماهیّت او است که در آن ماهیّت با افراد نوع خود مشترک است. پس اگر پرسیده شود: ما زید؟ باید بگوییم: زید انسان است ، نه این‌که بگوییم: فرزند  فلانی، صاحب فلان کتاب و مانند آن . چرا که هیچ کدام از این‌ها داخل در ذات و ماهیّت او نیست؛ ماهیّت او همان انسان است و بس . حال نام این جواب از ماهیّت را، در اصطلاح منطق و فلسفه نوع مى‌گذارد که قسم اوّل از اقسام کلیّات خمس است. 

" النوع هو تمام الحقیقة المشترکة بین الجزئیات المتکثرة بالعدد فقط فى جواب ما هو "

نوع عبارت است از تمام حقیقت مشترک میان جزئیاتى که تنها عددشان متعدد است (اما حقیقتشان یکى است) و در پاسخ سؤال از چیستى واقع مى‌شود.

 

مرحلۀ دوم: گاهى به‌واسطۀ ماى حقیقى از ماهیّت و حقیقت جزئیات متفقة الماهیّة پرسیده مى‌شود، مثلا مى‌پرسیم: زید و عمرو و بکر، ما هم؟ یا ماهى؟

و گاهى هم سؤال از حقیقت و ماهیّت جزئیات مختلفة الحقایق مى‌شود؛ مثلا مى‌پرسیم: زید و عمرو و خالد (همه از یک حقیقت‌اند) و هذا الفرس و هذا الاسد و... ما هى؟

اگرچه هردو سئوال در این جهت مشترکند که سؤال از ماهیّت جزئیات است ولی در سؤال اوّل، از ماهیّت و حقیقت جزئیات و افرادى است که در اصل ماهیّت متفق و مشترکند و تنها در تعداد و مشخصات فرد فرق دارند  ولی در سؤال دوم از حقیقت و جوهر جزئیاتى است که هم از لحاظ ماهیّت و هم به حسب عدد، مختلف و متعدد و متفاوت هستند. زیرا که زید و عمرو و خالد از یک ماهیّت و الفرس از ماهیّتى دیگر و الاسد نیز از ماهیّت دیگری است؛ آن‌گاه جواب سؤال اوّل باید متناسب با سؤال باشد یعنى با تمام حقیقت مشترک میان زید و عمرو و بکر پاسخ داده شود و آن تمام حقیقت مشترک عبارت است از "انسان" که نامش را «نوع» گذاشتیم . جواب سؤال دوم هم باید متناسب با سؤال،  جوابی از تمام حقیقت مشترک میان آن جزئیات باشد و آن تمام حقیقت مشترک حیوان است که این «جنس» نامیده مى‌شود که دومین کلى از کلیات خمس را تشکیل مى‌دهد.

«الجنس هو تمام الحقیقة المشترکة بین الجزئیات المتکثرة بالحقیقة فى جواب ما هو»-

جنس تمام حقیقت مشترک میان جزئیاتى است که حقیقتشان مختلف است و در پاسخ سؤال از چیستى واقع مى‌شود.

 

مرحلۀ سوم: تا به حال توسط "ما هو" سؤال از امور جزئیه بود. اینک سؤال از امور کلّى است . گاهى از چند امر کلّى مختلف الحقیقه سؤال مى‌شود مثلا مى‌پرسیم: الانسان و الفرس و الحمار و...ما هى؟ و گاهى از یک امر کلّى سؤال مى‌شود، مثلا مى‌پرسیم: الانسان ما هو؟

چنانکه ملاحظه مى‌شود این بار سؤال از «کلیات» است نه جزئیات و در پاسخ به این سؤال باید تمام حقیقت مشترک میان آنها گفته شود (که همان جنس است) پس می گوییم: «آنها حیوانند».

و اما در پرسش دوم سؤال از یک کلى است و پاسخ درست و کامل آن که حق مطلب را ادا کند باید بگوییم : «حیوان ناطق»است. این پاسخ، ماهیت و چیستى کلى مورد سؤال را به تفصیل بیان مى‌کند، به این ویژگى جداکننده، «فصل» می گوییم که سومین کلى از کلیات خمس را تشکیل مى‌دهد.

از اینجا دانسته مى‌شود، فصل جزیى از ماهیت شىء است، اما جزیى است که به همان ماهیت اختصاص دارد و آن ماهیت را از تمام ماهیات دیگر متمایز و جدا مى‌سازد؛ چنانکه جنس، جزء مشترک ماهیت را تشکیل مى‌دهد،که هم جزء این ماهیت است و هم جزء ماهیات دیگر.

پس می توان گفت که فصل عبارت است از «هو جزء الماهیة المختصّ بها، الواقع فى جواب اىّ شىء هو فى ذاته »

فصل جزیى از ماهیت است که اختصاص به آن ماهیت دارد، و در پاسخ «در ذات خود، کدامین شىء است؟» آورده مى‌شود. مثل الانسان اى شیئى هو فی ذاته؟ جواب: ناطق.

  


منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

منطقیات (شرح مبسوط شرح شمسیه) ج1

تحریر منطق - علی شیروانی

 

تلخیص: فائزه موسوی 

المبحث الثانی فی مجمل مواضع الفصل

من حق الجُمل : إذا ترادفت ووقع بعضها إثر بعض : أن تُربط بالواو لتکون على نسق واحد - ولکن قد یعرض لها ما یُوجب ترک الواو فیها : ویسمى هذا فصلا - ویقع فی خمسة مواضع.

الأول - أن یکون بین الجملتین اتحادٌ تام : وامتزاج معنوی ، حتى کأنهما أفرغا فی قالب واحد ، ویسمى ذلک «کمال الاتصال»

الثانی - أن یکون بین الجملتین تباینٌ تامٌ : بدون إبهام خلاف المراد ویُسمى ذلک «کمال الانقطاع»

الثالث - أن یکون بین الجملتین رابطة قویة ، ویُسمى ذلک «شبه کمال الاتصال»

الرابع - أن یکون بین الجملة الأولى والثانی (جملةٌ أخرى ثالثة متوسطة) حائلة بینهما

فلو عُطفت الثالثة على «الأولى المناسبة لها» لتوهم أنها معطوفة على «المتوسطة» فُیترک العطف ، ویسمى ذلک «شبه کمال الانقطاع»

الخامس - أن یکون بین الجملتین تناسب وارتباط ، لکن یمنع من عطفهما مانع : وهو عدم قصد اشتراکهما فی الحکم ، ویسمى ذلک «التوسط بین الکمالین»

  

مبحث دوم : در مورد بحث کوتاه در مورد مواضع فصل

حق جمله آن است که اگر به دنبال هم آمده و برخی از آن ها در پی برخی دیگر رخ دهد، با واو به هم مرتبط شوند تا بر یک سیاق واحد قرار گیرند-و اما عارض می شود برایشان (شرایطی) که ترک واو در آن ها واجب می شود: و این جدایی فصل نامیده می شود-و در پنج موضع اتفاق می افتد.

 

اول: بین جملات اتحاد تام باشد و امتزاج معنوی، تا جایی که گویی در یک قالب واحد هستند، و این "کمال اتصال" نامیده می شود.

دوم: بین جملات جدایی کامل باشد: بدون وجود ابهام بر خلاف آنچه قصد شده است و این "کمال انقطاع" نامیده می شود.

سوم: بین جملات رابطه ای قوی وجود داشته باشد، و این "شبه کمال اتصال" نامیده می شود.

چهارم: بین جمله اولی و دومی ( جمله سوم دیگری واسطه شود) بین آن ها.

و اگر جمله سوم بر جمله اول که مناسب آن است عطف شده باشد و این توهم به وجود آید که عطف بر جمله واسطه صورت گرفته است، پس عطف ترک می شود و این را "شبه کمال انقطاع" می گویند.

پنجم: بین جملات تناسب و ارتباط وجود داشته باشد اما مانعی عطف آن ها را منع کند: و آن عدم قصد برای اشتراک آنها در حکم است و این حالت "توسط بین الکمالین" نامیده می شود.

 

فی معرفة الفصاحة و البلاغة

الفصاحة

الفصاحة : تُطلَقُ فی اللغة على معان کثیرة ـ منها البیان و الظهور قال الله تعالى : (و أخی هارون هو أفصح مِنِّی لساناً) أی أبینُ منِّی منطقاً و أظهرُ مِنّی قولاً.

و یُقال : أفصحُ الصَّبیُ فی منطقه، إذا بانَ و ظَهرَ کلامُه.

و قالت العرب : أفصحُ الصبح. إذا أضاء ، و فصح أیضا.

و الفصاحة: فی اصطلاح أهل المعانی ، عبارة عن الألفاظ البیّنة الظاهرة ، المتبادرة إلى الفهم ، والمأنوسة الاستعمال بین الکتاب و الشّعراء لمکان حَسَنها.

و هی تقع وصفا للکلمة ، والکلام ، والمتکلّم ، حسبما یعتبرُ الکاتبُ اللفظة وحدها. أو مسبوکة مع أخواتها.

 

فصاحة الکلمة

1. خلوصها من تنافر الحروف : لتکون رقیقة عذبة. تخف على اللسان ، ولا تثقل على السمع ، فلفظ «أسد» أخف من لفظ «فدوکس».

2. خلوصها من الغرابة ، وتکون مألوفة الاستعمال.

3. خلوصها من مخالفة القیاس الصرفی ، حتى لا تکون شاذة.

4. خلوصها من الکراهة فی السمع

 

در شناخت بلاغت و فصاحت

فصاحت:

فصاحت در لغت به معانی متعددی اطلاق می گردد که از جمله‌ی آن، آشکار شدن و روشن شدن است. خداوند در قرآن از زبان حضرت موسی علیه السلام می فرماید: "برادرم هارون از نظر زبانی از من فصیح تر است" به این معنا که سخنوری او از من واضح تر و گفتار او از من روشن تر است. 

وقتی سخن گفتن کودک واضح و روشن شود، گفته می شود گفتار کودک فصیح شده است.

و وقتی [در ابتدای صبح] هوا روشن شود، عرب می گوید صبح فصیح شد و فَصحَ الصبح هم گفته شده.

و فصاحت در اصطلاح اهل معانی عبارت است از الفاظ روشن و واضح که نزدیک به فهم باشد و به خاطر خوش نامی‌اش برای نویسندگان و شاعران پر کاربرد باشد.

و فصاحت برای  نوشتار، گفتار و گوینده کاربرد دارد. بر این اساس، گاهی نویسنده یک لفظ را به تنهایی در نظر می گیرد و گاهی آن را در ترکیب با سایر کلمات می سنجد.

 

فصاحت کلمه (نوشتار):

  1. از ناهنجاری و ناموزون بودن حروف به دور باشد تا بر زبان سبک آید و شنیدن آن بر گوش سنگین نیاید. لذا واژه «أسد» سبکتر از «فَدَوکَس»* است.
  2. از الفاظ پیچیده و نامفهوم به دور بوده و پر کاربرد باشد.
  3. از قواعد صرفی تبعیت کند، طوریکه غیر عادی و خارج از قاعده نباشد.
  4. کراهت شنیداری نداشته باشد.

* شیر بیشه