مباحث این جلسه به فلسفهی عرفان برمیگردد. قبلا اشاره شد که فلسفهی عرفان علمی است که خود عرفان با تمام ابعادش موضوع آن است. در این علم، وارد مسائل عرفانی نمیشویم، بلکه عرفان را به مثابه یک کل در نظر گرفته و در مورد آن و لوازمش مطالعه میکنیم.
در مبحث خاستگاه عرفان اسلامی، به دنبال پاسخ به این سوال هستیم که ریشه های عرفان اسلامی کجاست؟ آیا عرفان اسلامی از منابع بیگانه تغذیه کرده و از حوزه هایی خارج از عالم اسلام (چه به لحاظ جغرافیایی و چه به لحاظ تاریخی) نشأت گرفته و یا اینکه کاملا ریشه در اسلام داشته و با اسلام شروع شده و از اسلام و کتاب و سنت تغذیه شده است؟
این بحث دامنهی وسیعی در تألیفات عرفانی پیدا کرده و بیش از حد نیاز به آن پرداخته شده است، دلیل این امر، توجه مستشرقین به آن است. از اوایل قرن نوزدهم میلادی، توجه مستشرقین غربی به اسلام و به خصوص باطنگرایی اسلامی معطوف شد.
مستشرقان در پژوهشهای اولیهای که داشتند، غالباً ریشه تصوف اسلامی را در عرفانهای ایرانی، هندی، مسیحی، گنوسی و یا نوافلاطونی جستجو میکردند. برای مثال عبدالرحمن بدوی در «تاریخ التصوف اسلامی»، نیکلسون در «عرفان عارفان مسلمان»، قاسم غنی در «تاریخ تصوف در اسلام» و زرین کوب در «ارزش میراث صوفیه» خاستگاه عرفان اسلامی را آیین مسیح و عرفان مسیحی دانستهاند. دلیل آنها برای این موضوع، وجود آموزههای زهد، توکل و حب الهی و حتی دستور ذکر و سکوت در تصوف اسلامی است که پیش از آن در آیین مسیحیت موجود بوده است. این شیوه زندگی در عصر جاهلیت در جزیره العرب شناخته شده بود و آن را رهبانیت مسیحی مینامیدند. به نظر مستشرقینی مانند نیکلسون، راهبان مسیحی گاهی نقش تعلیمی را برای زاهدان مسلمان که لایهی نخستین متصوفهی اسلامی بودند بازی میکردند. دلیل دیگر آنها این است که پشمینهپوشی (که اشتهار متصوفه به صوفی به همین دلیل است) از عادات راهبان مسیحی بوده است.
اما مستندات ذکر شده مدعای مستشرقان را اثبات نمیکند، زیرا آموزههای زهد، حب الهی، سکوت، ذکر و ... در اسلام نیز به صراحت آمده است و به طور کلی مشابهت آموزهها نمیتواند اثبات کند که عرفان اسلامی از عرفان مسیحی منتج شده است. اشتراک لباس دو تیره از متدینین مسیحیت و اسلام نیز (در صورت اثبات) نمیتواند دلیل اقتباس عرفان اسلامی با همهی وسعت و گستردگیاش از الهیات مسیحی که از چنین سعهای برخوردار نیست باشد.
گروه دیگری از مستشرقین، عرفان اسلامی را نشات گرفته از مکاتب هندی میدانند. عبدالرحمن بدوی، زرین کوب، حنا الفاخوری و دکتر ابوالعلا عفیفی چنین نظری دارند. گلدزیهر* که یک خاورشناس مشهور مجار است و اواسط قرن نوزدهم میزیست معتقد است که ریشهی عرفان اسلامی را باید در بودیزم جستجو کرد. ویلیام جونز، از مستشرقین انگلیسی قرن هجدهم، اوپانیشادها و وداها را که از متون کهن و مقدس هندوییزم هستند به عنوان خاستگاه عرفان اسلامی معرفی میکند. یکی از شواهدی که آنها ذکر میکنند این است که مفهوم فنا در عرفان اسلامی از طریق بایزید بسطامی به تصوف وارد شد و او این را از استادش ابوعلی سندی گرفته بود. بایزید از بزرگان مکتب خراسان بود و خراسان بزرگ یا خراسان قدیم، در مجاورت هند واقع شده بود. این رابطهی جغرافیایی هم در ایجاد این شبهه که تعالیم بودیزم و برهمن ها از هند به ایران و از ابوعلی سندی به شاگردش بایزید بسطامی منتقل شده مؤثر بود.
مسلمانان در زمان بنی امیه در پی فتح هند بودند، اما فتوحات شرقی امپراتوری اسلامی فقط تا رود سند ادامه یافت و این رودخانهی عظیم (که همین حالا هم بزرگترین و طولانیترین رودخانهی پاکستان است) مانع پیشروی بیشتر مسلمانها شد. نظر مستشرقینی که به نامشان اشاره شد این است که مسلمان ها بعد از پیشروی در هند قدیم که در مجاورت امپراتوری ایران قرار داشت، با اندیشههای وحدت وجود که در «اوپانیشادها» یعنی سرودهای مذهبی هندوها ذکر شده بود آشنا شدند. شاید هم این مجاورت جغرافیایی باعث شد که برخی هندوهای مرتاض به سیاحت در سرزمینهای اسلامی بپردازند و زمینه انتقال این مباحث را فراهم کنند.
نقدی که بر نظریهی قبلی وارد شد، در اینجا هم صادق است. مشابهت چند آموزهی محدود مثل فنا و وحدت وجود یا روشهای ریاضتی مشترک بین برخی طریقت های صوفیه و مرتاضان هندی و امثال اینها برای اثبات این که عرفان اسلامی از هند نشأت گرفته کافی نیست. برخی مستشرقین نامدار مانند نیکلسون هم با این فرضیه مخالفند و اختلافات بودیزم و هندوئیزم با عرفان اسلامی را خیلی بیشتر از اشتراکات آنها میدانند.
* Ignác Goldziher