حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وجود ذهنی» ثبت شده است

در تاریخ فلسفه نظریات گوناگونی درباره تصورات کلی (که بر مصداق های متعدد قابل صدق اند) ابراز شده است، مانند:

  • مفاهیم کلی، نوع خاصی از مفاهیم ذهنی اند و با وصف کلیت در مرتبه خاصی از ذهن تحقق می یابند و درک کننده آن ها عقل است.(معروف ترین نظریه)
  • چیزی به نام مفهوم کلی نداریم و الفاظی که دلالت بر مفاهیم کلی دارند، در واقع مانند مشترکات لفظی هستند که بر امور متعددی دلالت می کنند.
  • مفاهیم کلی نوعی واقعیت عینی و خارج از ظرف زمان و مکان دارند (نظریه افلاطون)
  • کلیت و جزئیت مربوط به نحوه ادراک شیء است. در این درس به توضیح این نظریه و اشکالات آن می پردازیم:

طبق این نظریه، کلیت و جزئیت دو وصفند که فقط مربوط به نحوه علم و ادراک می باشند. «ادراک حسی» به دلیل قوت و دقتش، شیء را به گونه ای درک می کند که به طور کامل از امور دیگر جدا و ممتاز می شود، اما «ادراک عقلی» چون ادراک ضعیفی است، شیء را به نحوی درک نمی کند که کاملا از امور دیگر جدا گردد، لذا می تواند بر موارد عدیده منطبق شود.

به بیان دیگر، اگر ادراک به طور کامل صورت پذیرفت و تمام خصوصیات مُدرَک در ذهن آمد، آن ادراک جزئی است و به گونه ای است که فقط بر یک فرد انطباق می یابد. اما اگر ادراک شیء به طور کامل و واضح صورت نپذیرفت و برخی از خصوصیات و ویژگی های مدرک به ذهن نیامد ،آن ادراک کلی خوانده می شود و به گونه ای خواهد بود که قابل انطباق و صدق بر موارد متعددی خواهد بود.

بنابراین نظریه، «کلی» در واقع همان «جزئی مبهم» است. یعنی وقتی برخی از ویژگی های جزئی محو شود (و ادراک نشود)، شیء میان چند فرد مردد می گردد و بر هر یک از آنها می تواند منطبق شود، در این حالت به آن کلی می گویند. (مانند شیئی که از دور به صورت مبهم دیده می شود و احتمال دارد حسن یا حسین یا قسمتی از درخت یا .... باشد، در حالیکه در واقع فقط یکی از آنها است.)

  

اشکالات این نظریه

بنابراین نظریه، مفاهیم کلی در حقیقت تنها یک مصداق دارند و صدقشان بر موارد متعدد به نحو علی البدل می باشد. مثلا مفهوم انسان، در واقع صورت ذهنی یک فرد از انسان است، ولی چون مبهم است، نمی دانیم آن فرد زید یا عمرو یا بکر است؟ اما در حقیقت فقط یکی از آن ها است. در این صورت اشکالات زیر به وجود می آید:

  1. بنابراین نظر، ما هرگز قادر به بیان یک قضیه کلی (مانند: هر ممکنی نیازمند علت است) نخواهیم بود، زیرا این قضایا تنها در یک مورد صادق اند و شامل موارد دیگر نمی شوند. (منتها معلوم نیست آن مورد کدام است)
  2. مفاهیمی هستند که مصداق حقیقی در خارج ندارند، (مانند مفهوم «معدوم» و «محال») و نمی توان درباره آنها گفت که: ابتدا صورت جزئی آنها وارد ذهن شده، سپس در اثر ابهام، قابل صدق بر موارد عدیده گشته است.
  3. مفاهیمی که مصداق مادی و محسوس ندارند (مانند مفهوم «خدا» و «روح») نیز از آغاز به صورت کلی به ذهن می آیند.
  4. مفاهیمی که هم بر مصادیق مادی قابل انطباق اند، هم بر مصادیق مجرد (مانند مفهوم علت و معلول) را نیز نمی توان گفت که همان صورت جزئی مبهم هستند.
  5. مفاهیمی که بر اشیای متضاد صدق می کنند (مانند مفهوم «رنگ» که هم بر سفید و هم بر سیاه قابل صدق است را هم نمی توان به این صورت (جزئی مبهم) تصور کرد. مثلا بگوییم که رنگ سفید آن قدر مبهم شده به به صورت مطلق رنگ درآمده و قابل صدق بر سیاه هم هست.

طبق نظر علامه قدس سره، کلیت و جزئیت به «نحوه وجود» ماهیات مربوط است، نه به «نحوه ادراک» آن ها:

کلیت از لوازم وجود ذهنی ماهیت است. یعنی خاصیت وجود ذهنی (ماهیتی که به ذهن می آید) آن است که فی نفسه (و از آن جهت که یک مفهوم حاکی از غیر است) بر موارد کثیر قابل صدق است (خواه در خارج واقعا مصادیق متعدد داشته باشد یا نه)

جزئیت نیز از لوازم وجود خارجی ماهیت است. وجود خارجی مساوق با تشخص و جزئیت است و هرگز قابلیت انطباق بر موارد متعدد را ندارد، بلکه اساسا قابلیت انطباق و مصداق ندارد، زیرا صدق و انطباق از ویژگی های وجود ذهنی است و تنها در مورد مفاهیم مطرح می شود (نه اشیای خارجی). 


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد دوم 

 

وجود فی نفسه و وجود فی غیره

وجود یا فی نفسه است یعنی هستی در خودش است و خودش هستی دارد یا در هستیِ یک شیء دیگر فانی است.

وجود فی نفسه: مثل وجود باریتعالی، وجود زید، وجود درخت و... اینها در خودشان وجود دارند.

وجود فی غیره: چیزی که به تنهایی وجودی ندارد و فقط در دیگری وجود پیدا می کند.

توضیح:

می دانیم که «حرف» در ادبیات، دارای معنای مستقلی نیست. در واقع معنایی را در دو طرف خودش ارائه می کند و رابطه ای را برای دو طرفش ایجاد می کند:

سِرتُ الی البصره : «الی» در این جمله، رابطه ابتدائیت را بین سرت و بصره ایجاد کرده است.

وجود فی غیره هم به همین صورت است. مثلا می گوییم الانسانُ ضاحکٌ : انسان خندان است.

در اینجا انسان یک وجودی در خارج دارد، خندان هم یک وجودی دارد (در ذهن تصور می شود) ولی صرف وجود این دو، برای قضیه بودن کافی نیست. باید یک رابطه ای هم بین آنها باشد.

پس ما یک وجود مستقل برای انسان داریم  یک وجود مستقل برای خندان و یک رابطِ «است». این رابط، به تنهایی وجود مستقلی ندارد و در واقع داخل در موضوع و محمول است. این وجود آنقدر ضعیف است که تصور نمی شود و اصلا مفهوم ندارد.

لذا می توان گفت :

آن چیزی که در خارج، بین انسان و ضاحک هست و بین انسان و سنگ نیست و آن باعث می شود که بگوییم الانسانُ ضاحکٌ، و انسان و ضاحک را باهم متحد می کند، «رابط» است.

 

خصوصیات رابط: 

1- وجود رابط ماهیت ندارد. ماهیت، ما یقال فی جواب ما هو است. ماهیت باید قابلیت محمول واقع شدن داشته باشد، چون جواب ما هو است. حال آن که معنای غیر مستقل، محمول واقع نمی شود. نمی شود گفت این، «است» است!

 

2 تحقق وجود رابط (چسب) بین دو امر، موجب اتحاد وجودی آن دو امر می شود. اصلا وجود رابط، داخل در دو شیء دیگر است و لذا آن دو شیء حتما باید با یکدیگر متحد باشند.

 

3 وجود رابط تنها در قضایایی است که هلیات مرکبه هستند.

هلیه مرکبه آنست که محمولش، «موجودٌ » نباشد. هلیه بسیطه آنست که محمولش «موجودٌ » باشد.

رابطِ «است» فقط در قضایای هلیه مرکبه واقع می شود. در هلیه بسیطه وجود رابط نداریم. چون موضوع، خود شیء  است(انسان). و محمول، وجودِ شیء است و بین شیء و وجودش تغایری نیست تا نیاز به ربط داشته باشد.

می گوییم انسان ضاحک است. بین انسان بودن و ضاحک بودن فرق است و نیاز به ربط داریم که آنها را به هم بچسبانیم. ولی وقتی میگوییم انسان موجود است بین انسان که خود شیء است و وجودش که «موجود» است، هیچگونه تغایری در خارج نیست (در نظریه اصالت وجود)؛ و بنابراین دوتا نیستند که نیاز به رابط پیدا کنند.  


منابع:

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان

- دروس صوتی استاد فیاضی- جلسه بیستم

 

 ادامه‌ی اقوال درباره حقیقت علم:

 

 2- نظریه شَبَح 

معتقدین به این نظریه قائلند به اینکه آنچه که در ذهن وجود دارد، شبح و سیاهه ای از واقعیّات خارجی است (عکسی از واقعیات خارجی است) نه ماهیّت آن ها.

شما تصویری از قله دماوند در ذهن خود دارید که هر وقت می گویند: قله دماوند،‌ این تصویر در ذهن شما نمود پیدا می کند. و چون عکس و شَبَح است نه خود ماهیّت شیء ، لذا است که یک کشف ناقص از واقعیّات به ما نشان می دهد.

نتیجه‌ی این قول:

موجود ذهنی داریم و این موجود ذهنی شبح واقعیّات است (تصویر واقعیّات است). و ممکن است این شبح با واقعیّات تطابق داشته باشند و ممکن است تطابق نداشته باشد. امّا تطابق کامل ندارد چون عکس با ذو العکس یکی نیست. این نظریه منجر به «سفسطه» می شود (انکار امکان علم به واقعیّات).

در واقع با پذیرش این نظریه، باب علم به جهان خارج بطور کلى بسته مى‏ شود، زیرا طبق این رأى‏ تصورات موجود در ذهن انسان با آنچه در خارج وجود دارد مغایرت تام دارد، بنابراین به هیچ چیز علم تعلق نمى‏ گیرد.

قیاس منطقی:

علم ما همیشه به شبحِ واقعیت است (صغری)

و شبحِ واقعیت، غیر از خود واقعیّت است (کبری)؛

پس علم ما همیشه به غیرِ خودِ واقعیت است (نتیجه) که همان سفسطه است.

 

3 ـ نظریه «رابطه» یا «اضافه»

 این نظریه ابتکار بعضی از متکلمین است که در رأس آنها ابوالحسن اشعری از متکلّمین قرن چهارم است.

معتقدین به این قول قائلند به اینکه علم به اشیاء، عبارت است از اضافه و نسبت. (مثل بالایی، پایینی، چپی، راستی) بین عالِم (که شمایید) و آن شیء معلوم (کتاب).

مثلا وقتی یک کتاب روی میز می گذارید بین آن دو یک نسبتی برقرار می شود که به آن بالا و پایینی می گویند و این کاملا نسبی است. وقتی کتاب بالای میز است، این فقط یک نسبت است. نسبت کتاب به میز این است که بالای آن است. ولی همین کتابی که روی میز است نسبت به سقف، دیگر بالا نیست.

درواقع نسبت بین علم و عالم هم همین است. چیزی غیر از عالم و معلوم محقق نشده است. بلکه شما هستید، آن معلوم هم هست. نسبتی که بین شما هست را با کلمه علم بیان می کنیم. وقتی می گوییم آن فرد عالم است مثل این است که بگوییم این کتاب بالاست. وقتی میگوییم آن شیء معلوم است مثل این است که بگوییم آن شیء پایین است.

نتیجه‌ی این قول:

موجود ذهنی نداریم، بلکه دو طرف نسبت، یکی عالم است و یک طرفش معلوم.

چیزی غیر از عالم و معلوم (واقعیت خارجی) تحقق ندارد.

اشکال

اگر علم نسبت بین عالم و معلوم باشد، هیچ گاه علمِ به معدوم یافت (مانند علم به اجتماع نقیضین) چون نسبت نیاز به اضافه است هیچ گاه علم به معدوم نخواهیم یافت. (صغری)

و حال آن که ما علم به معدوم بالوجدان می یابیم (صورتی از معدوم در ذهن می آید). (کبری)

پس علم نسبت بین عالم و معلوم نیست. (نتیجه)

 

دلیل اثبات وجود ذهنی

سؤال : چه ادله ای برای اثبات وجود ذهنی داریم؟

گفتیم طبق ادعای مشهور، بین موجود ذهنی و موجود خارجی اتحاد ماهوی برقرار است.  ما در اینجا این گونه توضیح می دهیم:

 
1) ما گاهی در قضایای صادقه، وصفی را برای امر معدومی اثبات می کنیم. می گوییم «اجتماعُ النقیضین مُحالٌ».

محال، وصفی است که برای اجتماع نقیضین آمده است.

 
2) در منطق قاعده ای به نام قاعده فرعیت داریم که می گوید: ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له. یعنی ثبوت وصفی برای یک شیء متوقف بر ثبوت آن شیء است. به عبارت دیگر اگر می خواهید محال را بر اجتماع نقیضین حمل کنید باید یک اجتماع نقیضین را اول ثابت کنید (یعنی وجود داشته باشد) تا بتوانید محال بودن را بر آن حمل کنید.

 
3) این امور عدمی در خارج، قطعا ثبوت و وجود ندارند. پس باید یک وجود دیگری غیر از وجود خارجی باشد که به آن وجود ذهنی میگویند.

 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- خلاصة بدایة الحکمة، سیّد محمّد صادق حسینی علم الهُدی

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان

 

پس از بخش اول که مباحث کلی وجود را مطرح کردیم در ادامه به احکام وجود می پردازیم. یکی از این احکام وجود خارجی و ذهنی است.

برای تفسیر حقیقت علم، بحث هایی راجع به وجود ذهنی مطرح می کنند.

علم چیست؟ «حضور صورة الشیء عند العقل». صورت اشیاء در ذهن حاضر باشد. صورت ذهنی همان وجود ذهنی است.

سه قول پیرامون تفسیر این حقیقت علم مطرح می شود:

 

1 ـ قول مشهور فلاسفه: بر ماهیّت (مثل انسان) دو نحوه وجود عارض می شود:

الف) وجود خارجی: و آن وجودی است که در آن از ماهیّت (انسان) آثار مطلوبة آن سر می زند. (به قول علاّمه طباطبائی: «مترتّب می شود») مثال خیلی روشن آتش است که آثار مطلوبه آن احراق و سوزاندن است. چه وقتی می سوزاند؟ وقتی وجود خارجی پیدا کند.

انسان دارای ذاتیّات و عرضیّات خاصّ خودش است؛ و به تبع آن دارای یک سری آثار است. مثلاً چون جوهر است برای تحقّقش نیاز به موضوع ندارد (فقط اعراض نیاز به موضوع دارند). چون جسم است دارای أبعاد ثلاثة (طول، عرض، ارتفاع) است، چون نامی است در حال رشد است، چون ناطق است دارای تفکّر است (که به اینها کمالات اوّل گویند و آن کمالاتی است که از ذات انسان عارض می شود) .

یک سری از امور هم هستند که از عرضیات انسان صادر میشوند، مثلا چون ضاحک است می خندد. به آثار اعراض انسان نیز کمالات ثانوی گویند).

 ب) وجود ذهنی : قسمی که در آن آثار مطلوب از ماهیّت بروز نمی کند. آتش را اگر تصوّر کنی، وجود ذهنی است لذا سر شما داغ نمی شود. تصوّر آتش موجب سوزاندن نمی شود.

نتیجه این قول و مسلک:

اوّلاً: موجود ذهنی داریم.

ثانیاً: این موجود ذهنی همان ماهیّت است (آن وجود ذهنی و وجود خارجی اتّحاد ماهوی دارند ـ یعنی یک ماهیّت است که در دو جا بروز و ظهور پیدا می کند ـ) و علم عبارت است از: ماهیّتی که وجود ذهنی پیدا کرده است.

 

توضیح بیشتر:

وقتی ما انسان را در ذهن تصور می کنیم یعنی «مفهوم انسان ناطق» پیش ما هست. این مفهوم، همان ماهیت است.

اگر این انسان ناطق در خارج موجود شود، آثار دارد. ولی اگر ماهیت در ذهن بیاید یک مفهوم بیش نیست و آثار ندارد.

مفهوم انسانی که در ذهن است تعقل نمی کند، رشد و نمو ندارد و ...

پس: ماهیت وقتی با وجود ذهنی موجود شود، آثار ندارد و وقتی با وجود خارجی موجود شود، آثار دارد.

این عقیده فلاسفه است.

اقوال بعدی را در درس ینده بررسی خواهیم کرد. 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- خلاصة بدایة الحکمة، سیّد محمّد صادق حسینی علم الهُدی

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان

- دروس صوتی استاد فیاضی- جلسه چهاردهم

 

مباحث منطق

نیاز ما به منطق تنها در علوم نظری است. زیرا علوم بدیهی عند النفس معلوم هستند و نیازی به استدلال و مصون ماندن از خطا ندارند.

منطق گاهى از معلوم تصورى،به نام معرِّف،بحث مى‌کند تا به کمک آن،مجهول تصورى را براى خود معلوم سازد؛ و گاهى از معلوم تصدیقى،به نام حجت،سخن مى‌گوید تا به یارى آن، قضایایى نادانسته را براى خود معلوم سازد. 

 

نیاز به الفاظ

اولین باب از ابواب شش گانه کتاب المنطق، مباحث الفاظ است و اولین بحثی که در این باب مطرح می شود نیاز به الفاظ است.

سوالی که در اینجا ایجاد می شود این است که اهل منطق چه نیازی به بحث الفاظ دارند و اگر جای این بحث در کتب لغت است، چرا در منطق بیان شده است؟

تردیدى در این نیست که غرض اصلى اهل منطق تنها معانى است؛ اما براى رسیدن به معانى لازم است از احوال و احکام الفاظ نیز بحث شود؛ به دو دلیل:

1- ارتباط با دیگران : تفاهم با مردم و انتقال آراء و افکار میان ایشان غالبا توسط زبان و لغت صورت مى‌پذیرد. ازاین‌رو منطقى نیازمند آن است که از احوال لفظ بحث کند،تا تفاهم به نحو کامل صورت گیرد و بتواند سخن خود و دیگران را با معیار درستى بسنجد.

2- خود فرد: منطقى نیاز دیگرى نیز به مباحث الفاظ به خاطر خودش دارد،که از حاجت نخست به مراتب بزرگ‌تر و مهمتر است.

برای فهم این نیاز، لازم است مقدمه ای را بدانیم:

 

انواع وجود

اشیاء چهار نوع وجود دارند: دو وجود حقیقى اند و دو وجود اعتبارى و قراردادى.

 

1-وجود خارجی

وجود خارجى،مانند وجود شما و وجود اشیایى که اطراف شماست،و نیز افراد انسان و حیوان و درخت و سنگ و خورشید و ماه و ستارگان،و دیگر وجودهاى خارجیى که به‌شماره در نمى‌آید.

 

2-وجود ذهنی

وجود ذهنى،که همان علم ما به اشیاء خارجى و مفاهیم دیگرى است که در ذهن ما نقش بسته است، و پیش از این گفتیم که آدمى قوه‌اى دارد که صورتهاى اشیاء در آن نقش مى‌بندد. نام این قوه ذهن است؛ و نقش بستن صورت شىء در ذهن، وجود ذهنى نامیده مى‌شود که همان علم است.

 

این دو وجود،هر دو حقیقى هستند؛ یعنی با اعتبار و جعل بشر حاصل نمى‌شود و بستگى به قرار داد و اعتبار کسى ندارند. 

 

3-وجود لفظی

انسان برای بیان و تفهیم اغراض خود به دیگران، نیازمند الفاظ است. چرا که نمی تواند برای بیان معانی، خودِ اشیاء خارجی را حاضر سازد . لذا با وضع کردن الفاظ و کلمات، معانی را که در ذهن دارد، به مخاطب می فهماند.

آنچه که انسان را قادر مى‌سازد معانى را توسط الفاظ تفهیم کند، همان ارتباط استوار و پیوند عمیق لفظ با معنا در ذهن است. گویى لفظ همان معناست و معنا همان لفظ است؛ بطوریکه وقتی لفظی برای یک معنا بیان شود، خود به خود، ذهن به آن معنا منتقل می شود.

پس وجود لفظی، وضع کردن الفاظ و کلمات است. اگر لفظ موجود شود گویا معنا وجود یافته است . یعنى آنچه که موجود می شود همان لفظ است،نه چیز دیگر؛ و این وجود به سبب آن پیوند و عُلقه بین لفظ و معنا، مجازاً به معنا نسبت داده مى‌شود.

 

4- وجود کتبی

 الفاظ به تنهایى همۀ نیازهاى آدمى را برطرف نمى‌سازد؛ زیرا اختصاص به طرفین گفت‌ و گو دارد و ازاین‌رو، باید براى رساندن معنا به کسانى که در مجلس سخن حضور ندارند و یا در آینده بوجود خواهند آمد، وسیلۀ دیگرى جست.

براى این مهم، انسان خط را اختراع کرد تا الفاظ حاکى از معنا را، به جاى آنکه بر زبان جارى سازد، بوسیلۀ آن حاضر سازد. و بدین نحو،خط، وجودى براى لفظ شد.

پس همانگونه که لفظ، وجودى براى معناست؛ مى‌توان گفت: «خط، وجودى براى لفظ است؛ و به تبع آن، وجودى براى معناست».

یعنى آنچه واقعا تحقق دارد همان کتابت است نه چیز دیگر، و این وجود، به سبب وضع، مجازاً به لفظ و معنا نسبت داده مى‌شود.

 

این دو وجود به دلیل وضع و استعمال، دو وجود مجازى و اعتبارى براى معنا بشمار مى‌روند.

 

از آنچه گفتیم بر می آید که کتابت، الفاظ را حاضر مى‌سازد و الفاظ معانى را در ذهن مى‌آورد و معانى ذهنى بر موجودات خارجى دلالت مى‌کند.

این مقدمه، دلیل دوم نیاز به الفاظ را برای ما روشن کرد.

 


منابع: 

- منطق علامه مظفر. ترجمه و اضافات، دکتر علی شیروانی. ج1

-شرح منطق مظفر، علیمحمدی خراسانی، ج1

-تحریر منطق، دکتر علی شیروانی

 

تلخیص: نگین افتخاری