حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

۸۷ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

تمیُّز یک ماهیت از ماهیت دیگر، به این معنا است که دو ماهیت با هم مغایرت دارند و به وجهی از یکدیگر جدا هستند که بر هم منطبق نمی شوند.

مثال) ماهیت خط، به واسطه خصوصیت یک بُعدی بودنش، از ماهیت سطح متمایز است. همچنین ماهیت انسان به واسطه ناطق بودنش، از ماهیت اسب تمیز دارد.

تشخص یک ماهیت یعنی آن ماهیت به گونه ای است که صدقش بر کثیرین ممتنع است و امکان اشتراک دو یا چند چیز در آن وجود ندارد.

مثال) زید (ماهیت انسان به شرط خصوصیات زید) یک ماهیت متشخص است که فقط بر زید منطبق می گردد.

تفاوت میان تمیز و تشخص:

1) تمیز یک وصف اضافی برای ماهیت است، اما تشخص یک وصف نفسی برای ماهیت است.

صفت نفسی، صفتی است که شیء فی حد نفسه و بدون نیاز به مقایسه با دیگر اشیاء، به آن متصف می گردد. مانند اتصاف جسم به سفیدی یا اتصاف انسان به علم . ما برای اتصاف یک ماهیت به تشخص، نیاز نداریم که آن را با ماهیت دیگری مقایسه کنیم و نظر به خود ماهیت و نحوه وجودش کافیست. 

صفت اضافی، صفتی است که تا یک شیء را با شیء یا اشیاء دیگری مقایسه نکنیم، به آن متصف نمی شود. مانند بزرگ تری، کوچک تری، بالایی، پایینی و ... . ماهیت در صورتی به تمیز متصف می شود که با شیء دیگری که در مفهوم عامی با آن مشارکت دارد، سنجیده شود و مغایرت یکی از دیگری لحاظ شود. (یک ماهیت همیشه از ماهیت دیگر متمیز است، پس باید ماهیت دیگری باشد که مقایسه صورت گیرد)

2) تمیز با کلیت جمع می شود، اما تشخص هرگز با کلیت جمع نمی شود.

وقتی یک مفهوم کلی داریم، اگر قید دیگری به آن ضمیمه کنیم (که خودش در واقع یک مفهوم کلی است)، این قید سبب تمیز آن مفهوم می شود، ولی کلی بودن آن را از بین نمی برد. مثلا مفهوم «انسان» را داریم، قید «عالم» را که خود یک مفهوم کلی است، به آن ضمیمه می کنیم و مفهوم «انسانِ عالم» به دست می آید که به وسیلۀ این قید از «انسان غیرعالم» متمایز است، اما همچنان کلی است. اگر قیود دیگری مانند سفیدپوست و ... را هم بیفزاییم، دایره مصادیق خارجی آن محدودتر می شود (و حتی شاید به جایی برسد که در خارج یک مصداق بیشتر نداشته باشد) ولی باز هم مفهوم کلی است و قابلیت صدق بر کثیرین را دارد.

تشخص یعنی «امتناع صدق شیء بر کثیرین» و کلیت یعنی «عدم امتناع صدق شیء بر کثیرین» در نتیجه اجتماع تشخص و کلیت، اجتماع نقیضین و محال است.

  

گونه های مختلف تمایز میان دو ماهیت

1) دو ماهیت به تمام ذات خود از یکدیگر متمایز باشند و اشتراک آنها تنها در امور عرضی و بیرون از ذاتشان باشد.

تمایز هر یک از اجناس عالی (که بالای آنها جنس دیگری نیست) از یکدیگر به این گونه است. چون اگر جزء ذاتی مشترکی بین آنها باشد، همان جنس آنها خواهد بود (که اینها تحت آن مندرج هستند) و دیگر جنس عالی محسوب نمی شوند. مثال: تمایز «کیفیت» از «کمیت».

تمایز هر یک از نوع های مندرج در یک جنس عالی با نوع های مندرج در جنس عالی دیگر هم به همین گونه است. مثال: تمایز «خط» که یک نوع کمیت است از «سفیدی» که یک نوع کیفیت است.

 

2) دو ماهیت در جزئی از ذات (همان جنس) مشترک باشند و در جزء دیگر ذات (فصل) متمایز باشند.

تمایز تمام انواع مندرج در یک جنس عالی از یکدیگر به همین گونه است. مثال: امتیاز «سفیدی» از «سیاهی» که هر دو کیفیت هستند. یا امتیاز «اسب» از «انسان» که هر دو حیوان هستند.

 

3) دو ماهیت در تمام ذات مشترک باشند و امتیازشان به امور عرضی و بیرون از ذات باشد.

این نوع امتیاز باعث متمایز شدن افراد یک ماهیت نوعی از یکدیگر می شود، نه امتیاز یک ماهیت از ماهیت دیگر.

مثال: امتیاز «انسان عالم» از «انسان غیرعالم» به واسطه «علم» که بیرون از ذات است.

 

4) امتیاز افراد یک ماهیت نوعی به واسطه اختلاف در شدت و ضعف، تقدم و تاخر، اولویت و عدم اولویت و اموری مانند آن. در این نوع امتیاز بر خلاف موارد قبل، مابه الامتیاز همان مابه الاشتراک است و به این نحو اختلاف، «اختلاف تشکیکی» گفته می شود. این نوع امتیاز را حکمایی قائل شده اند که تشکیک در ماهیت را روا می دانند.

مثال: امتیاز «خط یک متری» از «خط دو متری» یا امتیاز «گرمای ده درجه» از «گرمای صد درجه»

  

تشکیک در ماهیات راه ندارد

ماهیت از آن جهت که ماهیت است، جز خودش چیز دیگری نیست. ماهیت حد وجود است و  فی نفسه نه شدید است و نه ضعیف، نه تام است و نه ناقص. (زیرا اگر ماهیت فی حد ذاته مثلا شدید باشد، بر فرد ضعیف خود صدق نخواهد کرد و برعکس)

بنابراین ماهیت نسبت به هر یک از شدت و ضعف بلاشرط است و شدت و ضعف بیرون از آن است و تشکیک پذیر نیست. تشکیک تنها در وجود راه دارد و این نوع تمایز هم فقط در مورد حقایق وجودی صادق است. 


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد دوم

 

در تاریخ فلسفه نظریات گوناگونی درباره تصورات کلی (که بر مصداق های متعدد قابل صدق اند) ابراز شده است، مانند:

  • مفاهیم کلی، نوع خاصی از مفاهیم ذهنی اند و با وصف کلیت در مرتبه خاصی از ذهن تحقق می یابند و درک کننده آن ها عقل است.(معروف ترین نظریه)
  • چیزی به نام مفهوم کلی نداریم و الفاظی که دلالت بر مفاهیم کلی دارند، در واقع مانند مشترکات لفظی هستند که بر امور متعددی دلالت می کنند.
  • مفاهیم کلی نوعی واقعیت عینی و خارج از ظرف زمان و مکان دارند (نظریه افلاطون)
  • کلیت و جزئیت مربوط به نحوه ادراک شیء است. در این درس به توضیح این نظریه و اشکالات آن می پردازیم:

طبق این نظریه، کلیت و جزئیت دو وصفند که فقط مربوط به نحوه علم و ادراک می باشند. «ادراک حسی» به دلیل قوت و دقتش، شیء را به گونه ای درک می کند که به طور کامل از امور دیگر جدا و ممتاز می شود، اما «ادراک عقلی» چون ادراک ضعیفی است، شیء را به نحوی درک نمی کند که کاملا از امور دیگر جدا گردد، لذا می تواند بر موارد عدیده منطبق شود.

به بیان دیگر، اگر ادراک به طور کامل صورت پذیرفت و تمام خصوصیات مُدرَک در ذهن آمد، آن ادراک جزئی است و به گونه ای است که فقط بر یک فرد انطباق می یابد. اما اگر ادراک شیء به طور کامل و واضح صورت نپذیرفت و برخی از خصوصیات و ویژگی های مدرک به ذهن نیامد ،آن ادراک کلی خوانده می شود و به گونه ای خواهد بود که قابل انطباق و صدق بر موارد متعددی خواهد بود.

بنابراین نظریه، «کلی» در واقع همان «جزئی مبهم» است. یعنی وقتی برخی از ویژگی های جزئی محو شود (و ادراک نشود)، شیء میان چند فرد مردد می گردد و بر هر یک از آنها می تواند منطبق شود، در این حالت به آن کلی می گویند. (مانند شیئی که از دور به صورت مبهم دیده می شود و احتمال دارد حسن یا حسین یا قسمتی از درخت یا .... باشد، در حالیکه در واقع فقط یکی از آنها است.)

  

اشکالات این نظریه

بنابراین نظریه، مفاهیم کلی در حقیقت تنها یک مصداق دارند و صدقشان بر موارد متعدد به نحو علی البدل می باشد. مثلا مفهوم انسان، در واقع صورت ذهنی یک فرد از انسان است، ولی چون مبهم است، نمی دانیم آن فرد زید یا عمرو یا بکر است؟ اما در حقیقت فقط یکی از آن ها است. در این صورت اشکالات زیر به وجود می آید:

  1. بنابراین نظر، ما هرگز قادر به بیان یک قضیه کلی (مانند: هر ممکنی نیازمند علت است) نخواهیم بود، زیرا این قضایا تنها در یک مورد صادق اند و شامل موارد دیگر نمی شوند. (منتها معلوم نیست آن مورد کدام است)
  2. مفاهیمی هستند که مصداق حقیقی در خارج ندارند، (مانند مفهوم «معدوم» و «محال») و نمی توان درباره آنها گفت که: ابتدا صورت جزئی آنها وارد ذهن شده، سپس در اثر ابهام، قابل صدق بر موارد عدیده گشته است.
  3. مفاهیمی که مصداق مادی و محسوس ندارند (مانند مفهوم «خدا» و «روح») نیز از آغاز به صورت کلی به ذهن می آیند.
  4. مفاهیمی که هم بر مصادیق مادی قابل انطباق اند، هم بر مصادیق مجرد (مانند مفهوم علت و معلول) را نیز نمی توان گفت که همان صورت جزئی مبهم هستند.
  5. مفاهیمی که بر اشیای متضاد صدق می کنند (مانند مفهوم «رنگ» که هم بر سفید و هم بر سیاه قابل صدق است را هم نمی توان به این صورت (جزئی مبهم) تصور کرد. مثلا بگوییم که رنگ سفید آن قدر مبهم شده به به صورت مطلق رنگ درآمده و قابل صدق بر سیاه هم هست.

طبق نظر علامه قدس سره، کلیت و جزئیت به «نحوه وجود» ماهیات مربوط است، نه به «نحوه ادراک» آن ها:

کلیت از لوازم وجود ذهنی ماهیت است. یعنی خاصیت وجود ذهنی (ماهیتی که به ذهن می آید) آن است که فی نفسه (و از آن جهت که یک مفهوم حاکی از غیر است) بر موارد کثیر قابل صدق است (خواه در خارج واقعا مصادیق متعدد داشته باشد یا نه)

جزئیت نیز از لوازم وجود خارجی ماهیت است. وجود خارجی مساوق با تشخص و جزئیت است و هرگز قابلیت انطباق بر موارد متعدد را ندارد، بلکه اساسا قابلیت انطباق و مصداق ندارد، زیرا صدق و انطباق از ویژگی های وجود ذهنی است و تنها در مورد مفاهیم مطرح می شود (نه اشیای خارجی). 


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد دوم 

 

اجزای یک ماهیت نوعی، در خارج با یک وجود موجودند. زیرا هر کدام از آن ها به حمل اولی بر نوع حمل می شوند و نوع با یک وجود موجود است. اما در ذهن این اجزا از جهت ابهام و تحصل با هم مغایرت پیدا می کنند. لذا هر کدام از جنس و فصل نسبت به دیگری، امری عرضی و زائد است.

توضیح:

 

رابطه اجزای ماهیت در خارج

ماهیت های نوعی، در خارج بر دو قسمند:

1) ماهیاتی که در خارج مرکب از ماده و صورت نیستند و بسیط اند. (البته در ذهن جنس، فصل، ماده و صورت عقلی دارند). مانند ماهیات مجرد و اعراض.

اجزای این ماهیات با تجزیه و تحلیل عقلی آنها به دست می آید و وجود این اجزای تحلیلی به همان وجود منشأ انتزاعشان است. این منشأ ماهیت نوعیه ای است که در خارج به یک وجود موجود است، پس اجزای آن نیز در خارج به یک وجود موجودند.

 

2) ماهیاتی که در خارج مرکب از ماده و صورت اند. (انواع مادی، یعنی انواع مندرج تحت جسم، همه از این قبیل اند، مانند: انسان، گاو، انواع گیاهان، فلزات و ...)

اجزای این ماهیات (یعنی ماده و صورت خارجی) نیز در خارج، موجود به یک وجودند که همان ماهیت نوعی است. دلیل این مطلب به این صورت است:

الف) هر یک از جنس و فصل، به حمل اولی بر نوع حمل می شوند، یعنی ذات هریک از جنس و فصل، همان ذات نوع است.

ب) ماهیت نوعی در خارج موجود به یک وجود است، زیرا نوع یک ماهیت تام است و یک ماهیت تام تنها حد یک وجود می باشد.

نتیجه) پس جنس و فصل در خارج موجود به یک وجودند.

از طرفی:

ج) ماده و صورت خارجی، مصداق ماده و صورت ذهنی است.

د) ماده و صورت ذهنی، همان جنس و فصل است (تفاوتشان تنها در اعتبار است که در درس بیست و سوم ذکر شد)

نتیجه) بنابراین ماده و صورت خارجی نیز در خارج به یک وجود که همان وجود نوع است موجود می باشند.

  

رابطه اجزای ماهیت در ذهن

جنس و فصل در ذهن با هم مغایرت مفهومی دارند. جنس مشروط به عدم تحصل است (بشرط لا) و فصل مشروط به تحصل (به شرط شیء) که اتحاد این دو و حمل آن ها بر هم حمل شایع صناعی است، نه حمل اول. پس جنس و فصل ذاتی یکدیگر نیستند و همانطور که در درس بیست و سوم ذکر شد، جنس، عرضی عامِ فصل و فصل، عرضی خاصِ جنس است.

  

اقسام ترکیب

ترکیب حقیقی: میان اجزای گوناگون آن، وحدت حقیقی حاکم است، یعنی از ترکیب اجزا، امر جدیدی پدید آمده که دارای آثار ویژه خود است. (مانند آب که مرکب از اکسیژن و هیدروژن است و خواص خاص خود را دارد، نه همان خواص اکسیژن و هیدروژن)

ترکیب اعتباری: میزان اجزای گوناگون آن، وحدت اعتباری حاکم است، یعنی از ترکیب اجزا، واقعیت جدید با آثاری ویژه به وجود نمی آید، بلکه اثر مجموع، همان مجموع آثار اجزا است. (مانند هوا که ترکیب اکسیژن و نیتروژن و ... است و در آن هر یک از این گاز ها اثر خاص خود را دارد و خواص هوا، مجموع همین آثار است)

از آنجا که اجزای ماهیت در خارج به یک وجود موجودند، ترکیب میان آنها ترکیب حقیقی است، بنابراین:

1) بدیهی است که ماده و صورت خارجی (که اجزای تشکیل دهنده انواع مادی هستند) نیازمند یکدیگر و وجودشان متوقف بر هم باشد، زیرا اگر هر یک در هستی خود مستقل از دیگری باشد، هرگز میان آنها وحدت برقرار نخواهد شد.

2) ترکیب ماده و صورت، ترکیبی اتحادی است، نه انضمامی. یعنی این طور نیست که هر یک وجود برای خود داشته باشد و آن گاه به هم ضمیمه شوند و از انضمام آنها یک نوع مادی پدید آید.

  

هر نوع مجرد تنها یک فرد دارد

ماهیات نوعی دو قسم اند:

الف) آنها که می توانند دارای افراد متعدد و کثیر باشند.  

ب) آنها که چنین امکانی ندارند و یک فرد بیشتر نمی توانند داشته باشند.

اگر ماهیتی بتواند دارای افراد متعدد باشد، سبب این کثرت، یا داخل در آن ماهیت است (تمام ذات یا جزء ذات) و یا خارج آن و عارض بر آن (عرض لازم یا مفارق) و از این چهار حالت خارج نیست. حال یک فرد از چنین ماهیتی را در نظر می گیریم. اگر کثرت ذاتی یا عرض لازم این فرد باشد، باید خودش کثیر و متشکل از چند واحد باشد. هر یک از آن واحدها هم چون افراد ماهیتی هستند که کثرت ذاتی یا لازمه آن است، به نوبه خود باید کثیر باشند و ... در نتیجه چنین ماهیتی هرگز فرد واحد نخواهد داشت و در جایی که واحد امکان تحقق نداشته باشد، کثیر نیز امکان تحقق ندارد. بنابراین ماهیتی که تمام یا جزء ذات آن یا عرض لازمش موجب کثرت آن باشد، ممتنع الوجود است و امکان ندارد فردی از آن در خارج تحقق یابد و سبب کثرت جزء اعراض مفارق است که باعث امتیاز افراد یک ماهیت از هم می شوند و ذاتیات و اعراض لازم در همه افراد ماهیت مشترک است. (مانند افراد ماهیت «سیب» که سبب کثرت آن ها تفاوتشان در رنگ، بو، مزه، اندازه و ... است که همگی اعراض مفارق سیب هستند و اگر نبودند، ماهیت سیب فقط یک فرد می داشت.)

یک ماهیت برای آن که واجد یک عرض مفارق شود، باید استعداد حصول آن را داشته باشد. این قوه و استعداد نیازمند ماده ای است که حامل آن باشد و این ماده تنها در انواع مادی تحقق دارد. بنابراین فقط انواع مادی می توانند افراد متعددی داشته باشند و انواع مجرد و غیرمادی امکان ندارد که بیش از یک فرد داشته باشند.  


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد دوم 

 

فصل در یک تقسیم بندی به دو گروه منطقی و اشتقاقی تقسیم می شود:

 

تعریف فصل منطقی: خاص ترین و معروف ترین لازم عارض بر نوع.

یادآوری: مفاهیم عَرَضی که بر یک نوع حمل می شوند، دو نوعند:

1) عرضی مفارق: گاهی عارض می شود و گاه عارض نمی شود، بر برخی از افراد نوع عارض می شود و بر برخی دیگر عارض نمی شود (مانند: کاتب، شجاع و بخیل برای انسان)

2) عرضی لازم: هرگز از نوع جدا نمی شود و همیشه همراه آن است (مانند: مُدرک کلیات، متکلم و متحرک با اراده برای انسان) و خود بر دو نوع است:

الف) لوازم عام: اختصاص به آن نوع ندارد و به انواع دیگر هم عارض می گردد (مانند متحرک با اراده برای انسان که بر دیگر انواع حیوان نیز عارض می شود)

ب) لوازم خاص: اختصاص به آن نوع دارد (مانند متکلم که فقط بر انسان حمل می شود)

به این ترتیب، فصل منطقی، مفهومی است که اولا: عرضی آن نوع است (و نه ذاتی). ثانیا: عرضی لازم است و انفکاکش از نوع محال است. ثالثا: از اخص عرضیات لازم است، یعنی مصداقا مساوی با نوع خود است و به انواع دیگر حمل نمی شود. رابعا: در بین سایر عرضیات لازم، بیشترین درجه معروفیت را دارد.

مثال) ناطق که به عنوان فصل انسان می آید، جزء ذاتی مختص انسان نیست و عرض لازم آن است.

توضیح: نطق یا به معنای ادراک کلیات است که در این حالت نزد مشهور حکما، یک کیفیت نفسانی است. یا به معنای تکلم (ایجاد کلام یا همان کلام) است که در این حالت، کلام یا صوت یک کیفیت مسموع است. کیفیت از مقولات عرضی است و هرگز نمی تواند جزء یک نوع جوهری باشد و فصل حقیقی آن را تشکیل دهد و به حمل اولی بر آن حمل شود.

  

تعریف فصل اشتقاقی (حقیقی): جزء ذاتی مختص که مقوم نوع است (سازنده و نگهدارنده نوع) و مبدا و منشأ فصل منطقی است، یعنی فصل منطقی از آثار و خواص آن به شمار می رود.

مثال) فصل اشتقاقی انسان، همان «نفس ناطقه» است، یعنی حقیقتی جوهری که جزء ماهیت انسان و مقوم آن است و اصل و مبدأ اموری چون ادراک کلیات و تکلم می باشد.

 

مفاهیمی که در تعریف ماهیات به عنوان فصل قرار می گیرد، غالبا فصل منطقی است که جزء ذات ماهیت نیست و عارض بر آن است. اطلاق فصل بر این مفاهیم یک اطلاق مجازی است و فصل حقیقی، همان فصل اشتقاقی است.

آنچه باعث می شود به جای فصل حقیقی، از فصل منطقی در حد ماهیت استفاده شود این است که:

1) دستیابی به جزء ذاتی مختص یک نوع کاری بسیار دشوار است. ما راهی به شناسایی ذاتیات اشیاء نداریم و آنها را غالبا از طریق عوارض و آثار و خواص آنها  (که همگی اموری بیرون ذات است) شناسایی می کنیم. انسان حس جوهرشناس ندارد. به عنوان مثال آنچه ما از یک سیب درک می کنیم، همان رنگ، بو، مزه، شکل و ... است که همه از عوارض سیب هستند، اما ذات و ماهیت سیب با هیچ حسی قابل درک نیست.

2) گاه لفظی که دلالت بر ذاتیات شیء کند در اختیار نداریم، لذا تعبیری می آوریم که با دلالت التزامی بر آن اشاره داشته باشد.

نکته: پس علت اینکه گاهی از دو چیز به عنوان فصل یک ماهیت نام برده می شود (مانند حساس و متحرک با اراده برای حیوان)، در حالیکه یک ماهیت در یک مرتبه فقط یک فصل می تواند داشته باشد (که در درس قبل توضیح داده شد) این است که فصل مذکور، در واقع از لوازم اخص شیء است (که می تواند متعدد باشد) و استفاده از همه این لوازم در تعریف، به مخاطب در تمیز شیء از دیگر اشیای مشارک با آن در جنس، کمک می کند.

  

حقیقت نوع، همان فصل اخیر آن است

حقیقت یک نوع را همان فصل اخیر، یعنی فصل قریب آن تشکیل می دهد. فصل تحصل دهنده نوع خود است و تمام چیزهایی که در سایر اجناس و فصول نوع به صورت مبهم قرار دارد، فصل اخیر، آنها را به صورت محصل دارا است.

پس چون نوعیت نوع را فصل اخیر تشکیل می دهد، تا وقتی فصل اخیر باقی باشد، نوع نیز باقی است (اگر چه برخی از اجناسش تغییر کرده باشد) و اگر آن فصل از میان برود، نوع نیز زایل می شود.

مثال) نفس ناطقه، فصل اخیر انسان است. تمام اموری که در اجناس و فصول دیگر انسان به نحو ابهام مأخوذ است، در آن به نحو تحصیل مأخوذ است. (زیرا به حیوان تحصل می دهد)  آنچه در حیوان معتبر است، یعنی جوهر، دارای ابعاد سه گانه، متحرک با اراده، نامی، حساس  در نفس ناطقه به نحو تحصیل معتبر است.

  

فصل در جنس خودش مندرج نیست

فصل (قریب یا متوسط یا بعید) در جنس خود (قریب یا متوسط یا بعید) مندرج نیست، مثلا ناطق در هیچ یک از حیوان، جسم نامی، جسم و جوهر مندرج نیست و هیچ یک از این امور در حد آن (ناطق) قرار ندارد.

دلیل: اگر معنای جنس در حد فصل مأخوذ باشد، جنس یاد شده، نیازمند فصل دیگری خواهد بود که به آن تحصل بدهد و از مجموع آن دو، فصل اول تشکیل شود. از آنجا که جنس موردنظر، بنابر فرض، در حد فصل دوم نیز مأخوذ است، نیازمند فصل سومی خواهد بود که به آن تحصل دهد و به همین ترتیب ... سلسله بی انتهایی از فصول به وجود می آید.  


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد دوم

 

1) اتحاد جنس و فصل با نوع

جنس همان نوع است که در حال ابهام و عدم تحصل لحاظ شده و فصل نیز همان نوع است که در حال تحصل و از آن جهت که متعین می باشد اعتبار شده و نوع همان ماهیت کامل است که با قطع نظر از ابهام و تحصل لحاظ شده است.

جنس مشروط به عدم تحصل است، پس اعتبارش نسبت به تحصل، بشرط لا می باشد.

فصل مشروط به تحصل است، پس اعتبارش نسبت به تحصل، بشرط شیء می باشد.

در نوع، حیثیت ابهام و تحصل لحاظ نشده، پس اعتبارش نسبت به این دو، لا بشرط است.

  

2) حمل جنس و فصل بر نوع، حمل اولی است

هر یک از جنس و فصل به حمل اولی بر نوع خود حمل می شوند (که این مطلب از همان نتیجه قبلی به دست می آید) و نسبت بین خودشان به این صورت است: جنس عرض عام برای فصل است و فصل عرض خاص برای جنس است.

توضیح: جنس و فصل به حمل شایع صناعی بر یکدیگر حمل می شوند، زیرا اتحاد در مفهوم ندارند. (گفتیم جنس بشرط لا از تحصل است و فصل بشرط شیء از تحصل و این دو با هم مغایرت دارد) پس جنس (یک نوع) محمول ذاتی فصل (آن نوع) نیست و محمول عرضی آن است. از طرفی چون هم بر آن و هم بر غیر آن حمل می شود، عرض عام محسوب می شود.

فصل هم به همین ترتیب محمول عرضی جنس است، از طرفی چون بر غیر جنس آن نوع حمل نمی شود، عرض خاص آن جنس می باشد. (عرضی خاصی که تنهابر برخی از افراد جنس حمل می شود)

  

3) امتناع تحقق دو جنس یا دو فصل در یک مرتبه برای یک نوع

تحقق دو جنس در یک مرتبه برای یک نوع، امری محال است. همینطور تحقق دو فصل در یک مرتبه برای یک نوع، زیرا مستلزم آن است که نوع واحد، دو نوع باشد.

توضیح: یک نوع می تواند جنس ها و فصل های گوناگونی داشته باشد، اما به صورتی که در طول هم و مندرج در یکدیگر باشند. مثلا جنس های انسان عبارت است از: جوهر، جسم، جسم نامی، حیوان. فصل های انسان نیز عبارتند از: دارای ابعاد سه گانه، نامی، حساس، متحرک با اراده، ناطق. اینها در طول همند و یکی داخل دیگری است. اما یک ماهیت نوعی نمی تواند دو جنس یا دو فصل در مرتبه واحد داشته باشد که در عرض هم باشند و یکی در دیگری مندرج نباشد.

اگر یک ماهیت دو جنس در عرض هم داشته باشد، هر یک از آن دو جنس با فصل تحصل می یابد و ماهیت نوعی مستقلی را تشکیل می دهد و همچنین اگر یک ماهیت دو فصل در عرض هم داشته باشد، هر کدام از آن دو فصل، جنس را محصل می کند و یک ماهیت نوعی خاص و جداگانه ایجاد خواهد کرد و لازم می آید که یک ماهیت، دو ماهیت باشد.

  

4) اختلاف جنس با ماده و نیز فصل با صورت، تنها در اعتبار است

جنس و ماده ذاتا یکی هستند و اختلافشان اعتباری است (اعتبار لابشرط و بشرط لا) که در ابتدای بحث ذکر شد. همینطور ماده و صورت.

تفاوت میان جوهرمادی و عرض:

جواهر مادی (یعنی جسم و انواع مندرج تحت آن) در خارج مرکب از ماده و صورت اند، زیرا جسم ترکیبی است از دو جوهر: ماده و صورت جسمی که با ضمیمه شدن صورت های نوعی مختلف در خارج به جسم، هر یک از انواع مندرج تحت جسم، تحقق می یابد. آن گاه با ملاحظه ماده وصورت خارجی، ماده و صورت ذهنی در ذهن تعقل می شود و سپس ذهن ماده و صورت ذهنی را لابشرط اعتبار کرده و آن را در قالب جنس و فصل در می آورد.

برخلاف جواهر مادی، اعراض در خارج مرکب از دو جزء (ماده و صورت) که با هم متحد شده و یک عرض را به وجود آورده باشند نیستند، بلکه اعراض ماهیات بسیطی هستند که به تمام ذات با یکدیگر مباین اند. (نه به جز ذات)

 این ذهن است که یک عرض را تصور و آن را با دیگر اعراض مقایسه کرده و شباهت و مغایرت بین آنها را تشخیص داده و به عنوان جنس و فصل آن عرض اعتبار می کند و آن گاه آنها را به شرط لا اعتبار کرده و به شکل ماده و صورت عقلی در می آورد. 


منابع:

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد دوم  

 

تعریف نوع در منطق:

بنابر مشهور منطق دانان، واژه نوع مشترک لفظی میان دو اصطلاح زیر است (که بین آنها رابطه عموم و خصوص من وجه برقرار است)

نوع حقیقی: تمام حقیقت مشترک میان جزئیاتی که تنها کثرت عددی دارند (اما ذات و ماهیت آنها یکی است). به بیان دیگر: مفهومی کلی که بیانگر تمام ذاتیات افراد و مصداق های خود است.

نوع اضافی: کلی ذاتی ای که تحت یک جنس مندرج است، نسبت به آن جنس نوع اضافی می باشد.

تعریف نوع از دید مولف (ره) که هر دو نوع حقیقی و اضافی را دربر می گیرد:

نوع: ماهیت تام و کاملی است که آثار حقیقی خاصی بر آن مترتب می گردد از آن جهت که یک ماهیت تام است.

مثلا حیوان از آن جهت که تحت جسم نامی مندرج است، یک ماهیت تام است که آثار حقیقی ویژه ای مانند حرکت ارادی و احساس بر آن مترتب می گردد، اما از آن جهت که انواع متعددی تحت آن مندرج است (انسان و اسب و ...) و مردد میان آنها می باشد و باید فصل های دیگری مانند ناطق، صاهل و ... به آن ضمیمه شود تا در قالب یکی از انواع مندرج تحت حیوان تحصل یابد، یک ماهیت ناقص است. پس تام بودن آن نسبی است نه مطلق و نوع اضافی را هم دربرمی گیرد.

 

تقسیمات نوع

اجزای ذاتی یک نوع بر دو قسمند:

1) جنس: معانی ذاتی مشترک بین چند نوع (جزء اعم از اجزای ذاتی نوع)

2) فصل: معانی ذاتی مختص به یک نوع (جزء مساوی با اجزای ذاتی نوع خود)

هر یک از جنس و فصل به دو قسم قریب و بعید تقسیم می شوند. همچنین هر یک از جنس و نوع به سه قسم عالی، متوسط و سافل تقسیم می شوند که در منطق توضیح داده شد.

 

تفاوت ماده و جنس

معنای مشترک میان چند ماهیت (جنس) را به دو صورت می توان تعقل (اعتبار) کرد:

1) (به شرط لا)

ماهیت را به تنهایی و به صورت یک ماهیت تام و مستقل تعقل کنیم که برای تکمیل ذات خود نیازمند انضمام چیزی به آن نیست. به عنوان جزئی از کل که هم با کل مغایر است و هم با جزء دیگر مغایر است. در این حالت ماهیت یاد شده، ماده نامیده می شود؛ که نه بر کل حمل می شود و نه بر جزء دیگر که ضمیمه آن است.

مثال: انسان یک نوع حقیقی است که در خارج از دو جزء تشکیل شده: ماده (بدن) و صورت (نفس ناطقه).

ماده یا بدن یعنی «جسم نامی حساس متحرک بالاراده». اگر این جزء (بدن) را به تنهایی اعتبار کنیم، نه بر انسان (کل) حمل می شود و نه بر نفس ناطقه (جزء دیگری که ضمیمه آن شده). یعنی نمی توان گفت: «انسان بدن است» یا «نفس ناطقه بدن است». در این حالت ماهیت مشترک موردنظر یعنی جسم نامی ... را «ماده» می نامیم.

2) ماهیت را در مقایسه با چند نوع و به عنوان یک ماهیت مبهم و تحصل نیافته تعقل کنیم که برای تکمیل ذات خود نیازمند فصلی است که به آن ضمیمه شود. در این حالت ماهیت یاد شده جنس نامیده می شود و می توان آن را بر کل (نوع) و بر جزئی که به آن ضمیمه می شود (فصل) حمل کرد.

مثال: اگر حیوان را به صورت مبهم در نظر بگیریم، یعنی چیزی که یا انسان است یا بقر یا غنم و ... و تا فصلی به آن ضمیمه نشود و ماهیت آن را تام نکند، تحصل نمی یابد. در این حالت حیوان قابل حمل بر انسان و بر ناطق خواهد بود و «جنس» نامیده می شود. 

 

تفاوت صورت و فصل

همان تفاوتی که میان «ماده» و «جنس» بیان شد، میان «صورت» و «فصل» نیز برقرار است. اگر جزء مختص یک ماهیت به نحو اول (بشرط لا) اعتبار شود، صورت نامیده می شود (که نه بر مجموع قابل حمل است و نه بر جزء دیگر که مقارن آن است) و اگر به نحو دوم (لا بشرط) اعتبار شود، فصل نامیده می شود که به حمل اولی قابل حمل بر نوع و جنس می باشد.

مثال) معنای «ناطق» اگر به عنوان مفهومی تام و مستقل در نظر گرفته شود، «صورت» است که نه بر حیوان حمل می شود و نه بر انسان. اما اگر از آن جهت که به مفهوم مبهم «حیوان» تحصل داده و با آن متحد می گردد و آن را به شکل انسان در می آورد در نظر گرفته شود، «فصل» خواهد بود.

نکته: جزء مشترک وقتی به شرط لا (شکل اول) اعتبار می شود، در مقایسه با جزء مقارن خود (یعنی صورت) «ماده» نامیده می شود و در همین حال نسبت به کل (یعنی نوع) علت مادی محسوب می شود

جزء مختص نیز وقتی بشرط لا (شکل اول) اعتبار می شود، نسبت به جزء مقارن خود (یعنی ماده) «صورت» نامیده می شود و در همین حال، نسبت به کل (یعنی نوع) علت صوری محسوب می شود.

 


منابع:

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد دوم

 

مفاهیمی که جزء حدود ماهیت هستند و ماهیت با حذف آن ها متلاشی می شود، ذاتیات نام دارند و سایر مفاهیم که بر ماهیت حمل می شوند، عرضیات اند.

توضیح و یادآوری: در منطق در باب کلیات خمس مطرح شد که هر گاه چیزی بر چیزی حمل شود، محمول در مقایسه با موضوع دو حالت می تواند داشته باشد:

الف) محمول جزء ذات یا تمام ذات موضوع باشد (طوری که قوام ذات موضوع به آن باشد و با زایل شدن آن، ذات موضوع از بین برود. (مانند: «انسان ناطق است» یا «انسان حیوان ناطق است») در این صورت می گوییم: محمول، «ذاتیِ» موضوع است.

ب) محمول جزء ذات یا تمام ذات موضوع خود نباشد، بلکه امری بیرون از ذات موضوع خود باشد که بر آن حمل شده است. (مانند «انسان خندان است» یا «انسان ممکن است») در این صورت می گوییم: محمول، عرضیِ موضوع است.

هرچه را بتوان به حمل اولی بر ماهیتی حمل کرد، ذاتی آن ماهیت است و آنچه حملش بر ماهیت فقط به صورت حمل شایع ممکن باشد، عرضی آن ماهیت است.

چند نکته:

  • محمول به دو نوع ذاتی و عرضی تقسیم می شود، پس یک مفهوم نسبت به ماهیتی که بر آن حمل نمی شود، نه ذاتی است و نه عرضی.
  • ذاتی و عرضی بودن نسبی است، یک مفهوم ممکن است نسبت به یک موضوع ذاتی و نسبت به موضوع دیگر عرضی باشد.
  • عرضی با عرض تفاوت دارد. عرضی در برابر ذاتی به کار می رود و مفهومی نسبی است (مانند «سفید»، «عالم» در مثال های: جسم سفید است، انسان عالم است). عرض در برابر جوهر به کار می رود و به معنای ماهیتی است که در تحقق خود نیازمند موضوع (محل مستغنی از آن عرض) است. مانند «سفیدی» و «علم». 

 

محمول بالضمیمه و خارج محمول

مفاهیم عرضی دو دسته اند:

محمول بالضمیمه: مفهومی که واقعیتی جدا از موضوع و ما به ازای مستقل و وجود فی نفسه ای در خارج دارد که بر موضوع عارض شده و با آن نوعی اتحاد و یگانگی پیدا می کند. مانند: «عالم» و «خندان» نسبت به انسان که هر دو در خارج واقعیتی جدا از ذات انسان دارند («علم» و «خنده») که به انسان ضمیمه شده و آن را متصف به عالم و خندان می کند.  انتزاع چنین مفهومی از موضوع و حملش بر آن نیازمند این است که چیزی بر وجود موضوعش افزوده شود و وجودی به آن ضمیمه گردد. 

خارج محمول: مفهومی که واقعیتی جدا از واقعیت موضوع ندارد و مابه ازای مستقل و وجود فی نفسه ای در خارج ندارد و تنها در اثر تحلیل ذهنی موضوع از آن انتزاع و بر آن حمل می شود. برای حمل چنین مفهومی به موضوع، همان ذات موضوع کفایت می کند. مانند مفاهیم «زوج» و «ممکن» در مثال های: «عدد چهار زوج است» و «انسان ممکن است» که واقعیتی جدا در خارج عدد یا انسان ندارند.

 

ویژگی های مفاهیم ذاتی 

1) ثبوت اجزاء ذاتی یک ماهیت برای آن، روشن و بی نیاز از دلیل و حد وسط است

توضیح: ثبوت ذاتیات شیء برای آن شیء از باب ثبوت شیء برای خودش است. ثبوت شیء برای خودش امری ضروری و بدیهی است، یعنی هر چیزی خودش خودش است. مثلا اگر کسی بداند که انسان چیست  و ماهیت آن را بشناسد، بدون نیاز به دلیل و برهان تصدیق می کند که انسان، جوهر و جسم و ... می باشد، زیرا انسان بودن انسان منوط به ثبوت این امور برای او است و اساسا انسان چیزی جز همین امور که ذاتیات آن را تشکیل می دهد نیست.

2) معانی ذاتی بی نیاز از علت هستند. (علت آن ها همان علت وجودی ماهیتی است که جزئی از آنند و علت جداگانه ای نیاز ندارند)

توضیح: همان سببی که ماهیت را ایجاد می کند، با همان جعل و ایجاد ماهیت، اجزا و ذاتیات آن را نیز جعل می کند. یعنی مثلا همان علتی که انسان را می آفریند، با همان آفرینش ناطق را نیز ایجاد می کند و ناطق چیزی جدا از انسان نیست که نیاز به جعل مستقلی داشته باشد.

3) اجزاء ذاتی یک ماهیت، بر آن ماهیت تقدم دارند. (عقل برای اینکه بتواند ماهیت را تصور کند، باید اول اجزای آن ماهیت را تصور کند.)

اشکال: ماهیت همان مجموع اجزا است و لازمه تقدم اجزا بر ماهیت (ولو در ذهن) این است که شیء بر خودش مقدم شود.

جواب اول) اشکال فوق به این مسئله اشاره دارد که تقدم جزء بر کل درست نیست، چون تقدم شیء بر خودش محسوب می شود. در پاسخ می گوییم: «مجموع اجزاء» همان «کل» (ماهیت) است، اما «اعتبار مجموع اجزاء» با «اعتبار کل» فرق دارد. یعنی این دو با هم «وحدت ذاتی» ولی «مغایرت اعتباری» دارند.

در مورد اول، اجزا در حال اجتماع اعتبار (تصور) می شوند، اما فی نفسه و بدون اینکه وصف اجتماع به عنوان شرط در آنها لحاظ شود. (لابشرط الاجتماع). در مورد دوم اجزا به شرط اجتماع اعتبار می شوند. (بشرط الاجتماع).

 از آن جا که تا نفس اجزا نباشد، اعتبار ترکیب نمی تواند به آنها تعلق گیرد، باید اول اجزا تصور شود و آن گاه اعتبار وحدت در مورد آنها بشود. به طور خلاصه همین مغایرت اعتباری برای مقدم دانستن نفس اجزا بر کل کافی است.

جواب دوم) اشکال فوق بر این فرض استوار است که تقدم اجزاء بر ماهیت، از نوع تقدم جزء بر کل است اما در واقع این گونه نیست:

ذاتیات ماهیت به خاطر اینکه هر کدام جزئی از تعریف ماهیت هستند، «جزء» نامیده می شوند، وگرنه نسبت به اصل ذات، هر یک از آنها عین آن ماهیت است. (برای همین به حمل اولی بر ماهیت حمل می شوند.) بنابراین تقدم ذاتیات بر ماهیت از نوع تقدم اجزا بر کل نیست تا اشکال وارد شود.

نکته: برخی از مفاهیم عرضی نیز دو ویژگی اول را دارا هستند:

عرضیاتی که لازم بیّن (چه اخص، چه اعم) ملزوم خود هستند، ثبوتشان برای ملزوم بدیهی است است و ویژگی اول را دارند.

عرضیاتی که خارج محمول هستند و وجودی مستقل از وجود موضوعشان ندارند، به جعل و علت جداگانه ای نیاز ندارند و ویژگی دوم را دارا هستند.

 


 منابع:

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد دوم

 

کلی طبیعی در خارج موجود است

در مورد اینکه آیا کلی طبیعی خودش در خارج وجود دارد یا آن چه در خارج است، افراد کلی طبیعی است اختلاف هست. (یعنی در خارج حسن و حسین وجود دارد یا انسان؟) علامه قدس سره و بسیاری از محققان معتقدند که کلی طبیعی در خارج تحقق دارد، به همان نحو که فردش در خارج تحقق دارد. اثبات این مدعا به صورت زیر است:

مقدمه: اعتبارات سه گانه ذکر شده در بالا، انواع «اعتبار» و «لحاظ ذهنی» بودند نه انواع ماهیت. از طرفی «لحاظ ذهنی» با «ملحوظ» یکی است. (مانند یکی بودن «ایجاد» و «موجود») پس وقتی لحاظ و اعتبار بر سه قسم باشد، ملحوظ و معتبر نیز که همان ماهیت است بر سه قسم می باشد. پس اعتبارهای سه گانه فوق در واقع، اقسام «ماهیت» هستند. البته این تقسیم ذهنی است نه خارجی، زیرا اعتبار و لحاظ اساسا یک امر ذهنی است.

  

الف) کلی طبیعی مَقسَم اعتبارات سه گانه ماهیت است

«کلی طبیعی»، همان نفس ماهیت است که اگر در ذهن موجود شود، متصف به کلیت می گردد و اگر در خارج تحقق یابد، جزئی و متشخص خواهد بود.

«کلی منطقی»، وصف کلیت است، یعنی قابلیت صدق و انطباق مفهوم بر بیش از یک مصداق. کلی منطقی امری ذهنی است، زیرا هر چه در خارج تحقق دارد، جزئی و متشخص است.

«کلی عقلی» عبارت است از مجموع موصوف و صفت. کلی عقلی تنها در ذهن تحقق دارد، زیرا ماهیتی است که مقید به کلیت بوده و بماهوکلی در نظر گرفته شده است و چون قید آن ذهنی است، مجموع نیز یک امر ذهنی خواهد بود.

 بنابراین ماهیت انسان، کلی طبیعی است و کلیت که در ذهن بر آن عارض می شود کلی منطقی است و انسان کلی بما هو کلی، کلی عقلی است.

ب) مقسم در ضمن هر یک از اقسام خودش وجود دارد و وجود هر یک از اقسام، وجود مقسم نیز هست.

توضیح: در این قبیل تقسیمات (تقسیم کلی به جزئیات که به آن «تقسیم منطقی» می گویند)، مَقسَم در همه اقسام حضور دارد و با هر یک از آن ها متحد است. (مثلا وقتی می گوییم کلمه یا اسم است یا فعل و یا حرف، مَقسَم یا همان کلمه، قدر جامع و مشترک میان همه اقسام است) 

ج‌) دو قسم از اقسام کلی طبیعی یعنی ماهیت مخلوطه و مطلقه در خارج تحقق دارد.

نتیجه: کلی طبیعی (که مقسم موارد فوق است نیز) در خارج تحقق دارد.

  

کثرت عددی کلی طبیعی موجود در خارج

آیا کلی طبیعی موجود در ضمن هر فرد، عین کلی طبیعی موجود در ضمن فرد دیگر است یا مغایر با آن؟ (مثلا انسان موجود در ضمن حسن، همان انسان موجود در ضمن حسین است یا غیر آن؟)

پاسخ: کلی طبیعی موجود در ضمن افرادش، از جهت مفهوم و ماهیت یکی است، اما از جهت شخص و عدد متکثر است. (وحدت مفهومی دارد ولی وحدت عددی ندارد و به تعداد افراد خارجی متعدد است)

این وحدت اگر به ماهیت نسبت داده شود، وحدت مفهومی و اگر به افراد نسبت داده شود، وحدت نوعی یا جنسی نامیده می شود. حسن و حسین وحدت نوعی دارند، یعنی ماهیت نوعی آنها که همان انسان است یکی می باشد ولی انسان موجود در ضمن حسن، از جهت وجود خارجی و عدد غیر از انسان موجود در ضمن حسین است، یعنی در هر کدام، یک فرد از انسان تحقق دارد.

دلیل:

1) اگر کلی ای که در ضمن افراد خارجی تحقق دارد، وحدت عددی داشته باشد، همان چیزی که واحد است، کثیر خواهد بود، که این محال است، پس کلی در ضمن افراد خارجی، وحدت عددی ندارد.

2) اگر ماهیتی که در ضمن افرادش تحقق پیدا می کند، وحدت عددی داشته باشد، امر واحد متصف به صفات متقابل خواهد شد، (مثلا اگر انسان موجود در ضمن افراد گوناگون امر واحد بالعدد باشد، آن انسان واحد باید هم عالم باشد و هم جاهل، هم شجاع و هم ترسو که این صفات متقابلند و اجتماعشان در موضوع واحد ناممکن است) اما این امر محال است، پس ماهیتی که در ضمن افراد مختلف تحقق می یابد، وحدت عددی ندارد.


منابع:

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی

 

هر گاه ماهیتی (مانند انسان) را در ذهن خود تصور کرده و آن را با توجه به عوارضی که می تواند به آن ملحق شود (مانند رنگ، وزن، نسبت مکانی، زمانی، علم و ...) ملاحظه کنیم، نحوه لحاظ و اعتبار ما نسبت به ماهیت بر سه وجه می تواند باشد:

  

1) اعتبار به شرط شیء: یعنی ماهیت را همراه با آن خصوصیات و مشروط و مقید به آن عوارض و لواحق لحاظ کنیم. ماهیتی که به این صورت اعتبار شده است را «ماهیت مخلوطه» می نامند. (مخلوط با امور دیگر)

در این حالت ماهیت بر «فرد» منطبق می شود، یعنی بر مجموع ماهیت به علاوه عوارض و خصوصیات آن. مثلا فردی مانند «حسین» عبارت است از انسانی که رنگ و وزن و زمان و خلاصه ویژگی هایی دارد. حال اگر ماهیت انسان را با آن ویژگی ها در نظر گرفته و آن را مقید به خصوصیاتی که حسین دارد بکنیم، انسان مقید به آن خصوصیات (ماهیت به شرط شیء) منطبق بر حسین خواهد بود.

 

2) اعتبار به شرط لا: یعنی فقط خود ماهیت را در نظر بگیریم، مشروط به عدم انضمام هر چه بیرون از ذاتش می باشد. ماهیتی که به این صورت اعتبار شده است را «ماهیت مجرده» می نامند. (عاری و جدا از هر امر عارض بر آن)

در این حالت، تنها به ذات و ماهیت انسان نظر داریم که نه سفید است و نه سیاه، نه عالم است و نه جاهل، نه در زمان خاصی است و نه حتی موجود یا معدوم است.

 

3) اعتبار لابشرط: یعنی ماهیت را به صورت مطلق و رها درنظر بگیریم، نه مشروط به انضمام عوارض و نه مشروط به عدم انضمام عوارض. ماهیتی که به این صورت اعتبار شده است را «ماهیت مطلقه» می نامند. (مطلق است، مقید به همراهی یا عدم همراهی عوارض نیست)

ماهیت انسان اگر به این صورت لحاظ شود، به همه افراد انسان صدق می کند: هم بر عالم و هم بر جاهل، هم ر سفید و هم بر سایه و ...

 

نکته: صدق ماهیت مخلوطه بر فرد با صدق ماهیت مطلقه بر فرد تفاوت دارد:

ماهیت مخلوطه بر کل، یعنی ذات به علاوه خصوصیات ملحق به آن صدق می کند (مثلا حسین) ولی ماهیت مطلقه تنها بر ذات صدق می کند، (یعنی حسین به اعتبار ذاتش، نه خصوصیاتش)

تقسیم یاد شده حاصر است و قسم چهارمی ندارد:

ماهیت یا به صورت مشروط و مقید لحاظ می شود یا غیرمشروط (لابه شرط). در صورت اول یا مشروط به وجود عوارض و لواحق است (به شرط شیء) یا نیست (به شرط لا) 


منابع:

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی  

 

تعریف ماهیت

ماهیت همان چیزی است که در پاسخ صحیح سوال «این چیست؟» بیان می شود. (الماهیة ما یقال فی جواب ماهو؟) مفاهیم ماهوی، اموری هستند که ذاتیات مصادیق خود را منعکس می کنند و نشان می دهند که اشیای خارجی «چه چیزی» هستند. ماهیت به این معنا، فقط ممکنات را شامل می شود که دارای چیستی هستند.

ماهیت معنای عام تری هم دارد که عبارت است از «هویت و حقیقت شیء» (الماهیة ما به الشیء هو هو). ماهیت به این معنا همان خود شیء است و لذا هر چه به نحوی بهره ای از شیئیت داشته باشد، ولو اینکه چیستی نداشته باشد ماهیت به این معنا را دارد، مانند: واجب تعالی، وجود و امور ملحق به آن که چیستی ندارند ولی هویت دارند.

در این بخش معنای دوم ماهیت موردنظر است.

ماهیت می تواند به صفات متقابلی متصف شود. مثلا می تواند موجود باشد یا معدوم (مانند ماهیت انسان که موجود است و ماهیت سیمرغ که معدوم است)، واحد باشد یا کثیر (مانند ماهیت شمس که واحد است و ماهیت انسان که کثیر است)، کلی باشد یا فرد (مانند ماهیت انسان که کلی است یا ماهیت زید که فرد است)

مفهوم قاعده « ماهیت با نظر به ذاتش چیزی جز خودش نیست» (الماهیة من حیث هی لیست الا هی) این است که ماهیت در مرتبه ذاتش، جز ذاتش چیز دیگری نیست و هر امر بیرون از ذات ماهیت مانند موارد فوق، از مرتبه ماهیت سلب می گردد. به عبارت دیگر، ماهیت به حمل اولی تنها بر خودش حمل می شود و امور بیرون از ماهیت به حمل اولی بر ماهیت حمل نمی شود، هر چند به حمل شایع بر آن قابل حمل باشد.

مثلا انسان، در مرتبه ذاتش فقط انسان (حیوان ناطق) است و در این مرتبه نه موجود است و نه معدوم (چون وجود و عدم نه جنس انسان است و نه فصل او بلکه اموری بیرون از ذات انسان است که انسان به آن ها متصف می گردد)

قاعده فوق بدیهی است. با این وجود مولف (علامه قدس سره) برای اثبات این قاعده دلیلی اقامه کرده اند:

ماهیت می تواند متصف به صفات متقابل شود و این نشان می دهد که این صفات بیرون از مرتبه ماهیت اند، زیرا اگر مثلا هم وجود و هم عدم هر دو در ماهیت انسان باشد اجتماع نقیضین لازم است. اگر فقط وجود داخل ماهیت باشد، اتصاف انسان به عدم محال است (در حالیکه معدوم بودن انسان امری ممکن است) و اگر فقط عدم در ماهیت انسان اخذ می شد، موجود بودن انسان محال می بود (در حالی که ممکن است)

این تعبیر در اصطلاح حکما که: «نقیضین هر دو از مرتبه ماهیت سلب می شود یا ارتفاع نقیضین از مرتبه ماهیت جایز است» نیز به این معنا است که هیچ یک از دو نقیض (مانند همان وجود و عدم در مورد انسان) در ماهیت ماخوذ نیست و جنس یا فصل ماهیت را تشکیل نمی دهد اگر چه در واقع و به حسب حمل شایع، قطعا یکی از دو نقیض بر ماهیت حمل می شود. 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- ترجمه و شرح بدایه الحکمه، جلد 1، دکتر علی شیروانی

 

ممکن علاوه بر حدوث در بقاء نیز محتاج به علت است

 

سوال: آیا ممکن پس از آن که توسط علت حادث شد (پدید آمد) برای باقی ماندن و استمرار باز هم نیازمند علت است؟

 

پاسخ متکلمان: خیر

ملاک احتیاج معلول به علت، حدوث است. یعنی معلول برای این به علت نیاز دارد که علت، معلول را  که نبود، به وجود بیاورد. پس قهرا بعد از آن که معلول حادث شد و به وجود آمد، نیازش برطرف شده و دیگر احتیاجی به علت ندارد.

در این عقیده، اگر بعد از ایجاد معلول، علت نیست و نابود شود، معلول باز هم به وجود خود ادامه خواهد داد (مگر اینکه علت دیگری که فانی کننده باشد آن را نابود کند)

 

تلقی متکلمان از رابطه علیت

معلول ذاتی مستقل از علت دارد. علت با این ذات رابطه برقرار می کند و به آن وجود می دهد. بعد از آنکه معلول موجود شد، کار علت به پایان رسیده و این رابطه از بین می رود و معلول دیگر نیازی به علت ندارد و حتی با از بین رفتن آن نیز به وجود خویش ادامه می دهد.

متکلمان به عنوان شاهد مدعای خود، مثال های عامیانه ای آورده اند، مانند این:

بنا ساختمان را می سازد و ساختمان معلول و فعل بنا است. ساختمان در پیدایش به بنا نیاز دارد ولی در بقاء خیر و اگر بنا بمیرد، ساختمان همچنان پابرجا است. دیگر ساخته های دست بشر نیز به همین صورت هستند و مستقل از سازنده به وجود خویش ادامه می دهند و فقط در حدوث نیازمند سازنده هستند.

 

پاسخ

علت اصطلاحات گوناگونی دارد که برخی اعم از دیگری است. علت موردبحث ما «علت موجده» (به وجود آورنده) یا همان «علت فاعلی» است که هستی معلول از آن است.  نوع دیگر «علت مُعِدّه» است که تنها زمینه ساز تحقق معلول است و شرایط افاضه وجود از ناحیه علت موجده را فراهم می کند.

بنّا علت به وجود آورنده ساختمان نیست (که به آن وجود افاضه کند.) ساختمان مجموعه ای از آهن و آجر و ... است که اجتماع آن ها در کنار هم و حالت چسبندگی که میانشان هست (خواص فیزیکی و شیمیایی آنها) باعث پابرجا ماندن ساختمان می شود.

بنّا علت فاعلی حرکات دست خودش است (که واضح است حرکات دستش هم در حدوث هم در بقاء محتاج وی هستند) این حرکات علل معده برای پیدایش اجتماع میان مواد اولیه ساختمان است و این اجتماع و پیوستگی علت ایجاد ساختمان و دوام آن تا مدتی می باشد.

 

پاسخ حکما: بله (در پاسخ به سوال ابتدای درس)

معلول هم در حدوث (پیدایش) و هم در بقاء (ادامه هستی) به علت نیاز دارد و اگر لحظه ای رابطه بین علت و معلول قطع شود، معلول نیست و نابود خواهد شد.

دلیل اول:

مقدمه 1) ملاک نیاز شیء به علت، امکان آن است. (که در درس قبل ذکر شد)

مقدمه 2) امکان ملازم ماهیت است.

مقدمه 3) ماهیت همان ذات شیء است که هرگز از شیء منفک نمی شود، چه هنگام حدوث، چه هنگام بقاء

نتیجه) پس ملاک نیاز به علت (یعنی امکان) همواره ملازم شیء است و پدیده همواره به علت نیاز دارد.

 دلیل دوم:

وجود معلول، وجودی رابط است که ذاتش متعلق و وابسته به علت بوده و هیچ استقلالی از آن ندارد. لذا نیازمندی همیشه همراهش است و حالتش از جهت نیازمندی به علت در حدوث و بقاء فرقی ندارد.

توضیح

این طور نیست که «واقعیت و هستی معلول» (که همان وجود معلول است) یک چیز باشد و «رابطه اش با علت» (که همان ایجاد است) چیز دیگر و مستقلی باشد (که با برطرف شدنش خدشه ای بر وجود معلول وارد نشود)

واقعیت و هستی معلول، همان رابطه اش با علت است. این دو مفهوم از یک واقعیت به دو اعتبار انتزاع شده اند، واقعیتی که به لحاظ اضافه اش به علت، «ایجاد» و به لحاظ اضافه اش به معلول، «وجود» خوانده می شود.

به این ترتیب رابطه با علت و وابستگی به آن ، در ذات معلول نهفته است و اگر این رابطه از بین برود، ذات معلول یا همان واقعیت و هستی آن از بین می رود. پس معلول در بقاء نیز نیازمند علت است.

 

کلامی در تکمیل بحث

وجوب، امکان و امتناع، کیفیت های سه گانه برای نسبت های قضایا هستند. وجوب و امکان دو امر وجودی اند، یعنی در خارج موجودند، البته نه به طور مستقل، بلکه به وجود موضوعشان. یعنی دو صفت وجودیند که موجود مطلق به آن ها متصف می گردد. اتصافشان خارجی و عروضشان ذهنی است. چنین مفاهیمی را در فلسفه «معقولات ثانیه» می نامند. واضح است که امتناع یک امر عدمی است.

در ذهن ما ماهیت ها و مفاهیم موضوع احکام واقع شده و به عنوان اصل در نظر گرفته می شوند، اما با نظر به آن که وجود (به دلیل اصالتش) موضوع واقعی احکام است، وجوب و امکان به این صورت معنا می شود:

وجوب یعنی وجود در نهایت شدت و قائم به خود است و ذاتا از هر چیز دیگری مستقل است.

امکان یعنی آنکه وجود متعلق و وابسته به دیگری است و ذاتش تکیه بر چیز دیگری دارد.

پس وجوب و امکان دو وصف قائم به وجود و داخل در ذات موضوع خویش هستند. 


منابع:

کلیات فلسفه، دکتر علی شیروانی

بدایه الحکمه، علامه طباطبایی، ترجمه و اضافات علی شیروانی

 

قانون علیت بیان می کند که «ممکن در وجود و عدمش نیازمند به یک مرجح بیرونی است»

این قانون از بدیهیات اولیه به شمار می رود، یعنی اولا تصدیق آن نیازی به فکر و اندیشه و برهان ندارد، ثانیا صرف تصور موضوع و محمول به صورت صحیح برای  تصدیق به آن کافی است.

یعنی اگر کسی معنای امکان را خوب بفهمد و از خود بپرسد: آیا چیزی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است (ممکن)، برای آن که یکی از وجود و عدم برای آن تعین یابد (یعنی از مرحله تساوی بیرون آید و به سوی یکی از دو طرف متمایل شود) نیاز به مرجح بیرونی (امر دیگری که این نقش را ایفا کند) دارد یا نه؟ بی درنگ به این پرسش پاسخ مثبت خواهد داد.

سوال: کدام ویژگی ماهیت باعث نیاز آن به علت می شود؟

 

نظر حکما: ملاک احتیاج شیء به علت، امکان شیء است (شیء به خاطر ممکن بودن نیاز به علت دارد و وجوب یا امتناع ذاتی باعث بی نیازی از علت است) در این دیدگاه قانون علیت به این صورت بیان می شود: «هر ممکنی نیاز به علت دارد»

 

نظر متکلمان: ملاک احتیاج شیء به علت، حدوث آن است (شیء به خاطر حادث بودن – یعنی سابقه نیستی داشتن – نیاز به علت دارد و قِدَم زمانی (یعنی موجودی که قدیم زمانی باشد و سابقه نیستی نداشته باشد) باعث بی نیازی از علت و واجب الوجود بودن می شود.) در این دیدگاه، قانون علیت به این صورت بیان می شود: «هر حادثی نیاز به علت دارد»

  

دلیل حکما

برهان اول:

ماهیت به لحاظ وجودش ضرورتا موجود و به لحاظ عدمش ضرورتا معدوم است (این دو ضرورت به شرط محمول می باشند). حدوث (پیدایش)، یعنی یک شیء بعد از معدوم بودنش موجود شود، یعنی قرار گرفتن این دو ضرورت یکی بعد از دیگری. ضرورت باعث بی نیازی از علت است، نه نیازمندی به علت. پس تا وقتی که ماهیت را با امکانش مورد توجه قرار ندهیم، وجوب و ضرورت برطرف نشده و نیاز به علت به وجود نمی آید.

برهان دوم:

الف) اگر حدوث ملاک احتیاج ماهیت به علت باشد، تقدم شیء بر خود لازم می آید

ب) تقدم شیء بر خود محال است

ج) بنابراین حدوث دلیل احتیاج ماهیت به علت نیست

توضیح:

اولا: حدوث عنوانی است که از وجود شیء به لحاظ مسبوق بودنش به عدم انتزاع می شود. (یعنی وقتی دیدیم ماهیتی در یک زمانی نبود و بعد به وجود آمد، می گوییم آن ماهیت حادث است، پس تا چیزی موجود نشود، متصف به حدوث نمی شود) بنابراین: «حادث بودن ماهیت متوقف است بر موجود بودن آن»

ثانیا: وجود ماهیت معلول غیر است و «موجود بودن ماهیت متوقف است بر این که علت آن را ایجاد کند»

ثالثا: طبق قاعده «الشیء ما لم یجب لم یوجد» تا وجود برای ماهیت ضروری نشود، علت نمی تواند آن را ایجاد کند، پس «ایجاد کردن ماهیت توسط علت متوقف است بر وجوب ماهیت»

رابعا: ماهیت خودش ذاتا وجوب ندارد و تا علت به آن وجوب ندهد، واجب نمی گردد، پس «وجوب ماهیت متوقف است بر ایجاب علت»

خامسا: علت در صورتی می تواند به ماهیت ضرورت دهد که ماهیت نیاز به آن داشته باشد، یعنی «ایجاب علت متوقف است بر نیاز ماهیت»

سادسا: ماهیت در صورتی نیاز به علت دارد که ممکن باشد (اگر واجب یا ممتنع ذاتی باشد که نیازی به علت ندارد) پس، «نیاز ماهیت متوقف بر امکان آن است»

حدوث ماهیت  ← (متوقف است بر) ← وجود ماهیت ← ایجاد علت ← وجوب ماهیت ← ایجاب علت ← حاجت ماهیت ← امکان ماهیت

بنابراین: امکان در نیازمند بودن ماهیت به علت نقش دارد.

حال اگر طبق گفته متکلمان، علاوه بر امکان، حدوث نیز در نیازمندی ماهیت نقش داشته باشد، ماهیت باید پیش از آن که حادث شود، حادث باشد، زیرا:

1) نیاز ماهیت به علت متوقف بر حدوث است، پس حدوث بر نیاز مقدم است

2) طبق تحلیل فوق، نیاز بر حدوث مقدم است

پس حدوث بر خودش مقدم می شود.

  

دلیل متکلمان

الف) اگر ملاک نیازمندی به علت، حدوث باشد و امکان دراین باره نقشی نداشته باشد، تحقق معلولی که قدیم زمانی است، ممکن خواهد بود.

ب) تحقق معلولی که قدیم زمانی باشد ممکن نیست

توضیح: اگر موجودی قدیم زمانی باشد، یعنی هرگز سابقه عدم نداشته و از ازل موجود بوده، چنین موجودی نیاز به علت ندارد، زیرا علت برای آن است که عدم را از شیء برطرف کند و به آن وجود بدهد. بنابراین قدم باعث بی نیازی از علت است و معلول بودن قدیم زمانی محال است.

ج) بنابراین چنین نیست که ملاک نیاز به علت تنها امکان شیء باشد و حدوث نقشی نداشته باشد.

پاسخ اول: منشأ نیاز به علت، امکان است. امکان وصفی است ملازم با ذات و ماهیت شیء (در درس پانزدهم شرح داده شد) اگر شیء قدیم زمانی باشد، همیشه ذات او همراهش است و امکان هم همواره ملازم آن است و بنابراین یک نیاز همیشگی به علت هستی بخش دارد. پس اگر شیء ممکنی از ازل موجود بوده، بی شک آن شیء وجودش را از ازل از غیر خود گرفته است و قدیم زمانی بودن منافاتی با معلولیت ندارد.

اگر ماهیت را از آن جهت که همیشه متصف به وجود بوده در نظر بگیریم، وجود برای آن ضروری است و از این جهت نیازی به علت ندارد، بدین معنا که چون نیاز ماهیت به علت برطرف شده، دیگر نیازی به علت دیگری ندارد که وجود دیگری علاوه بر وجود نخستین به آن اعطا کند.

پاسخ دوم: (در آینده خواهد آمد) وجود معلول، عین ربط به علت است و مستقل از آن نیست، در نتیجه نیاز به علت، ذاتی و ملازم آن است.

پس مانعی ندارد که موجودی با آنکه معلول است قدیم زمانی باشد، زیرا این قدمت زمانی نه تنها آن را از علت بی نیاز نمی کند، بلکه نیاز آن به علت را افزایش می دهد. 


منابع:

- کلیات فلسفه، دکتر علی شیروانی  

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- ترجمه و شرح بدایه الحکمه، جلد 1، دکتر علی شیروانی 

 

امکان یک اعتبار عقلی است

امکان ذاتی (یا همان امکان خاص) یک امر اعتباری است که با تحلیل عقلی از ماهیت انتزاع و برآن حمل می شود. یعنی وقتی می گوییم "انسان ممکن الوجود است"، اینطور نیست که در خارج یک انسان باشد و یک امری به نام امکان که عارض بر انسان شده باشد (مانند علم، شجاعت و لذت که عارض می شوند)

دلیل: ماهیت در عالم واقع از دو حال خارج نیست: یا موجود است (که دو ضرورت آن را فرا گرفته: وجوب غیری و وجوب به شرط محمول که در درس سیزدهم توضیح دادیم) یا معدوم است (که دو امتناع آن را احاطه کرده: امتناع غیری و امتناع به شرط محمول). پس ماهیت در واقع و نفس الامر یا وجود برایش ضرورت دارد و یا امتناع و متصف به امکان نمی شود.

اما هنگامی که عقل ماهیت را با قطع نظر از وجود و عدم، در ذهن "اعتبار" کند، می بیند که نه اقتضای وجود دارد و نه اقتضای عدم و لذا آن را متصف به "امکان" می کند. ماهیت در این حالت یک امر اعتباری است (حتی از دیدگاه قائلان به اصالت ماهیت) و چیزی که وصف برای یک امر اعتباری باشد، قهرا خودش نیز اعتباری خواهد بود، (یک امر اصیل می تواند هم احکام اصیل داشته باشد و هم احکام اعتباری، ولی یک امر اعتباری نمی تواند احکام اصیل داشته باشد)، پس امکان (که وصفی برای یک امر اعتباری شده) خودش نیز اعتباری است.

  

امکان ملازم با ماهیت است

امکان لازمه ماهیت است یعنی ماهیت همیشه متصف به آن است و هرگز از آن جدا نمی شود.

دلیل: عقل وقتی ماهیت را با قطع نظر از هر چیز دیگری در نظر می گیرد، بدون نیاز به انضمام هیچ ضمیمه ای، عدم ضرورت وجود و عدم آن (یا همان امکان) را درمی یابد و این یعنی ذات ماهیت برای انتزاع امکان کافی است و امکان یک وصف ذاتی برای ماهیت است. اوصاف ذاتی هرگز از موضوع خود منفک نمی شوند و لازمه آن هستند.

  

مقایسه امکان استعدادی با امکان ذاتی و وقوعی

دانستیم امکان ذاتی امری اعتباری است. اما امکان استعدادی یک امر وجودی و حقیقی است و مابازای خارجی دارد و فقط ماهیتِ موجود به آن متصف می شود (نه ماهیت اعتبار شده در ذهن).

تفاوت های امکان استعدادی با امکان ذاتی:

1) امکان استعدادی قابل شدت و ضعف است (مثلا امکان تحقق (استعداد) انسانیت در علقه بیشتر از امکان تحققش در نطفه است) ولی امکان ذاتی شدت و ضعف ندارد.

2) امکان استعدادی یک پدیده قابل زوال و نابودی است (وقتی مستعدله فعلیت پیدا کرد، دیگر آن حالت آمادگی و استعداد از بین می رود) ولی امکان ذاتی همواره ملازم ماهیت است و هیچ وقت از آن جدا نمی شود.

3) امکان استعدادی که محل آن ماده است، مستعدله را برای ماده معین می کند (برای نطفه معین می کند که قابلیت تبدیل به انسان را دارد و اینطور نیست که نسبت نطفه با انسان و غیرانسان یکسان باشد) اما امکان ذاتی که محلش ماهیت است، هیچ کدام از وجود و عدم را برای ماهیت معین نمی کند.

تفاوت امکان استعدادی با امکان وقوعی:

امکان استعدای محدود به پدیده های مادی است، ولی گستره امکان وقوعی وسیع تر است. 


 منابع:

- کلیات فلسفه، دکتر علی شیروانی  

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

 

امکان دارای اصطلاحات گوناگونی است:

 

۱- امکان خاص

امکان خاص به معنای سلب ضرورت وجود و عدم از ذات موضوع است. وقتی می گوییم "انسان ممکن (به امکان خاص) است" یعنی انسان نه اقتضای وجود دارد و نه اقتضای عدم، به عبارت دیگر نه وجود برایش ضرورت ذاتی دارد و نه عدم.

این نوع امکان، چون نسبت به معنای بعدی که ذکر خواهد شد محدودتر است به آن "امکان خاص" و چون در تعبیرات خواص (و نه عامه مردم) به کار می رود، به آن "امکان خاصی" (منسوب به خاصه) نیز می گویند.

 

۲- امکان عام

امکان عام به معنای سلب ضرورت از جانب مخالف قضیه است. وقتی می گوییم "انسان ممکن (به امکان عام) است" یعنی جانب مخالف قضیه که همان سلب وجود از انسان (عدم او) است، ضرورت ندارد. (یعنی وجود انسان ممتنع نیست). به این ترتیب:

در قضیه موجبه، امکان عام ضرورت طرف مقابل (یعنی امتناع) را نفی می کند، ولی وجوب را نه اثبات می کند و نه نفی، لذا هم با وجوب سازگار است (مانند: خداوند ممکن است) و هم با امکان خاص سازگار است (مانند: انسان ممکن است)

در قضیه سالبه، امکان عام ضرورت طرف مقابل (یعنی وجوب) را نفی می کند، ولی امتناع را نه اثبات می کند و نه نفی، لذا هم با امتناع سازگار است (مانند: شریک باری ممکن است موجود نباشد) و هم با امکان خاص سازگار است (مانند: انسان ممکن است موجود نباشد)

این نوع امکان اعم از امکان خاص است (هر جا امکان خاص صادق باشد، امکان عام هم صادق است، ولی اگر امکان عام صادق باشد، الزاما امکان خاص صادق نیست.) برای همین به آن "امکان عام" می گویند و در زبان عامه مردم مقصود از امکان همین نوع است، لذا به آن "امکان عامی" (منسوب به عامه) نیز می گویند.

 

۳- امکان اخص

در قضیه، گاهی محمول برای ذات موضوع ضرورت دارد (مانند: انسان ناطق است) که این نوع ضرورت را "ضرورت ذاتیه" می نامند.

گاهی محمول برای ذات موضوع ضرورت ندارد، ولی موضوع قضیه مقید به وصفی شده است که با توجه به آن وصف، محمول برای موضوع ضروری شده است. (مانند: انسان نویسنده مادامی که نویسنده است، انگشتانش در حرکت می باشد) که این نوع ضرورت را "ضرورت وصفیه" می نامند.

گاهی محمول برای ذات موضوع ضرورت ندارد، ولی موضوع مقید به زمان خاصی شده که با توجه به آن زمان، محمول برای آن ضرورت می یابد (مانند: کره زمین وقتی که نور آفتاب بر آن بتابد بالضروره روشن است) این نوع ضرورت را "ضرورت وقتیه" می نامند.

امکان اخص یعنی محمول نه برای ذات موضوع ضرورت دارد و نه موضوع مقید به وصف یا زمانی شده که به خاطر آن محمول برایش ضروری باشد. (مانند: انسان ممکن است نویسنده باشد) و به طور خلاصه امکان اخص، هر سه ضرورت ذاتیه، وصفیه و وقتیه را نفی می کند.

این نوع امکان، اخص از امکان خاص است (هر جا امکان اخص صادق باشد، امکان خاص نیز صادق است، اما برعکس خیر) و برای همین آن را "امکان اخص" نامیده اند.

 

۴- امکان استقبالی

این معنا از امکان، محدودتر از معانی قبلی است و علاوه بر ضرورت ذاتیه، وصفیه و وقتیه، ضرورت به شرط محمول را نیز نفی می کند.

در درس قبل گفتیم که شیء بین دو ضرورت قرار دارد: ضرورت پیش از وجود و ضرورت پس از وجود. به عبارت دیگر، حوادث مربوط به گذشته و حال، (چه وجودی چه عدمی) تعین یافته اند و امکان ندارد غیر از آنچه هستند، باشند. مثلا اگر در فلان ساعت در فلان خیابان تصادفی رخ داد، این تصادف با حفظ همه قیودش ضرورتا تحقق دارد و محال است از آن مرتبه وجودی که اشغال کرده است حذف گردد (یعنی محال است در حالیکه رخ داده، در همان ساعت و در همان خیابان رخ نداده باشد) و یا اگر مثلا من در دو قرن پیش معدوم هستم، ضرورتا معدوم هستم و محال است درهمان مقطع زمانی موجود هم باشم.

همه امور مربوط به گذشته و حال این نوع ضرورت را که ضرورت به شرط محمول نامیده می شود دارند، چرا که وجودا یا عدما تعین یافته اند و یا وجودشان ضروری است و یا عدمشان.

اما حوادث مربوط به آینده، هنوز تعین نیافته اند که این ضرورت را داشته باشند. (مانند: یک ماه دیگر ممکن است زلزله بیاید) لذا ممکن است که واقع بشوند و واجب باشند یا واقع نشوند و محال باشند. این امکان را "امکان استقبالی" می نامند.

 

 

۵- امکان وقوعی 

امکان وقوعی یعنی تحقق موضوع نه امتناع ذاتی دارد و نه امتناع غیری (وقوعی).

توضیح:

امتناع ذاتی: گاهی شیء به گونه ای است که وقتی عقل آن را (با قطع نظر از هر امر دیگری) ملاحظه می کند، در آن تناقض یافته و حکم به امتناع آن می دهد. مانند: تقدم شیء بر خودش، اجتماع نقیضین، تسلسل و ... . چنین چیزی را "ممتنع ذاتی" می گویند که در برابر آن، ممکن ذاتی قرار دارد.

امتناع وقوعی: گاهی در ذات شیء تناقضی وجود ندارد که منجر به حکم عقل به ممتنع بودن آن شود، اما شرایطی وجود دارد که اگر در آن شرایط شیء محقق شود، وقوعش مستلزم یک امر محال است. مانند اینکه حرارت (که ممتنع ذاتی نیست) بدون وجود آتش یا منبع حرارت دیگری تحقق یابد. (در این حالت معلول بدون علت تحقق یافته که محال است.) چنین چیزی را "ممتنع وقوعی" می گویند که در برابر آن، ممکن وقوعی قرار دارد.

پس به طور کلی، امکان وقوعی یعنی نفی امتناع (ذاتی و وقوعی) از جانب موافق قضیه. یعنی اگر گفته شود "الف امکان وقوعی دارد" به این معنا است که وجود آن نه امتناع ذاتی دارد و نه امتناع غیری و از فرض تحقق یافتن آن امر محالی لازم نمی آید.

(یادآوری: امکان عام به معنای نفی ضرورت از جانب مخالف قضیه است.)

 

۶- امکان استعدادی

امکان استعدادی ذاتا همان استعداد است و فقط یک مغایرت اعتباری با آن دارد. یعنی یک حقیقت است که به اعتبار نسبتش به مُستعِد، استعداد نامیده می شود و به اعتبار نسبتش به ُمستعِدٌ لَه، امکان استعدادی خوانده می شود.

توضیح: اشیاء در طبیعت به گونه ای هستند که قابلیت تبدیل به اشیاء دیگر را دارند. البته این ارتباط بین هر شیئی با هر شیء دیگر برقرار نیست، مثلا هر بذری هر گیاهی را نمی رویاند، بلکه بذر گندم تنها قابلیت تبدیل به خوشه گندم را دارد و بذر جو قابلیت تبدیل شدن به خوشه جو را دارد.

این خصوصیت شیء برای تبدیل به شیء دیگر، همان استعداد است که با هر دو طرف تبدیل مرتبط است. مثلا نطفه انسان خصوصیتی دارد که به واسطه آن می تواند تبدیل به انسان شود. اگر این خصوصیت را در رابطه با نطفه (مستعد) در نظر بگیریم، می گوییم: "نطفه استعداد انسان شدن دارد". و اگر همین خصوصیت را در رابطه با انسان (مستعدله) در نظر بگیریم، می گوییم: "انسان امکان (استعدادی) دارد که در نطفه به وجود آید".

 


 منابع:

- کلیات فلسفه، دکتر علی شیروانی  

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

 

ماهیت واجب الوجود همان وجود اوست

ماهیّت واجب الوجود همان إنّیت و ثبوت و تحققش اوست. یعنی هر چه هست وجود است و هیچ ماهیّتی در کار نیست.

برهان حکما برای اثبات ماهیت نداشتن واجب تعالی به این صورت است:

الف) اگر واجب تعالی ماهیتی علاوه بر وجود خاصش داشته باشد، وجود واجب نیازمند علت خواهد بود.

توضیح: به طور کلی اگر ماهیت چیزی غیر از وجودش باشد، اتصاف آن ماهیت به این وجود و ثبوت این وجود برای آن ماهیت نیازمند علت است، زیرا در این صورت وجود آن چیز بیرون از ذات او و در نتیجه یک امر عرضی برای آن خواهد بود. طبق قاعده «کل عرضی معلَّل»، ثبوت امور عرضی برای ذات نیازمند علت است، در نتیجه وجود واجب نیازمند علت خواهد بود.

ب) وجود واجب نیازمند علت نیست

توضیح: اگر وجود واجب علت داشته باشد، این علت از دو حال بیرون نیست: یا همان ذات و ماهیت اوست، یا چیزی بیرون از ذات و هر دو فرض باطل است:

باطل بودن فرض اول) اگر علت وجود واجب، ماهیت او باشد، ماهیت باید پیش از وجود واجب موجود باشد. (چون علت همواره مقدم بر معلول است) موجود بودن ماهیت، نیاز به وجودی دارد که عارض بر آن شود. این وجود نمی تواند همان وجودی باشد که معلول این ماهیت است (چون در این صورت لازم است آن وجود بر خودش مقدم شده باشد) پس وجود دیگری است که آن هم به نوبه خود عرضی و محتاج علت است و علت آن هم بنا به فرض همان ماهیت واجب است. پس ماهیت واجب بر این وجود دوم هم تقدم دارد و باز باید پیش از آن موجود به وجود سومی باشد ... که تسلسل لازم می شود.

باطل بودن فرض دوم) اگر علت واجب بیرون ذات و ماهیت او باشد، یعنی واجب تعالی را چیز دیگری به وجود آورده و او معلول غیرخودش است که این با وجوب ذاتی واجب منافات دارد.

نتیجه: پس واجب تعالی ماهیتی علاوه بر وجود خاصش ندارد

توضیح: با توجه به اینکه وجود واجب تعالی علت ندارد (نه علتی از درون و نه از بیرون) پس معلَّل نیست، بنابراین عرضی نیست، یعنی ذاتی است، یعنی ذات واجب همان وجود او است.

در مورد واجب تعالی نمی توان گفت که «وجوب» وصفی است که از نحوه رابطه میان ماهیت و وجود او انتزاع شده است، زیرا ماهیت و وجود او یکی است. پس باید گفت «وجوب» وصفی است که از حاق وجود واجب انتزاع می شود و بیانگر آن است که آن وجود هستی صرف و در نهایت شدت است، یعنی هیچ نقصان و کمبودی در آن راه ندارد (چون نقصان و نداشتن پاره ای از کمالات به معنای محدود بودن است و هر وجود محدودی منشاء انتزاع ماهیت است در حالیکه گفتیم واجب بالذات ماهیت ندارد)

 

واجب الوجود بالذات از همه ابعاد واجب الوجود است

معنای این سخن این است که: هر کمالی که ثبوتش برای او محال نیست، بالضرورة برای او ثابت است.

توضیح: هر کمالی که برای واجب تعالی امکان عام داشته باشد، یعنی ثبوتش برای او ممتنع نباشد، ضرورتا برای او ثابت است، چون اگر ضرورتا ثابت نباشد، نسبت واجب به آن کمال «امکان خاص» خواهد بود، یعنی ذات واجب تهی از آن کمال بوده و نسبتش به بود و نبود آن کمال یکسان می باشد و این یعنی ذات واجب محدود بوده و دارای همه کمالات نمی باشد. در حالیکه واجب تعالی نامحدود است و هیچ نقصانی ندارد، پس:

هر محمولی را که به او نسبت دهیم، یا بالضروره برای او ثابت است (که این در صورتی است که آن محمول کمالی از کمالات باشد، مانند علم، حیات و قدرت) و یا بالضروره از او سلب می شود (در صورتی که آن محمول نقصان باشد، مانند عجز، جهل، جسمیت، حرکت، رنگ و ...) و محمولی که نسبتش به آن ذات به نحو امکان خاص باشد قابل تصور نیست.

 

شیء تا واجب نگردد موجود نمی شود و اعتقاد به اولویت باطل است

طبق یک قاعده کلی فلسفی، شیء ممکن تا به حد وجوب و ضرورت نرسد، موجود نمی شود: الشیءُ ما لم یَجِد لم یُوجَد. این قاعده، فرع بر اصل علیت است.

فلاسفه معتقدند در صورت وجود علت تامه یک شیء، وجود آن شیء قطعی و ضروری است. بنابراین وجود ممکن هر چند به حسب ذات خود نه ضرورت وجود دارد و نه ضرورت عدم، ولی در واقع یا وجودش ضروری است (در صورت وجود علت تامه) و واجب الوجود بالغیر است و یا عدمش ضروری است (در صورت عدم وجود علت تامه) و ممتنع الوجود بالغیر است و احتمال سومی در کار نیست. این سخن فلاسفه است و از آن به «جبر علی و معلولی» نیز تعبیر می شود.

در برابر این سخن، برخی متکلمان معتقدند که رابطه بین علت و معلول «رابطه اولویت» است. یعنی وقتی علت تامه موجود شد، وجود معلول ضروری و قطعی نمی شود، بلکه فقط نسبت به عدم اولیت پیدا می کند و همین اولویت برای موجود شدن آن کافی است.

بر اساس این عقیده، اولویت دو نوع است: (که هر دو نوع باطل است)

1) اولویت ذاتی (اولویتی که ذات ممکن آن را اقتضا می کند)

دلیل باطل بودن: ماهیت قبل از آنکه موجود شود، چیزی نیست که بتواند مقتضی رجحان و اولویت وجود بر عدم باشد.

2) اولویت غیرذاتی (اولویتی که عاملی خارج از ذات آن را اقتضا می کند)

دلیل باطل بودن:اگر علت به معلول ضرورت ندهد، یعنی معلول با وجود علت تامه اش هنوز می تواند معدوم باشد، پس هنوز در حد امکان است و نسبتش به وجود و عدم یکسان است و برای موجود یا معدوم شدن به عامل دیگری نیاز دارد. این نشان می دهد که آنچه را علت تامه فرض کرده ایم، علت تامه نیست.

 

ضرورت به شرط محمول 

وجوبی که در بالا بحث شد (وجوب وجود برای ماهیت در صورت وجود علت تامه)، وجوبی است که از ناحیه علت به ماهیت داده می شود و عقل آن را پیش از وجود ماهیت اعتبار می کند و به آن «وجوب غیری» گفته می شود.

ماهیت بعد از آنکه موجود شد، مادامی که موجود است، ضرورتا موجود است و محال است که در همان حالت وجود، معدوم هم باشد. (اجتماع نقیضین) این ضرورت و وجوب را «ضرورت به شرط محمول» می گویند که ماهیت پس از تحقق یافتن به آن متصف می شود.

بنابراین ممکنی که موجود شده، با دو ضرورت احاطه شده: ضرورت پیش از وجود و ضرورت پس از وجود. 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- کلیات فلسفه، دکتر علی شیروانی                                                                                                 

برای هر مفهومی در مقایسه با وجود، سه حالت متصور است:

1) وجود برای آن لازم و ضروری است.

2) وجود برای آن محال است. (یعنی عدم برای آن ضرورت دارد)

3) وجود برای آن نه ضرورت دارد و نه امتناع. (بنابراین نه وجود و نه عدم هیچکدام برایش ضرورت ندارند)

قسم اول را «واجب»، قسم دوم را «ممتنع» و قسم سوم را «ممکن» می نامند.

(توضیح: به هر یک از وجوب، امتناع و امکان، «ماده» گفته می شود. این قضیه که «مواد منحصر در این سه امر هستند»،  یک قضیه منفصله حقیقی است. حصر مواد در این سه امر، یک حصر عقلی است که بر اساس تقسیم ثنائی به دست می آید:

الف) هر مفهومی یا وجود برایش ضروری است و یا نه

ب) مفهومی که وجود برای آن ضروری نیست، یا عدم برایش ضروری است یا نه.)

مفهوم مواد سه گانه بدیهی و روشن است و چنان عمومیتی دارند که حتما یکی از آنها در هر مفهومی از مفاهیم حضور دارد، لذا تعریف هایی که برای آن ها ذکر شده، دوری هستند. مثلا در تعریف واجب گفته اند: «چیزی است که از فرض عدمش، محال لازم آید» و بعد در تعریف ممتنع گفته اند: «آنچه نبودنش ضرورت و وجوب دارد» یا «آنچه نه ممکن است و نه واجب» و در تعریف ممکن آورده اند: «آنچه نه وجودش ممتنع می باشد و نه عدمش».

 

اقسام مواد سه گانه

هر یک از مواد سه گانه، به سه قسم قابل تقسیم هستند: (جز امکان که یک قسمش عقلا ممکن نیست)

 

1. بالذات: اگر شیء، فی نفسه و به لحاظ ذاتش، با قطع نظر از هر امر دیگری، خود به خود متصف به یکی از مواد سه گانه شود.

توضیح: اگر ذات «الف» طوری است که با قطع نظر از هر امر دیگری، وجود برای آن ضروری است، در این صورت، الف «واجب بالذات» است. همچنین اگر ذات «الف» به گونه ای است که با قطع نظر از هر امر دیگر خود به خود عدم برایش ضرورت دارد، «ممتنع بالذات» است. و اگر ذاتش طوری است که به تنهایی و با قطع نظر از امور دیگر، نه اقتضای وجود دارد و نه اقضای عدم (یعنی هم می تواند موجود باشد و هم معدوم) در این صورت «ممکن بالذات» است.


2. بالغیر: اگر اتصاف شیء به هر یک از مواد سه گانه، به سبب امری خارج از ذاتش باشد.

توضیح: اگر «الف» به لحاظ ذاتش نه اقتضای وجود داشته باشد و نه اقتضای عدم (یعنی ممکن باشد)، ولی به سبب امری خارج از ذاتش، وجود برای آن ضروری شده باشد، در این صورت الف «واجب بالغیر» است، یعنی غیر به آن وجوب داده است. و اگر به سبب امری خارج از ذاتش، عدم برای آن ضروری شود، «ممتنع بالغیر» است، یعنی امتناع وجودش از ناحیه غیر است، نه از جانب خودش.

 

3. بالقیاس الی الغیر: اگر شیء در مقایسه با امر دیگری متصف به یکی از مواد سه گانه شود.

توضیح: در این حالت، شیء در فرض خاصی متصف به یکی از این امور می شود. مثلا «الف» را کار نداریم که واقعا وجود برایش ضرورت دارد یا نه و اگر دارد، از ناحیه خودش است یا از ناحیه غیر، بلکه می خواهیم ببینیم اگر مثلا «ب» موجود باشد، آنگاه در فرض وجود «ب»، آیا «الف» ضرورتا موجود است؟ (که در این صورت، «الف» در مقایسه با «ب» وجوب بالقیاس دارد) یا ضرورتا معدوم است؟ (که در این صورت، «الف» ممتنع بالقیاس الی «ب» است) یا هم می تواند موجود باشد هم نباشد؟ (که در این صورت، «الف» ممکن بالقیاس الی «ب» است)  

 

موارد وجوب

وجوب بالذات:

مانند ذات باری تعالی که علت نخستین همه موجودات است. وجود برای ذاتش ضرورت دارد و این ضرورت را از خود دارد (چون غیر او هر چه فرض شود مخلوق و معلول او است و معنا ندارد که معلول، وجود علت خود را ضروری کند.)

وجوب بالغیر:

مانند تمام موجودات غیر از خدای سبحان که ذاتا ممکن هستند و ضرورت وجود خود را از علت خود (خداوند) گرفته اند. (توضیح بیشتر در کتاب کلیات فلسفه)

وجوب بالقیاس:

مانند دو امر متضایف نسبت به هم: اگر بالایی موجود باشد، حتما پایینی هم موجود است. پس وجود «پایینی» در مقایسه با وجود «بالایی» وجوب دارد.

 

موارد امتناع

امتناع بالذات:

مانند شریک باری، اجتماع نقیضین و همه محالات ذاتی

امتناع بالغیر:

مانند ممتنع بودن معلول، به خاطر عدم تحقق علت.

امتناع بالقیاس:

مانند وجود یکی از متضائفین با فرض عدم دیگری. (مثلا وجود بالا با فرض وجود نداشتن پایین)

 

موارد امکان

امکان بالذات:

مانند همه ماهیات که ذاتا نه اقتضای وجود دارند و نه اقتضای عدم

امکان بالغیر:

این حالت محال است، چون شیء ممکنی که امکان را غیر به او عطا کرده باشد، بذاته و صرف نظر از آن غیر، یا واجب است یا ممتنع و یا ممکن. اگر واجب یا ممتنع بالذات باشد و در عین حال امکان بالغیر پیدا کرده باشد لازم است که آن وجوب یا امتناع ذاتی اش از بین رفته باشد که این انقلاب است و محال. اگر هم بذاته ممکن باشد که دیگر امکان پیدا کردن به وسیله غیر بیهوده است و بود و نبود آن فرق ندارد.

امکان بالقیاس:

تنها در جایی اتفاق می افتد که دو چیز علت و معلول هم نباشند و هر دو معلول یک علت ثالث هم نباشند (چون در آن صورت وجود هر یک در فرض وجود دیگری، واجب است، نه ممکن) و این حالت فقط بین دو واجب الوجود (فرضا) ممکن است.

 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- کلیات فلسفه، دکتر علی شیروانی

 

در درس قبل دانستیم که وجود به فی غیره و فی نفسه تقسیم می شود.

وجود فی غیره وجودی است که مستهلک و فانی در طرفین است و وجود فی نفسه وجودی است که مستهلک در چیزی نیست.

حال تقسیم بندی دیگری از وجود داریم. وجود فی نفسه  (که دارای مفهوم مستقل است) خودش دو قسم است: لغیره و لنفسه.

توضیح:

گاهی وجودهایی هستند که با موجود شدن، ماهیت خودشان را موجود می کنند و از ماهیت خود، عدم را طرد می کنند.

و گاهی می شود که وجودهایی علاوه بر اینکه ماهیت خود را موجود می کنند، یک کار دیگر هم انجام می دهند: عدم را از یک شیء دیگر طرد می کنند.

پس می توان اینگونه تعریف کرد:

1) «وجود مستقل لغیره»: یعنى وجودى که افزون بر طرد عدم از خود، نوعى از عدم را از شیى‏ء دیگر نیز طرد مى‏نماید. مانند «علم» که از طرفى عدم را از ماهیت خویش- که از مقوله کِیف است- طرد مى‏کند، از طرف دیگر از موضوع خودش نیز جهل و نادانى را برطرف مى‏نماید.

ما وقتی به چیزی علم پیدا می کنیم باعث می شود آن را بفهمیم. یعنی وقتی علم، ماهیتش موجود می شود، تنها این کار را نمی کند که ماهیت خود را موجود کند. بلکه علاوه بر آن، ما که جهل داشتیم (عدم علم داشتیم)، را دارای علم می کند.

یعنی علاوه بر ماهیت خودش که از عدم به  «وجود» آورد، از انسان هم یک عدم را طرد کرد.

علم که موجود شود دیگر زید جاهل نیست، عالم می شود. در مورد قدرت، شجاعت و سایر اَعراض نیز همینطور است همه وجود لغیره هستند.

در مورد سفیدی هم همینطور است. وقتی محقق شد و وجود پیدا کرد، هم ماهیتش موجود می شود و هم جسمی که قبلا سفید نبود (لا ابیض بود)،  حالا سفید می شود.

به تمام این وجودها، فی نفسه لغیره می گویند.

و اما قسم دوم:

2) «وجود مستقل لنفسه» :که تنها عدم و نیستى را از خود برطرف مى‏نماید، مانند انواع تام جوهرى چون انسان.

وجودی که این گونه نیست که بشود از آن صفتی را انتزاع کرد برای توصیف غیر، مثل سنگ که نمی توان از آن صفتی را اتنزاع کرد و بگوییم: انسان سنگ است. این قسم وجود، تنها از خودش طرد عدم می کند.

 مثل انسان، سنگ، باریتعالی و... .

به بیان دیگر:

وجود لغیره وجودی است که می توان از آن صفتی را انتزاع کرد و آن صفت را به غیر نسبت داد. مانند شجاعت که وقتی برای نفس تحقق پیدا می کند، به نفس که وجود و ماهیت دیگری دارد، نسبت داده می شود. یعنی وجودی که صفت ساز برای غیر خود است.

اما وجود لنفسه اینگونه نیست یعنی نمی توان صفتی از آن انتزاع کرد و به غیر نسبت داد. چراکه وجودش برای خودش است و نه برای چیز دیگری. مثل وجود انسان.


منابع:

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان

- دروس صوتی استاد فیاضی- جلسه بیست و دوم

- کلیات فلسفه، دکتر علی شیروانی

 

وجود فی نفسه و وجود فی غیره

وجود یا فی نفسه است یعنی هستی در خودش است و خودش هستی دارد یا در هستیِ یک شیء دیگر فانی است.

وجود فی نفسه: مثل وجود باریتعالی، وجود زید، وجود درخت و... اینها در خودشان وجود دارند.

وجود فی غیره: چیزی که به تنهایی وجودی ندارد و فقط در دیگری وجود پیدا می کند.

توضیح:

می دانیم که «حرف» در ادبیات، دارای معنای مستقلی نیست. در واقع معنایی را در دو طرف خودش ارائه می کند و رابطه ای را برای دو طرفش ایجاد می کند:

سِرتُ الی البصره : «الی» در این جمله، رابطه ابتدائیت را بین سرت و بصره ایجاد کرده است.

وجود فی غیره هم به همین صورت است. مثلا می گوییم الانسانُ ضاحکٌ : انسان خندان است.

در اینجا انسان یک وجودی در خارج دارد، خندان هم یک وجودی دارد (در ذهن تصور می شود) ولی صرف وجود این دو، برای قضیه بودن کافی نیست. باید یک رابطه ای هم بین آنها باشد.

پس ما یک وجود مستقل برای انسان داریم  یک وجود مستقل برای خندان و یک رابطِ «است». این رابط، به تنهایی وجود مستقلی ندارد و در واقع داخل در موضوع و محمول است. این وجود آنقدر ضعیف است که تصور نمی شود و اصلا مفهوم ندارد.

لذا می توان گفت :

آن چیزی که در خارج، بین انسان و ضاحک هست و بین انسان و سنگ نیست و آن باعث می شود که بگوییم الانسانُ ضاحکٌ، و انسان و ضاحک را باهم متحد می کند، «رابط» است.

 

خصوصیات رابط: 

1- وجود رابط ماهیت ندارد. ماهیت، ما یقال فی جواب ما هو است. ماهیت باید قابلیت محمول واقع شدن داشته باشد، چون جواب ما هو است. حال آن که معنای غیر مستقل، محمول واقع نمی شود. نمی شود گفت این، «است» است!

 

2 تحقق وجود رابط (چسب) بین دو امر، موجب اتحاد وجودی آن دو امر می شود. اصلا وجود رابط، داخل در دو شیء دیگر است و لذا آن دو شیء حتما باید با یکدیگر متحد باشند.

 

3 وجود رابط تنها در قضایایی است که هلیات مرکبه هستند.

هلیه مرکبه آنست که محمولش، «موجودٌ » نباشد. هلیه بسیطه آنست که محمولش «موجودٌ » باشد.

رابطِ «است» فقط در قضایای هلیه مرکبه واقع می شود. در هلیه بسیطه وجود رابط نداریم. چون موضوع، خود شیء  است(انسان). و محمول، وجودِ شیء است و بین شیء و وجودش تغایری نیست تا نیاز به ربط داشته باشد.

می گوییم انسان ضاحک است. بین انسان بودن و ضاحک بودن فرق است و نیاز به ربط داریم که آنها را به هم بچسبانیم. ولی وقتی میگوییم انسان موجود است بین انسان که خود شیء است و وجودش که «موجود» است، هیچگونه تغایری در خارج نیست (در نظریه اصالت وجود)؛ و بنابراین دوتا نیستند که نیاز به رابط پیدا کنند.  


منابع:

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان

- دروس صوتی استاد فیاضی- جلسه بیستم

 

 ادامه‌ی اقوال درباره حقیقت علم:

 

 2- نظریه شَبَح 

معتقدین به این نظریه قائلند به اینکه آنچه که در ذهن وجود دارد، شبح و سیاهه ای از واقعیّات خارجی است (عکسی از واقعیات خارجی است) نه ماهیّت آن ها.

شما تصویری از قله دماوند در ذهن خود دارید که هر وقت می گویند: قله دماوند،‌ این تصویر در ذهن شما نمود پیدا می کند. و چون عکس و شَبَح است نه خود ماهیّت شیء ، لذا است که یک کشف ناقص از واقعیّات به ما نشان می دهد.

نتیجه‌ی این قول:

موجود ذهنی داریم و این موجود ذهنی شبح واقعیّات است (تصویر واقعیّات است). و ممکن است این شبح با واقعیّات تطابق داشته باشند و ممکن است تطابق نداشته باشد. امّا تطابق کامل ندارد چون عکس با ذو العکس یکی نیست. این نظریه منجر به «سفسطه» می شود (انکار امکان علم به واقعیّات).

در واقع با پذیرش این نظریه، باب علم به جهان خارج بطور کلى بسته مى‏ شود، زیرا طبق این رأى‏ تصورات موجود در ذهن انسان با آنچه در خارج وجود دارد مغایرت تام دارد، بنابراین به هیچ چیز علم تعلق نمى‏ گیرد.

قیاس منطقی:

علم ما همیشه به شبحِ واقعیت است (صغری)

و شبحِ واقعیت، غیر از خود واقعیّت است (کبری)؛

پس علم ما همیشه به غیرِ خودِ واقعیت است (نتیجه) که همان سفسطه است.

 

3 ـ نظریه «رابطه» یا «اضافه»

 این نظریه ابتکار بعضی از متکلمین است که در رأس آنها ابوالحسن اشعری از متکلّمین قرن چهارم است.

معتقدین به این قول قائلند به اینکه علم به اشیاء، عبارت است از اضافه و نسبت. (مثل بالایی، پایینی، چپی، راستی) بین عالِم (که شمایید) و آن شیء معلوم (کتاب).

مثلا وقتی یک کتاب روی میز می گذارید بین آن دو یک نسبتی برقرار می شود که به آن بالا و پایینی می گویند و این کاملا نسبی است. وقتی کتاب بالای میز است، این فقط یک نسبت است. نسبت کتاب به میز این است که بالای آن است. ولی همین کتابی که روی میز است نسبت به سقف، دیگر بالا نیست.

درواقع نسبت بین علم و عالم هم همین است. چیزی غیر از عالم و معلوم محقق نشده است. بلکه شما هستید، آن معلوم هم هست. نسبتی که بین شما هست را با کلمه علم بیان می کنیم. وقتی می گوییم آن فرد عالم است مثل این است که بگوییم این کتاب بالاست. وقتی میگوییم آن شیء معلوم است مثل این است که بگوییم آن شیء پایین است.

نتیجه‌ی این قول:

موجود ذهنی نداریم، بلکه دو طرف نسبت، یکی عالم است و یک طرفش معلوم.

چیزی غیر از عالم و معلوم (واقعیت خارجی) تحقق ندارد.

اشکال

اگر علم نسبت بین عالم و معلوم باشد، هیچ گاه علمِ به معدوم یافت (مانند علم به اجتماع نقیضین) چون نسبت نیاز به اضافه است هیچ گاه علم به معدوم نخواهیم یافت. (صغری)

و حال آن که ما علم به معدوم بالوجدان می یابیم (صورتی از معدوم در ذهن می آید). (کبری)

پس علم نسبت بین عالم و معلوم نیست. (نتیجه)

 

دلیل اثبات وجود ذهنی

سؤال : چه ادله ای برای اثبات وجود ذهنی داریم؟

گفتیم طبق ادعای مشهور، بین موجود ذهنی و موجود خارجی اتحاد ماهوی برقرار است.  ما در اینجا این گونه توضیح می دهیم:

 
1) ما گاهی در قضایای صادقه، وصفی را برای امر معدومی اثبات می کنیم. می گوییم «اجتماعُ النقیضین مُحالٌ».

محال، وصفی است که برای اجتماع نقیضین آمده است.

 
2) در منطق قاعده ای به نام قاعده فرعیت داریم که می گوید: ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له. یعنی ثبوت وصفی برای یک شیء متوقف بر ثبوت آن شیء است. به عبارت دیگر اگر می خواهید محال را بر اجتماع نقیضین حمل کنید باید یک اجتماع نقیضین را اول ثابت کنید (یعنی وجود داشته باشد) تا بتوانید محال بودن را بر آن حمل کنید.

 
3) این امور عدمی در خارج، قطعا ثبوت و وجود ندارند. پس باید یک وجود دیگری غیر از وجود خارجی باشد که به آن وجود ذهنی میگویند.

 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- خلاصة بدایة الحکمة، سیّد محمّد صادق حسینی علم الهُدی

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان

 

پس از بخش اول که مباحث کلی وجود را مطرح کردیم در ادامه به احکام وجود می پردازیم. یکی از این احکام وجود خارجی و ذهنی است.

برای تفسیر حقیقت علم، بحث هایی راجع به وجود ذهنی مطرح می کنند.

علم چیست؟ «حضور صورة الشیء عند العقل». صورت اشیاء در ذهن حاضر باشد. صورت ذهنی همان وجود ذهنی است.

سه قول پیرامون تفسیر این حقیقت علم مطرح می شود:

 

1 ـ قول مشهور فلاسفه: بر ماهیّت (مثل انسان) دو نحوه وجود عارض می شود:

الف) وجود خارجی: و آن وجودی است که در آن از ماهیّت (انسان) آثار مطلوبة آن سر می زند. (به قول علاّمه طباطبائی: «مترتّب می شود») مثال خیلی روشن آتش است که آثار مطلوبه آن احراق و سوزاندن است. چه وقتی می سوزاند؟ وقتی وجود خارجی پیدا کند.

انسان دارای ذاتیّات و عرضیّات خاصّ خودش است؛ و به تبع آن دارای یک سری آثار است. مثلاً چون جوهر است برای تحقّقش نیاز به موضوع ندارد (فقط اعراض نیاز به موضوع دارند). چون جسم است دارای أبعاد ثلاثة (طول، عرض، ارتفاع) است، چون نامی است در حال رشد است، چون ناطق است دارای تفکّر است (که به اینها کمالات اوّل گویند و آن کمالاتی است که از ذات انسان عارض می شود) .

یک سری از امور هم هستند که از عرضیات انسان صادر میشوند، مثلا چون ضاحک است می خندد. به آثار اعراض انسان نیز کمالات ثانوی گویند).

 ب) وجود ذهنی : قسمی که در آن آثار مطلوب از ماهیّت بروز نمی کند. آتش را اگر تصوّر کنی، وجود ذهنی است لذا سر شما داغ نمی شود. تصوّر آتش موجب سوزاندن نمی شود.

نتیجه این قول و مسلک:

اوّلاً: موجود ذهنی داریم.

ثانیاً: این موجود ذهنی همان ماهیّت است (آن وجود ذهنی و وجود خارجی اتّحاد ماهوی دارند ـ یعنی یک ماهیّت است که در دو جا بروز و ظهور پیدا می کند ـ) و علم عبارت است از: ماهیّتی که وجود ذهنی پیدا کرده است.

 

توضیح بیشتر:

وقتی ما انسان را در ذهن تصور می کنیم یعنی «مفهوم انسان ناطق» پیش ما هست. این مفهوم، همان ماهیت است.

اگر این انسان ناطق در خارج موجود شود، آثار دارد. ولی اگر ماهیت در ذهن بیاید یک مفهوم بیش نیست و آثار ندارد.

مفهوم انسانی که در ذهن است تعقل نمی کند، رشد و نمو ندارد و ...

پس: ماهیت وقتی با وجود ذهنی موجود شود، آثار ندارد و وقتی با وجود خارجی موجود شود، آثار دارد.

این عقیده فلاسفه است.

اقوال بعدی را در درس ینده بررسی خواهیم کرد. 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- خلاصة بدایة الحکمة، سیّد محمّد صادق حسینی علم الهُدی

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان

- دروس صوتی استاد فیاضی- جلسه چهاردهم