حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

۸۷ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

حکم اول: «عدم تمایز ندارد»

تمایز: امتیاز داشتن، جدا بودن

در عالَمِ نیستی، امتیاز داشتن و فرق داشتنِ دو چیز اصلا معنا ندارد. چون دو چیز اصلا نیستند که تفاوت داشته باشند.

بین عدم و عدم تمایزی نیست. نمی توان گفت: این عدم، غیر آن عدم است. عدم با عدم فرقی ندارد.

دلیل: تمایز، فرع وجود شیء است. یعنی باید چیزی موجود باشد تا بتوان آن را با چیز دیگر تمایز داد و حال آن که عدم ، نیستی است.

 

حکم دوم: «عدم علیّت ندارد»

علیت: تأثیر، ایجاد. یک چیزی، چیز دیگر را ایجاد کند.

بین اَعدام رابطه علیّت برقرار نیست. برای عدمها علّت نداریم: «الأَعدام لاتعلّل». (برای عدم علّت نمی آورند)؛

از همین جهت است که می گویند: مدّعی باید بیّنه بیاورد، منکِر نیاز به بیّنه ندارد.

علیّت بیانگر رابطه وجودی دو شیء است (مثلا رابطه آتش و حرارات: آتش علّت حرارات است) و حال آن که عدم در مقابل وجود است.

دلیل: در اینجا نیز علیّت بین دو چیز، فرع وجود آن دو چیز است.

نکته: «عدمُ العلة، علةٌ لعدم المعلول»

مثلا وقتی می گوییم: هوا ابری نبود ، پس بارانی هم نبود؛ در اینجا بظاهر، نبود ابر، علت شده است برای نبود باران. اما در حقیقت بین خود ابر و باران است که علیت برقرار است نه عدم آنها. و به تسامح اینگونه گفته می شود.

 

حکم سوم: «از عدم نمی توان خبر داد»

خبر دادن: چیزی را بر چیزی حمل کردن.

«العدم لا یُخبَر عنه»: خبر از چیزی، فرع ثبوت و وجود آن چیز است.

قاعده ای در منطق داشتیم به نام: «ثبوت شیء لشیءٍ، فرع لثبوت مثبت له»: چیزی باید باشد تا بتوان چیزی را بر آن حمل کرد.

عدم باید اوّل باشد تا بتواند چیزی بر آن بار کرد.

عدم، بطلان محض است است اصلا چیزی نیست که محمولی داشته باشد که بتوان از آن خبر داد.

یک شبهه:

ما می گوییم از عدم نمی توان خبر داد درحالیکه خود قضیه ی «العدم لا یُخبَر عنه»، از عدم خبری می دهد:

العدم: مبتدا

لایُخبر عنه: خبر

در واقع «لایخبر عنه» حمل شده است بر عدم.

پاسخ شبهه:

در منطق داشتیم حمل دو نوع است: حمل اولی و حمل شایع.

حمل اولی: وقتی که اتحاد مفهومی بین موضوع و محمول باشد. (مانند انسان و حیوان ناطق).

حمل شایع: وقتی که اتحاد مصداقی باشد. (مانند انسان و کاتب)

«العدم لا یُخبَر عنه»، صحیح است به اعتبار حمل اولی. ما در واقع مفهوم «عدم» را در ذهن تصور کردیم و و در مورد آن خبر دادیم. خود «عدم» حاکی از نیستی است و مصداق وجودی ندارد؛ اما مفهومِ عدم، «نیست» نیست؛ بلکه در ذهن من موجود است. خود این مفهوم، پیش من موجود است و من می توانم محمولی بر آن حمل کنم.

پس قضیه به حمل اولی صحیح است.

 

 

حکم چهارم: «معدوم را نمی‌توان اعاده کرد» 

چیزی که نابود شد نمی شود آن را عینا تکرار کرد. میتوان شبیه آن را تکرار کرد اما عین آن را نمیتوان در وقت دیگری بازگرداند.

انسان هر روزی که وجود دارد، وجود امروزیش مثل وجود دیروزیش است، اما عینِ آن نیست. یعنی همان دیروزی نیست. وجود دومی زمانی دارد غیر زمان اولی، لذا  می شود مثل اولی، نه عین آن.

«عین شیء، خودِ آن شیئ است»؛

و محال است وجودی که قبلا بوده، عین همان، دوباره بیاید.

علت:

اینکه یک شیء بخواهد هم آن وقت موجود باشد هم الان موجود باشد، یعنی یک شئ باید دو شیء باشد و این غیر ممکن است. یعنی لازمه اش این است که شیء واحد در عین وحدت، کثیر باشد و این محال است.

اگر وجودی تکرار شود این وجودِ نو، غیر آن اولی است و مثلِ آن، نه عینِ آن.

جناب ابن سینا فرمودند:

بدیهی است که اعاده معدوم بعینه محال است. اعاده یعنی دوباره بازگرداندن. می گوییم معدوم شده، پس دوباره نمی توانیم آن را برگردانیم. و اگر ایجاد شود، ایجادِ جدید است.

بعضی از متکلمین فکر کرده اند برای توجیه معاد باید معتقد باشند اعاده معدوم حتمی است چون معاد حتمی است. حال آن که از نگاه ما مرگ به معنی معدوم شدن نیست که اعاده ای رخ دهد.

بیان حضرت علامه:

"...چون وجود مساوى با تشخّص و عینیت است، و اگر بخواهد یک وجود عینى دو وجود باشد، لازمه ‏اش این است که یک شخص در عین یک شخص بودن دو شخص باشد، این خلاف فرض و تناقض است".

 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- خلاصة بدایة الحکمة، سیّد محمّد صادق حسینی علم الهُدی

- دروس صوتی استاد فیاضی- جلسه یازدهم و دوازدهم

 

این عنوان در ارتباط با «ملاک صدق قضایا» است و در واقع یکى از مفاهیم مهم معرفت‏ شناسى و فلسفه است که علوم حصولى گوناگونى که انسان کسب مى ‏کند چگونه محکوم به صحت و مطابقت با واقع است؟

چنانکه پیشتر گذشت حقیقت وجود، داراى تحقق و ثبوت، بلکه عین واقعیت است. و ماهیت نیز که گاه وجود خارجى پیدا می کند آثارى بر آن مترتب مى‏ شود، و گاه وجود ذهنى پیدا مى‏ کند بدون آثار خارجى، در پرتو وجود، تحقق و ثبوت پیدا می کند.

وقتی در عبارت فلاسفه می گویند فلان شیء در نفس الأمر اینگونه است، یعنی در عالم واقع (در عالم ثبوت) اینطور است. ثبوت گاه خارجی است مثل ثبوت من و شما که عینِ خارجی داریم (قضایای خارجیّه: موضوع و محمول یک أمر خارجی است، مانند: انسان دست دارد، انسان پا دارد ـ  نفس الأمرشان می شود ثبوت خارجیّه).

 گاهی ثبوت ذهنی : نفس الأمر، قضایای ذهنی است (وقضایای ذهنی قضایایی هستند که محمولشان ذهنی است، مثل: «انسان کلّی است»، «جزئی کلّی است»، اجتماع نقضین محال است» و....).

پس نفس الامر به معنای تحقق و وجود داشتن است؛ حال یا این وجود، خارجی است یا وجود ذهنی.

و صدق و کذب یک قضیه، بر اساس مطابق بودن آن با نفس الامر است.

 

شئیّت مساوق وجود است

(شیئیت یعنی شیء بودن و چیز بودن و چیز به حساب آمدن، مساوی ـ مساوق ـ وجود است).

اگر چیزی در عالم هست وجود است. چیزی که وجود نباشد نداریم. هر چیزی که شیءٌ باشد، وجودٌ است، ما شیءٌ نداریم که عدمٌ باشد.

 

مساوق چیست؟

مساوی همان اتّحاد مصداقی است (مثل انسان و ضاحک، هر انسانی ضاحک و هر ضاحکی انسان است) منتهی اگر جهت صدقش هم یکی باشد از مساوی یک پلّه می آید بالا می شود: «مساوق». مثل انسان و حیوان ناطق (جهت صدق هم یکی است) هر مساوقی مساوی است امّا هر مساوی مساوق نیست (بینشان عموم خصوص مطلق برقرار است) بلکه مساوق أخصّ از مساوی است.*

هر چه در عالم است شیء است و هر چه شیء است وجود است و از همان حیث که وجود است از همان حیث هم شیء است. عدم هم بطلان محض است.

وجود مساوی ثبوت است، وجود عین ثبوت است؛ «الشیء ثابتٌ» یعنی «الشیء موجودٌ»، «الشیء له ثبوتٌ» یعنی «الشیء له وجودٌ». در مقابل وجود، نفی است که مساوی عدم است. الشیء منفیٌّ یعنی الشیء معدومٌ.

اگر چیزی عدم است یعنی ثبوت ندارد.

 

حال

برخی متکلمین قائل هستند به اینکه ما غیر از وجود و عدم، حد وسطی داریم که «شیء» هست ولی نه عدم است نه وجود ؛ و به آن «حال» می گویند.

مثلا صفاتی مثل عالِمیت (عالِم بودن): علم یک حقیقت است، خود من هم یک حقیقتم ، اما عالِمیت دیگر حقیقتی نیست و موجود نیست و فقط رابطه ی بین من و علم را مشخص می کند، مستقلا موجود نیست بلکه صفتی برای موجود است.

پاسخ این است که بنا براصل "ارتفاع نقیضین محال است" نمی توان گفت شیئی نه وجود است نه عدم.


* برای اطلاع بیشتر در مورد "جهت قضیه" رک به: درس بیست و چهارم منطق: موّجهات

 

منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- خلاصة بدایة الحکمة، سیّد محمّد صادق حسینی علم الهُدی

- دروس صوتی استاد فیاضی- جلسه یازدهم

 

حکم سلبی حکمی است که میخواهیم بگوییم وجود چه چیزی ندارد. چه محمولهایی از وجود سلب می شود؟

هفت حکم سلبی برای وجود هست:

 

1) وجود غیر ندارد. هر چه در عالم هست وجود است و جز آن در عالم نیست. طبق اصالة الوجود آنچه که در عالَم هست وجود است و لاغیر.

 
2) وجود دومی ندارد.

چیزی باشد در عالم که حقیقتش همان حقیقت هستی باشد (حقیقت واحده) و دومیِ این هستی باشد، چنین چیزی نداریم.

هرچه را به عنوان وجود دوم فرض کنیم به وجود اول برمی گردد.

فرض کنید در لیوانی کمی آب می ریزیم. اگر برای مرتبه دوم آب بریزیم به آن، آب دوم نمیگوییم چون با آب اول یکی می شود. بین این آبها چیزی نیست که فاصله بشود. بین وجود هم چیزی نیست که فاصله ایجاد کند. هرچه به وجود اضافه شود به همان وجود ملحق میشود و دایره وجود وسیعتر میشود نه این که وجود دومی ایجاد کند.

تفاوت غیر با دومی:

غیر: غیر هستی در عالم خارج چیزی باشد.

دومی: از همان سنخ هستی است. حقیقتش همان است ولی دومیِ آن است. مثل زید که یک انسان است، عمرو هم که دومیِ آن است یک انسان دیگر است، بکر همینطور و...

 

3) وجود جوهر نیست. جوهر (ذات) از اقسام ماهیت است که در مقابل وجود است.

 

4) وجود عرض  نیست. عرض نیز از اقسام ماهیت است که در مقابل وجود است. بر فرض هم که از اقسام ماهیت نباشد متکی به جوهر است. در حالی که وجود متکی به هیچ چیزی نیست.

اگر چیزی در خارج موجود شود یا جوهر است که روی پای خودش موجود می شود مثل سنگ، زمین و... 

یا عَرَض است که روی چیز دیگری موجود می شود مانند رنگ یک شیء.

وجود هیچ یک از این دو نیست. چون این ماهیت است که مقسم جوهر و عرض است و لذا این اقسام برای وجود معنا ندارد.

 
5) وجود جزء چیزی نیست. اگر جزء چیزی باشد باید لااقل جزء دیگری هم باشد که وجود نباشد. حال آنکه گفتیم وجود غیر ندارد. کل، حداقل باید دو جزء داشته باشد وگرنه کل نیست.

 
6) وجود جزء ندارد. به عبارت دیگر وجود مرکب نیست. بسیط است و هیچکدام از ویژگیهای اجزاء را نمی توان در وجود یافت.

نکته: جزء ، خود سه قسم است:

جزء عقلی (جنس و فصل مثل انسان و حیوان) جزء خارجی (ماده و صورت مانند بدن و روح) جزء مقداری (چیزی که در اشیاء قابل امتداد هست. مثلا در مکان، طول و عرض و ارتفاع امتداد دارد و قابل اندازه گیری است. یا مانند زمان که میتوان آن را به ساعت یا دقیقه تقسیم کرد.) در وجود هیچیک از این اقسام ِجزء نیست.

 

7) وجود نوع  نیست. نوع در منطق چیزی است که مرکب از جنس و فصل است.

چون نوع یعنی مفهوم کلی، که خود بخود تشّخص و تحقق خارجی ندارد و وقتی محقق می شود که فردش محقق شود.  زید وقتی موجود می شود که انسان موجود شود.

«نوع بما هو نوع» در خارج موجود نیست. اما تحصّل وجود، به خودش است.


منابع:

-خلاصة بدایة الحکمة، سیّد محمّد صادق حسینی علم الهُدی

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان

-دروس صوتی استاد فیاضی- جلسه نهم

 

وجود داراى سه گونه تخصص است:

1) تخصّص و تشخّص حقیقت یگانه و اصیل وجود به ذات خودش، که قائم به ذات خود است.

2) تخصص به خصوصیات مراتب مختلف.

3) تخصص بواسطه عروض بر ماهیات گوناگون.

 

شرح 1

بحثی که در اینجا پیش می آید این است که تعّین (عینیت داشتن) وجودات به وسیله چیست؟

حقیقتِ «هستی» در مقابل «نیستی»، حقیقتی است واقعی و متعین. این تعّین قائم به ذات است یعنی چیزی از خارج نمی آید که به هستی تعّین بخشد بلکه تعّین از ذات خودش است. خارج از جهان هستی هیچ نیست و هستی نمی تواند علتی خارج از خود داشته باشد.

پس وجه اول، تمایز حقیقت یگانه ی وجود از عدم است (مثل تمایز نوری که در بیابان است از ظلمت).

و این حقیقت یگانه، قائم به ذات است و علت ندارد.

 

شرح 2

وجه دوم تعّین مراتب هستی است. هر مرتبه ای تعّین دارد. هر مرتبه از مراتب وجود، از حیث شدت و ضعف متمایز از مرتبه دیگر است. (همان کثرت طولی). مثلا وجود مَلک یک وجود متعین است وجود عقل همینطور و وجود انسان هم همینطور. تعّین این وجودات به همان مرتبه آنهاست.

 

شرح 3

وجود به اعتبار این که عارض بر ماهیّاتِ هم عرض می شود در یک مرتبه، تمایز دیگری می یابد به نام «کثرت عرضی». (همه ما وجودیم امّا در عرض هم). هستی ها یکی سنگ است یکی چوب، یکی آب یکی...که از هرکدام ماهیتی انتزاع می شود غیر از ماهیتی که از دیگری انتزاع می شود.

ماهیات متباین اند بالذات. و همین حاکی از تعّین هر یک از اینهاست. یکی می شود وجود متعّین سنگی، یکی می شود وجود متعّین چوبی و...

 

یک شبهه

اینکه گفته می شود که وجود عارض می شود بر ماهیت، یه این معناست که وجود ثابت می شود برای ماهیت.

مثلا وقتی می گوییم الانسانُ کاتبٌ یعنی کاتب بودن ثابت است برای انسان. یا الانسانُ موجودٌ ، موجود بودن بر انسان عارض می شود. انسان موضوع و موجود محمول است.

پس در اینجا باید بگوییم: ثبوتُ شیئٍ لِشیئٍ

قاعده کلی: ثبوتُ شیئٍ لِشیئٍ فرعٌ لمُثبَت لَه

«ثابت شدن چیزی برای چیزی، فرع این است که خود آن چیز ثابت باشد (وجود داشته باشد)».

پس ثبوت وجود برای انسان، فرع این است که « انسان» باشد. حال آنکه اگر انسان هست پیش از اینکه هستی بر او ثابت شود، به چه هستی ای موجود است؟؟

انسان قبل از اینکه وجود برایش ثابت شود، نمی تواند وجود داشته باشد.

نکته در اینجاست که قضایایی هستند که محمول آنها «وجود» است. (قضیه هَلّیه بسیطه).

مفاد این قضایا، ثبوتُ شیئٍ است. مثل قضیه وجود برای انسان.

اما در قضایایی که محمول غیر وجود است ( هَلیه مرکّبهثبوتُ شیئٍ لِشیئٍ است مثل کاتب بودن برای انسان.

عبارت جناب علامه :

... به مقتضاى اصالت وجود و اعتبار ماهیت، ثبوت و عروض وجود براى ماهیت به معناى ثبوت ماهیت به واسطه وجود است. البته عقل به لحاظ انس با ماهیات، ماهیت را موضوع قرار مى‏ دهد و وجود را بر آن حمل مى‏ کند و این در واقع، عکس الحمل است که جاى موضوع و محمول در آن عوض شده است. یعنى حقیقت قضیه ی «انسان موجود است» آن است که «این موجود معین، انسان است».

به عبارت دیگر، قاعده فرعیت مربوط به «ثبوت شیى‏ء دیگر است» که مفاد هلیه مرکبه است، ولى مورد بحث ما «ثبوت خود شیى‏ء است» که مفاد هلیه بسیطه است.

 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- خلاصة بدایة الحکمة، سیّد محمّد صادق حسینی علم الهُدی

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان

- دروس صوتی استاد فیاضی- جلسه هفتم

 

وجود حقیقت مشککه است

همچنان که در منطق بحت شد، مفهوم بر اساس صدقش بر مصادیق خود به دو قسم تقسیم می شود:

1. مفهوم مُشکّک: که در آن صدق مفهوم بر مصادیقش با مزیّت هایی همراه است و یکنواخت نیست. مثل نور که دارای شدّت و ضعف است. مثل شجاعت که در برخی قوّی و در برخی کمتر است. مثل عدد که برخی نقصان و برخی زیاده دارند (عدد 100 و عدد 1).

2. مفهوم متواطی: که درآن صدق مفهوم بر مصادیقش یکنواخت است. مانند سنگ که این سنگ کوچک و آن سنگ کوه را در بر میگیرد ولی هیچ کدام سنگ تر نیست.

وجود هم یک حقیقت مشکک است. یعنی یک حقیقت است ولی صدق آن بر مصادیق متعدد، یکنواخت نیست.

موجود در یک مرحله خیلی شدید می شود که اصلاً حدّ و نهایتی ندارد آن وقتی است که بر خداوند صدق می کند، هر چه از این حدّ می آییم پایین، وجود به ضعیفترین حدّ خودش تنزّل می کند. درواقع از حیث ضعف و شدّت بر مصادیقش متفاوت است (این همان نظریة معروف ملاّ صدرا است به نام «وحدت در عین کثرت»).

به عبارت دیگر، وجود یک حقیقت است؛ لیکن داراى مراتب و درجات گوناگون است که براى عقل نمودار مى‏ گردد؛

و همان چیزى که منشأ اشتراک و اتّحاد آنهاست عینِ همان چیزى است که منشأ تفاوت آنهاست.

وحدت در عین کثرت

آن وحدتی است که می گوید بین نورها یگانگی است، همگی یکی هستند، حقیقت همه آنها یکیست. در عین این وحدت، یک کثرت هم هست، آن نوری که نزدیک مبدأ است و آن نوری که در منتهی إلیه است، دوتاست و یکی نیست. نوری که سمت راست است با نوری که در سمت چپ است دوتاست.

لامپی که در خیابان روشن است، یک نور است، منتهی دو نوع کثرت دارد: کثرت طولی و کثرت عرضی.

کثرت طولی

به اعتبار مراتب نور از قوّت به ضعف ایجاد شده است (هرچه از منبع نور دور می شویم، نور هم ضعیف تر می شود) نوری که در منتهی إلیه این نور است با نوری که در ابتدای منبع نور است یکی نیست و دو چیز است (کثرت).

در هر مرتبه نور، یک سری از اشیاء را می بینیم، مثلاً بخشی از نور، بر روی برگ درختان، زمین یا سنگ تابیده است، این نور به اعتبار تابشش روی اشیاء، یک تکثّری پیدا می کند. نوری که روی آن برگ تابیده غیر از آن نوری است که روی زمین تابیده است.

به عبارت دیگر کثرت طولی آن است که به اعتبار مراتب نور ایجاد می شود که مراتب قوّت و ضعف نور را کثرت طولی می گویند.

کثرت عرضی

کثرت عرضی به اعتبار تابش نور در یک مرتبه، بر روی اشیاء متعدّد است که باعث می شود این اشیاء هم عرض و در یک ردیف، مانند این باشند که نورها را به چند قسم هم عرض تقسیم کنند که دارای آثار متفاوت باشند.

عین همین مثال درباره عالم وجود است. خدایی هست که منبع نور است و تابش دارد. هر چه از منبع اصلی نور فاصله می گیریم، هی وجودها ضعیف تر می شود تا می رسیم به هیولای اُولی (که پایین ترین سطح وجود است) پس کثرتی در طول هم روی داد که کثرت طولی وجود است (کثرتی است که وجود به اعتبار شدّت و ضعف مراتبش می یابد).

یک کثرت عرضی هم هست:

هر مرتبه از این مراتب وجود (مثل مرتبه مادّه) یک کثرتی دارند به اعتبار ماهیّاتی که بوجود آمده اند (همة ما برای یک مرتبه ایم، مرتبة نازله وجودی). پس کثرت عرضی کثرتی است که وجود به اعتبار بروزش در قالب ماهیّات گوناگون پیدا می کند (یک قسم از وجودات شدند اسب، یک قسم شدند گربه، کبوتر و...یک قسم هم شدند انسان). هر کدام از اینها یک آثار متفاوتی با دیگری دارند.

کثرت موجود و وجود

در مقابل این نظریه ی «وحدت در مقابل کثرت»،  نظریة ای است که مشّائون قائل هستند به نام «کثرت موجود و وجود» .

آنها ها قائلند بر عالم، کثرت حقیقی محض حاکم است و وحدت، اعتباری است (بر عالم وحدت حاکم نیست اگر هم هست اعتباری است).

این ها می گویند: وجودها همه به تمام ذات از یکدیگر متمایزند، هیچ وجه اشتراکی بین دو وجود نیست تا بخواهد وحدت حقیقی روی دهد. اگر هم فکر می کنی عالم واحد است این ساخته ذهن شماست. تمام موجودات کثیر بما هو کثیرند. 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه
- خلاصة بدایة الحکمة، سیّد محمّد صادق حسینی علم الهُدی

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان

مقدّمه

 1 ـ وجود یعنی چه؟ ماهیّت یعنی چه؟ گفته شد که وجود بدیهی است و نیاز به تعریف ندارد. ماهیّت آنچه است که در جواب «چیستی» می آید (ما یقال فی جواب ما هو؟) مثال: این چیست؟ «کتاب» که یک ماهیّت است. «انسان» که یک ماهیّت است.

 

2 ـ اصیل یعنی چه؟ اعتباری یعنی چه؟

اصیل بودن یعنی یک چیز واقعیّت داشته باشد و منشاء آثار خارجی باشد. در مقابلش، اعتباری است که واقعیّت ندارد و ساخته ذهن انسان است و منشاء آثار نیست.

اگر از یک واقعیت، دو مفهوم به وجود آورید، مثلا برای واقعیتِ «گربه موجود است» : بگوییم گربه و موجود، هر دو اصیل هستند و واقعی؛ («موجود» در اینجا یعنی «هست»)،

پس با این فرض دو واقعیت داریم:

یکی گربه چون اصیل و واقعی است و دیگری موجود. (دقت داشته باشید که گربه و موجود از حیث مفهوم یکی نیستند هر چند از حیث مصداق شاید یکی باشند. اگر بگوییم این چیست خواهید گفت گربه. پس ما در برخورد با این امر خارجی با دو امر مواجهیم: «گربه» که حاکی از چیستیِ آن امر خارجی است و «موجودٌ» که حاکی از وجود و تحقّق عینیِ آن امر واقعی است.)

پس ما یک گربه دیده ایم و دو واقعیت به ذهن آمده است. اما بالاخره یکی از این دو مفهوم باید واقعی باشند. کدام؟ گربه (ماهیت)؟ یا موجود (وجود)؟

ملاّ صدرا این بحث «وجود اصیل» را برجسته کرد، آن قدر که به عنوان پایة حکمت متعالیه به حساب می آید. بحث های بعدی فلسفه بر اساس أصالة الوجود است.

 

اقوال 
1. قول مشائون و طرفداران حکمت متعالیه: وجود اصیل است و ماهیت فاقد واقعیت.

دلیل اول  هر ماهیتی نسبتش به وجود و عدم، مساوی است. [یعنی هم می تواند موجود باشد و هم می تواند عدم باشد و هر دو با هم ممکن نیست چون اجتماع نقیضین محال است]. حال اگر این ماهیت به سمت وجود میل پیدا کند، از دو حال خارج نیست:

1)ماهیت به یک حقیقت (که در اینجا وجود است) دفعتا منقلب شود و این تحول، بدون علت ایجاد شده باشد. در این صورت انقلاب در ذات رخ داده است. یعنی یک شیء بدون این که چیزی به آن افزوده شود یا از آن کاسته گردد تغییر کرده و این محال است.

2) این میل ماهیت به سمت وجود بر اثر ضمیمه شدن وجود به ماهیت است. در این صورت پس بود و نبود ماهیت بسته به بود و نبود "وجود" است. لذا آنچه که موجب تحقق ماهیت است وجود است و این یعنی اصالت وجود.

 
دلیل دوم اگر ماهیت واقعا منشأ اثر خارجی باشد باید این آثار خارجی هم در وجود ذهنی ماهیت بیایند هم در وجود خارجی. یعنی وقتی آدم آتش را تجسم میکند باید سر انسان داغ شود. حال آن که ماهیت که در ذهن وجود دارد درذهن اثر نمیگذارد بلکه وجودِ خارجی ماهیت است که منشأ آثار است. آنچه که واقعا می سوزاند آتش خارج از ذهن است نه آتش در ذهن. لذا ماهیت اصیل نیست. بلکه وجود خارجی اصیل است.

 

2. قول اشراقیون: ماهیت اصیل است.

دلیل: اگر بگوییم وجود اصیل است و واقعیت دارد و موجود است؛ یعنی وجود، صاحب الوجود است. یعنی وقتی می گوییم:  «الوجودُ موجودٌ» ، یعنی خودِ وجود ذاتی است که متصف به صفت وجود شده است. وجود، دارای وجود است. پس دو وجود داریم: یکی خودِ وجود و دیگری وجودی که وجود، آن را دارد. حال این وجود دوم چی؟ این هم موجود و صاحب الوجود است تا جایی که تسلسل پیش می آید و این محال است. پس وجود، وجود ندارد. این ماهیت است که وجود عینی دارد.

 
حل اشکال

در عالم هرچیز "بالعَرَضی" باید به یک "بالذات" ختم شود. وجود بعین ذاته موجود است. نه این که وجود دیگری باشد که صاحب این وجود باشد. وجود، وجود است. یعنی وجود واقعیت دارد. نه این که وجود، صاحب یک وجود و دارای یک وجود دیگری است.

لذا اینجا یک اشتباه ادبی صورت گرفته است. وجود، عینِ وجود است. بالذات وجود است. نه آن که چیزی باشد که وجود به آن عارض شده باشد.

 

3. قول محقق دوانی
ایشان برای وجود دو معنا در نظر گرفته اند: 1) درباره واجب الوجود (خداوند)، وجود اصیل است و ماهیت اعتباری. 2)درباره ممکنات (سایر موجودات جز خداوند)، ماهیت اصیل است و وجود اعتباری.

به تعبیر دیگر، وجودِ حقیقی در عالم یکی است و آن هم خداست. وجود ما اعتباری و ساخته ذهن است. ما وجود خارجی نداریم. اگر هم چیزی از وجود به ما اطلاق می شود به خاطر نسبتی است که با وجود خارجی (خدا) داریم.

 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- خلاصة بدایة الحکمة، سیّد محمّد صادق حسینی علم الهُدی

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان

- دروس صوتی استاد فیاضی- جلسه پنجم 

تعریف فلسفه

فلسفه علمی است که از أحوال و عوارضِ «موجود بما هو موجود» بحث می کند.

مراد از «أحوال و عوارض» همان قضایا و مسائل علم فلسفه است. و مراد از «بما هو موجود» یعنی با غضّ نظر از قالب ها و تعیّنات.

 

تعریف وجود

وجود هم از لحاظ تصور و هم از لحاظ تصدیق بدیهى است، یعنی معقول بنفس ذاته است. به عبارت دیگر به خودی خود قابل درک است.

دلیل: اگر بدیهی نبود نظری بود و نیاز به تعریف داشت. در حالی که تعریف برای وجود ممکن نیست؛ چون اولا تعریف باید اجلی از معرف باشد حال آنکه مفهومى واضح‏تر از مفهوم وجود نیست، و ثانیا تعریف باید جنس و فصل و یا لااقل جنس و عرضی خاص داشته باشد. در حالی که تعریف وجود، نه جنس دارد نه فصل و نه عرض خاص.

آنچه به عنوان تعریف وجود بیان کرده ‏اند، صرفاً شرح اسم و تبیین لغوى و لفظى است.

 

هدف و غایت فلسفه

غرض و غایت فلسفه هستی ‏شناسى و بازشناسى موجودات حقیقى است که با شناخت خواص موجودیت نسبت به موجود واقعى شناخت پیدا مى‏ کنیم.

همچنین شناخت علل عالیه وجود، بویژه علت نخستین، یعنى آفریدگار هستى که سلسله موجودات به او منتهى مى‏ گردد از غایات فلسفه محسوب است.

 

روش فلسفه

روش فلسفه، روش عقلى و برهانى است، چون تنها قیاس برهانى (سیر از مقدمات یقینى به نتایج یقینى) است که افاده یقین مى‏ کند.

 

مفهوم وجود

 در مفهوم «موجود» دو قول هست:

1 ـ قول متکلّمین که قائل به اشتراک لفظی هستند.

2 ـ قول فلاسفه که لفظ «وجود» را مشترک معنوی می دانند.

ما برای اثبات مشترک معنوی بودن (لفظی که دارای یک معناست ولی مصادیق متعدد دارد) وجود دو دلیل ذکر می کنیم:

 

1. در یکی از روشهای تقسیم وجود، آن را به واجب و ممکن تقسیم کرده اند. از لحاظ منطقی مَقسَم باید شامل اقسام هم بشود. لذا اگر وجود به واجب و ممکن تقسیم شود، خدا که واجب است باید در دایره وجود قرار گیرد؛ انسان هم که ممکن است، در دایره وجود قرار میگیرد. 

 

2. وجود در مقابل عدم و نقیض آن است و عدم، بیش از یک معنا ندارد. نقیض امر واحد، واحد است و یک چیز نمیتواند دو نقیض داشته باشد. چون اگر بیش از یک معنا داشته باشد لازمه آن ارتفاع نقیضین میشود و محال. پس وجود هم بیش از یک معنا ندارد.

 

وجود، عَرَض ماهیت است

مفهوم وجود غیر از مفهوم ماهیت است، عقل مى ‏تواند ماهیت را مجرد از وجود در نظر بگیرد و تصور کند و سپس وجود را به او نسبت دهد و بر او حمل کند و این همان معناى عروض است.

انسان یک ماهیت است. وقتی میگوییم الانسانُ موجودٌ، این موجود، عارض بر انسان است. اما اگر بگوییم الانسانُ ناطقٌ، این ناطقیت جزئی از وجود انسان است. جزء ذات انسان به شمار میرود نه عرض انسان.

از اینجا دانسته مى‏ شود که وجود، نه عین ماهیت است نه جزء آن.

 

دلایل:

اوّلًا- وجود را مى ‏توان از ماهیت سلب کرد، در حالى که اگر عین ماهیت و یا جزء آن بود سلب شئ از خودش و یا سلب جزء شئ از خود آن شئ محال است.

 

ثانیاً- حمل وجود بر ماهیت نیازمند دلیل است و این نشان مى‏ دهد که وجود نه عین ماهیت است و نه جزء آن، زیرا حمل شئ یا اجزاء ذاتى آن بر خودش بدیهى است و بى ‏نیاز از دلیل.

 

ثالثاً- ماهیت ذاتاً «ممکن» است و نسبتش به وجود و عدم یکسان است، اگر وجود عین ماهیت یا جزء آن باشد محال است که متصف به عدم شود.

 


منابع:

- بدایة الحکمة، علامه محمد حسین طباطبایی رحمة الله علیه

- خلاصة بدایة الحکمة، سیّد محمّد صادق حسینی علم الهُدی

- خلاصة بدایة الحکمة، محمد حسین رحمانیان