حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

۸۷ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

علت غایی یکی از بحث های مهم فلسفه اسلامی است که به طور کلی دو دیدگاه درباره آن وجود دارد:

دیدگاه متکلمان: اصل علت غایی تنها به بخش خاصی از فعالیت های انسان و حیوان که به صورت ارادی و هدفدار انجام می شود اختصاص دارد.

دیدگاه حکما: اصل علت غایی بر همه فاعل ها، معلول ها و مخلوق های جهان حکم فرما است.

در این بخش به بررسی دیدگاه دوم و نقد دیدگاه اول می پردازیم:

  

تعریف علت غایی: کمال آخری است که فاعل در فعل خودش به آن توجه دارد.

توضیح: وقتی شیئی به سوی کمالی حرکت می کند، خود حرکت کمال نخستین است که لنفسه و ذاتا مطلوب شیء نیست، بلکه وسیله ای است برای رسیدن به کمال نهایی یا همان غایتِ حرکت. به عبارت دیگر هیچ چیزی حرکت را برای حرکت نمی خواهد، بلکه برای دستیابی به نتیجه به آن توسل می کند. رابطه حرکت با غایت آن به این صورت است:

حرکت در واقع وجود بالقوۀ غایت است. یعنی غایت در حرکت موجود است ولی بایک وجود ضعیف و ناقص. هیچ حرکتی از غایت خالی نیست، چرا که اگر حرکت غایت نداشته باشد، به سکون تبدیل می شود. غایت همان حرکت است که فعلیت یافته است. بنابراین نسبت «غایتِ حرکت» به «حرکت»، نسبت «وجود تام» به «وجود ناقص» است.

 

غایت در فاعل‌های علمی

فاعلی که آگاهی او در فاعلیتش موثر است، پیش از انجام فعل به غایتِ آن علم دارد. علم به غایت یا تصور غایت یا همان وجود ذهنی غایت، در فاعلیت فاعل تاثیر دارد، به این صورت که: آدمی تا غایتی را تصور نکند، ارادۀ کاری برایش پیدا نمی شود. غایت که در ذهن تصور شد، میل و اراده اش برانگیخته می شود و فعل از وی صادر می شود.

پس فاعلیت انسان در افعال اختیاری اش مشروط به تصور غایت است و این وجودِ ذهنیِ غایت، علت فاعلیت انسان است. به طور خلاصه: «وجودِ ذهنیِ غایت، علتِ علتِ فاعلی است.»

از طرفی به حکم این که غایت همان اثری است که بر فعل مترتب است، یعنی فعل انسان سبب به وجود آمدن آن است، پس غایت به حسب وجود خارجی اش اثر فعل انسان است.

بنابراین در این موارد، وجود علمی غایت پیش از فعل تحقق دارد و وجود خارجی غایت پس از فعل و مترتب بر آن است.

  

غایت در حرکات فاعل‌های طبیعی

اگر آگاهی فاعل دخالتی در فاعلیت او نداشته باشد (مانند فاعل های طبیعی که افعالشان متوقف بر علم و اراده نیست)، غایت همان چیزی است که فعل به آن منتهی می گردد.

طبق نظر حکمای الهی، هر یک از انواع موجودات، مسیر خاصی به سوی کمالات خود دارد و بین آنها و کمالاتشان یک رابطه وجودی و ثابت برقرار است، به این صورت که توجه و طلب آن کمالات در طبیعت آنها نهفته است و همین اشتیاق آنها را در جهت خاصی به راه می اندازد.

البته جهان مادی، جهان تزاحم ها است و این برخوردها ممکن است موجب شود برخی اشیا نتوانند مسیر کمالی خود را پیموده و به غایت خود برسند، اما این موانع کلیت و غلبه ندارد، زیرا عنایت الهی مقتضی آن است که هر نوعی را به کمال درخور آن برساند. تحقق مانع در بعضی از اوقات و به صورت محدود همان شرّ اندکی است که خیر فراوانی که در ازایش قرار دارد آن را جبران می کند. (و پیدایش همین مقدار شر در عالم ماده ناشی از تزاحم و برخورد اسباب مختلف با یکدیگر است)

  

غایت در افعال گزاف و بیهوده و مانند آن

به نظر می رسد که برخی افعال اختیاری نیز بدون غایت هستند، مانند بازی با محاسن، نفس کشیدن، پهلو به پهلو شدن بیمار خوابیده و ... . توضیح غایت دار بودن این افعال به این صورت است:

در افعال ارادی، سه مبدا وجود دارد:

1) مبدا نزدیک به فعل که همان قوه عامله ای است که به طور گسترده در عضلات حضور دارد.

2) یک مبدا متوسط که پیش از آن است و همان اشتیاقی است که اراده و تصمیم را در پی دارد.

3) یک مبدا بعید که پیش از آن دو است و همان تصور کار به نحو جزئی و خاص است که چه بسا تصدیق به خیربودن فعل برای فاعل را در پی دارد.

هر یک از این مبادی سه گانه غایت و هدف خاص خود را دارند و گاهی غایت مشترکی نیز بین دو یا هر سه آنها وجود دارد.

مبدا اول (همان مبدا بعید) ممکن است فکر باشد که در این صورت آن فعل ارادی یک غایت فکری خواهد داشت. یا ممکن است تخیلِ بدون فکر باشد (شامل تخیلِ تنها، مانند کودکی که حرکتی را در نظر می آورد و بعد مشتاق می شود و انجام می دهد (فعل گزاف) - تخیلِ همراه با عادت، مانند بازی با محاسن – تخیلِ همراه با طبیعت، مانند نفس کشیدن - تخیلِ همراه با مزاج (که به آن قصد ضروری می گویند)، مانند حرکات بیمار) در این موارد، بعد از تخیل فعل،  شوق به آن تعلق گرفته و سپس نیروی عامل، عضلات را به طرف آن تحریک می کند

در همۀ این موارد، هر یک از مبادی غایت خاص خود را دارند. مثلا قوۀ عامله که یک فاعل طبیعی است و نسبت به کار خود آگاهی ندارد، غایتش مانند دیگر فاعل های طبیعی «ما ینتهی الیه الحرکة» است، یعنی همان چیزی که حرکت به آن پایان می یابد.

قوۀ شوقیه و مدرکه هم اگر فعل از روی فکر باشد، غایتش همان مصالح و منافعی است که بر فعل مترتب می شود. (این دستۀ اخیر از افعال، همانهایی هستند که همگان بر غایتمند بودن آنها اتفاق نظر دارند). اگر هم از روی تخیل و بدون فکر و مصلحت سنجی باشد، غایتش همان غایت قوۀ عامله، یعنی ما ینتهی الیه الحرکة است.

این مسئله (که افعال اخیر غایت فکری ندارند و غایتشان همان ماینتهی الیه الحرکه اشت) ضرری به ادعای فلاسفه الهی مبنی بر اینکه همه افعال غایت دارند و هر مبدئی که فعل از آن سر می زند غایت دارد نمی رساند. زیرا این قبیل افعال که به طور کلی عبث نامیده می شوند، مبدأ فکری شان فقط یک صورت خیالی بدون فکر و اندیشه است و در واقع اصلا مبدأ فکری وجود ندارد که از آن غایت فکری مطالبه شود. (یعنی کاری از قوۀ تعقل سرنزده که در انتظار غایتی متناسب با آن باشیم). در ضمن نداشتن غایت فکری به معنای بدون غایت بودن کار نیست، زیرا مبادی دیگر همچنان غایت متناسب با خود را دارند (که گاهی با غایت دیگر مبادی یکی است مانند اینجا و گاهی با آنها اختلاف دارد مانند مورد اول)

 

نتیجه: عبث بودن افعال انسان نسبی است. وقتی میان قوای مختلف ناهماهنگی باشد، از نظر قوایی که در آن فعل دخالت نداشته (مثلا قوای عاقله در مثال بازی با محاسن )، فعل عبث است، اما از نظر قوایی که دخالت داشته (مثلا قوه عامله در همان مثال)، عبث نیست.

پس هیچ قوه و فاعلی کار بدون هدف انجام نمی دهد. قوه ای که فعالیت می کند، به هدف خود می رسد و قوه ای که به هدف نمی رسد، فعالیت هم نداشته است.

اگر غایت هر یک از مبادی، در اثر یک مانع و توقف فعل قبل از تمامیت آن تحقق پیدا نکند، کار نسبت به آن مبدأ باطل نامیده می شود، ولی این به معنای بی هدف بودن فاعل نیست.  


منابع

بدایه الحکمه، علامه طباطبایی (ره)

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، جلد 2، دکتر علی شیروانی

کلیات فلسفه، دکتر علی شیروانی

 

تعریف علت فاعلی: علت فاعلی چیزی است که هستی معلول را افاضه می کند و به آن وجود می دهد.

فلاسفه برای علت فاعلی اقسام گوناگونی بیان کرده اند:

 

علل فاعلی

 

1) فاعل طبعی: فاعلی است که به فعل خود علم و آگاهی ندارد، ولی فعلش موافق با طبیعت او است.

منظور از علم، علمی است که موثر در فعل و دخیل در آن باشد.

مثال) نفس (در حال صحت) در مرتبه قوای بدنی یک فاعل طبعی است که افعالش را به مقتضای طبیعت انجام می دهد. منظور از قوا در اینجا، قوۀ هاضمه، دافعه، جاذبه و ماسکه است. نفس به نوعی از این افعال آگاه است، ولی این آگاهی تاثیری در فعل ندارد.

 

2) فاعل قسری: فاعلی که به فعل خود آگاهی ندارد و فعلش هم موافق با طبیعتش نیست.

در این جا فعل به اقتضای طبیعت فاعل نیست، بلکه عوامل بیرونی نقش عمده را در صدور فعل دارند.

مثال) همان نفس در مثال بالا، ولی در حال بیماری.

 

3) فاعل جبری: به فعل خود آگاه است، ولی بدون اراده آن را انجام می دهد.

در اینجا فعل متوقف بر علم فاعل به آن است، اما فاعل آن را نه با اراده خود، بلکه با تحمیل یک شخص ثالث انجام می دهد.

مثال) انسانی که به انجام کاری که نمی خواهد مجبور می شود.

 

4) فاعل بالرضا: به فعل خود آگاه است و با اراده خود کار می کند. علم تفصیلی اش به فعل، عین فعل است. پیش از آن فقط علم اجمالی ذاتی به آن دارد.

توضیح: فاعل بالرضا دو علم به معلول خود دارد: یک علم اجمالی و مبهم و غیرتفصیلی که پیش از انجام کار است و از علم او به ذاتش ناشی می شود، یعنی همین اندازه که می داند کارهایی می تواند از او صادر شود. یکی هم علم تفصیلی او به فعلش که یک علم حضوری است.

مثال) انسان نسبت به صورت های خیالی که در خود ایجاد می کند. واجب تعالی نسبت به اشیاء نزد حکمای اشراقی.

 

5) فاعل بالقصد: با اراده است و پیش از فعل به آن آگاه است و آن را با انگیزه ای که زائد بر ذاتش است انجام می دهد.

مثال) انسان نسبت به افعال اختیاری خودش مانند خوردن و راه رفتن (که اگر انگیزه آن نباشد، آن را انجام نمی دهد.) – فاعلیت خداوند نزد متکلمان

 

6) فاعل بالعنایة: با اراده و آگاهی کار می کند. پیش از انجام، علم تفصیلی به کار دارد، علم او به کارش، امری زائد بر ذاتش است، نه اینکه عین ذاتش باشد. در کارش نیاز به انگیزه زائد بر ذات ندارد، بلکه صورت علمی شیء، مصدر صدور آن از فاعل است.

مثال) انسانی که در بلندی قرار دارد و ناگهان چشمش به زمین می افتد و افتادن به زمین در ذهنش خطور می کند و همین تصور باعث افتادن او می شود. – فاعلیت خداوند از دید مشائین. (علم تفصیلی خداوند به آفرینش، به واسطۀ صورت هایی است که زائد بر ذات خداوند است و همین علم به نظام احسن، منشأ صدور کائنات است)

 

7) فاعل بالتجلی: همانند فاعل بالعنایة است، با علم تفصیلی قبلی کار می کند، با این تفاوت که علم تفصیلی او به فعل، عین علم اجمالی او به ذاتش است، نه زائد بر ذاتش. همین علم منشأ صدور افعال است  و انگیزه ای زائد بر ذات در کار نیست. اجمال در اینجا به معنای ابهام نیست، بلکه به معنای بساطت است.

مثال) نفس مجرد انسان نسبت به کمالات ثانوی خود. – فاعلیت واجب تعالی نزد اصحاب حکمت متعالیه.

 

8) فاعل بالتسخیر: وقتی دو فاعلی در طول یکدیگر در انجام کاری موثرند، یعنی فاعل بعید، کار را به وسیله فاعل قریب (فاعل بالتسخیر) انجام می دهد.

مثال) ضربان قلب، گوارش غذا و ... که به وسیلۀ قوای بدنی اما تحت تسلط و تدبیر نفس رخ می دهند. – تمام علت های فاعلی عالم، زیرا هم تحت تسخیر خداوند متعال می باشند.

 

نکته: تقسیم فاعل به تسخیری و غیرتسخیری، یک تقسیم جداگانه است.

نکته: یک فاعل ممکن است نسبت به یک فعل فاعل طبعی باشد و نسبت به فعل دیگر فاعل جبری و ...

نکته: اینکه فاعل جبری و فاعل بالعنایة دو نوع جداگانه از فاعل قصدی هستند، محل مناقشه است. 


منبع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد 2

 

تعریف دور: عبارت است از آنکه وجود یک شیء متوقف و وابسته باشد بر چیزی که خودِ آن چیز وجودش متوقف بر آن شیء است. دور بر دو قسم است:

مُصرَّح: توقف شیء بر خودش بدون واسطه. (مثلا «الف» متوقف بر «ب» و معلول آن باشد و «ب» هم متوقف بر «الف» و معلول آن باشد)

مُضمَر: توقف شیء بر خودش با یک واسطه یا بیشتر. (مثلا «الف» متوقف بر «ب» و «ب» متوقف بر «ج» و «ج» متوقف بر «الف» باشد)

 

اثبات امتناع دور:

الف) دور مستلزم آن است که شیء، علتِ خودش باشد.

ب) علت بر معلول تقدم وجودی دارد.

ج) تقدم وجودی شیء بر خودش محال است. (یعنی اینکه شیء قبل از آنکه موجود شود، موجود باشد)

نتیجه: دور محال است.

  

تعریف تسلسل: آن است که مجموعه ای از علل (که همگی بالفعل موجودند)، هر یک بر دیگری مترتب باشند، بدون آنکه به یک نقطه ختم گردند. تسلسل می تواند سه شکل داشته باشد: بدون ابتدا، بدون انتها، بدون ابتدا و انتها.

تسلسل مصطلح که محال می باشد، باید این شروط را داشته باشد: اجزای آن بالفعل موجود باشند – اجزای آن با هم و همزمان موجود باشند – میان اجزا ترتب باشد (رابطه علت و معلولی)

 

استحالۀ تسلسل:

برهان اول:

(مقدمه: این برهان را ابن سینا در الهیات شفا آورده است و به برهان «وسط و طرف» معروف است:

در این برهان سه شیء را در نظر می گیریم: الف، ب، ج.

«الف» علتِ «ب» است و «ب» علتِ «ج» است. مفاهیم «طرف» و «وسط» به این صورت شکل می گیرد:

«الف» معلول چیز دیگری نیست و علت مطلق است، لذا در سلسلۀ علل، در رأس قرار دارد و «طرف» است.

«ب» هم علت است و هم معلول و یک عضو میانی یا «وسط» است.

«ج» معلول مطلق است و علت چیز دیگری نیست و در پایان سلسله قرار دارد و همانند الف، «طرف» است.)

  

برهان طرف و وسط:

1) هرگاه یک یا چند عضو از سلسلۀ علی و معلولی، هم علت باشند و هم معلول، آن اعضاء «وسط» خواهند بود.

2) تحقق وسط، بدون طرف محال است، زیرا وسط یعنی چیزی که بین دو طرف قرار دارد.

3) وقوع تسلسل مستلزم آن است که اعضای سلسله (به غیر از معلول آخر) وسطِ بدون طرف باشند. (چون همگی هم علت اند و هم معلول و علت مطلق در آن وجود ندارد)

نتیجه: وقوع تسلسل در سلسلۀ علل محال است.

این برهان درباره تمام سلسله علت هایی که وجودشان از وجود معلول جدا نمی شود جاری است، خواه آن علل تامه باشند، خواه ناقصه. ولی در مورد سلسلۀ علل معده جاری نمی شود، زیرا علل معده همراه با وجود معلول تحقق ندارند. (و همانطور که قبلا گفتیم مجازا علت نامیده می شوند)

 

برهان دوم:

1) وجود معلول نسبت به علتش یک وجود رابط و فی غیره است.

2) وجود رابط بدون یک وجود مستقل و فی نفسه امکان تحقق ندارد.

3) اگر سلسلۀ علل نامتناهی باشد، همۀ اعضای آن وجودشان رابط خواهد بود، بدون آنکه وجود مستقلی وجود داشته باشد که به آنها قوام دهد.

نتیجه: تسلسل محال است. 


منبع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد 2

وجوب وجودِ معلول در ظرف وجود علت

قضیه: اگر علت تامه موجود باشد، وجود معلول، واجب و لازم خواهد بود.

از قضیه فوق، به این صورت هم تعبیر می شود: «وجوب بالقیاس معلول نسبت به علت تامه».

اثبات:

الف) اگر با وجود علتِ تامه، وجودِ معلول واجب نباشد، یعنی عدمِ معلول (با وجود علت تامه) جایز و ممکن است.

ب) اگر عدمِ معلول در ظرف وجود علت تامه ممکن باشد، تحقق معلول بدون علت جایز و ممکن خواهد بود.

توضیح: وقتی علت تامّه «وجود شیء» تحقق داشته باشد، پس علت تامه «عدم شیء» تحقق ندارد. (زیرا «علت تامه عدمِ شیء» همان «عدمِ علتِ تامه وجودِ شیء» است) پس اگر با بودن علت تامه وجود شیء، عدم شیء ممکن باشد، یعنی معلول (عدم شیء) بدون علت (عدم علت وجود شیء) جایز شده است.

ج) بر اساس قانون علیت، تحقق معلول بدون علت ممکن نیست

نتیجه: وجود معلول در ظرف وجود علت تامه واجب و ضروری است.

  

وجوب وجود علت در ظرف وجود معلول

قضیه: اگر معلول موجود باشد، وجود علت، ضروری و واجب است.

از قضیه فوق به این صورت هم تعبیر می شود: «وجوب بالقیاس علت نسبت به معلول».

نکته: در اینجا برخلاف قضیه قبل، مطلق علت مطرح است: خواه علت تامه باشد و خواه علت ناقصه باشد.

اثبات (برهان اول):

الف) اگر وجود علت در ظرف وجود معلول واجب نباشد، عدمش جایز است.

ب) عدم علت، مستلزم عدم معلول است. (زیرا علت چیزی است که هستی معلول متوقف بر آن است)

نتیجه: وجود علت در ظرف وجود معلول واجب است.

اگر معلول پدیده ای زمانمند باشد (که وجودش در ظرف زمان تحقق می یابد)، بر اساس قضیه فوق، در هر زمان که معلول پدید می آید، علتش هم باید در همان زمان موجود باشد. موجود بودن علت قبل یا بعد از معلول فایده ای ندارد زیرا اولاً وجود معلول در همان زمان تحققش متوقف و وابسته به وجود علت و صادر از آن است. ثانیاً اثرگذاری علت هم قائم به وجود آن است (یعنی علت تنها زمانی که وجود دارد می تواند اثر کند نه زمانی که معدوم است)

 

اثبات (برهان دوم):

نیازمندی معلول به علت، امری خارج از وجود معلول نیست، بلکه این نیاز در ذات ماهیت استقرار دارد و هستی معلول عین نیاز و ارتباط است. بنابراین وجود معلول نسبت به علتش یک وجود رابط است که هیچ استقلالی از آن ندارد. پس محال است که بدون علتش تحقق یابد.

برهان فوق بر مبنای تحلیل رابطه علت و معلول در حکمت متعالیه اقامه شده و کلید حل بسیاری از مسائل مهم فلسفی است. بر اساس این تحلیل، هستی معلول عین رابطه اش با علت است و این تصور که معلول می تواند بعد از برطرف شدن نیازش به علت، مستقلاً (و بدون وجود علت) وجود داشته باشد، توهمی بیش نیست.1

 

قاعده‌ی «الواحد»

این قاعده از قواعد مهم فلسفی است و معمولا به این صورت بیان می شود: «الواحد لایصدر عنه الا الواحد»: از علت واحد، تنها معلول واحد صادر می شود.

درباره مفهوم واحد در این قاعده بین فلاسفه اختلاف زیادی هست. برخی آن را عام گرفته اند، به طوریکه همه اقسام علت و همه اقسام واحد حتی واحد نوعی را دربرمی گیرد. برخی آن را آنقدر محدود گرفته اند که تنها شامل واجب تعالی می شود که دارای وحدت و بساطت کامل است.

طبق نظر مولف قدس سره، مقصود از واحد در این قاعده، چیزی است که نه کثیر است و نه مرکب. یعنی امری بسیط و یکتا.(که دارای اجزا یا افراد متباین نیست.) مقصود از بساطت، بساطت خارجی است، نه بساطت عقلی یا تحلیلی. مقصد از وحدت، وحدت درسنخ وجود است (به گونه ای که ماهیت واحدی از آن انتزاع گردد) نه وحدت شخصی. لذا قاعده به این صورت درمی آید:

از یک امر واحد و بسیط که در ذاتش جز یک جهت وجود ندارد، معلولی که کثیر باشد و جهت وحدتی در آن یافت نشود، صدور نمی یابد.

 

اثبات:

الف) میان علت و معلول سنخیت ذاتی وجود دارد.

توضیح: منظور از سنخیت ذاتی میان علت (در اینجا علت فاعلی منظور است) و معلول آن است که هر علتی چون افاضه کننده هستی معلول و کمال وجودی آن است، در مرتبۀ عالی تری واجد کمال معلول خود است. یعنی حیثیت واحدی وجود دارد که مرتبۀ نازلۀ آن در معلول و مرتبه کامل آن در علت یافت می شود. اگر این حیثیت واحد و تناسب و سنخیت ذاتی نباشد و دو موجود کاملا با هم متباین باشند،  معنا ندارد که یکی را علت و دیگری را معلول بنامیم.

ب) یک شیء تنها در صورتی می تواند با چند چیزِ متباین (که فاقد هرگونه اشتراک و وحدتی هستند) سنخیت ذاتی داشته باشد که دارای جهات کثیره باشد.

نتیجه: از علتی که واحد و بسیط است (دارای جهات کثیره نیست)، کثیر (بما هو کثیر) صادر نمی شود.

 

دو فرع که از قاعده واحد استنتاج می شود: 

1) هرجا معلول های متعددی که فاقد جهت جامع هستند از یک علت واحد صدور یابند، قطعا در آن علت جهت کثرتی هست.

مثال) در انسان جهات متعددی هست که صدور افعال مختلف را ممکن می کند. مثلا حیثیت صدور خنده غیر از حیثیت صدور گریه است و ..

 2) علت های کثیر نمی توانند متوالیاً بر یک معلول تاثیر داشته باشند. یعنی معلول الف، در یک زمان مستند به ب باشد و در زمان بعدی مستند به ج باشد و ... زیرا این مستلزم آن است که در ذات الف چند جهت ذاتی وجود داشته باشد که به لحاظ هر کدام با یکی از آن علل سنخیت یابد، در حالیکه الف بنابرفرض امر واحد است. 


1. استاد مطهری قدس سره نحوۀ رابطه علت و معلول را با بیانی شیوا توضیح داده اند که مطالعه آن برای درک این مطلب بسیار مفید است. رجوع کنید به: «اصول فلسفه و روش رئالیسم»، ج3، ص 120 قسمت پاورقی و یا «ترجمه و شرح بدایه الحکمه»، علی شیروانی، ج2، ص 277. 

منبع:

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد 2

مقدمه: قانون علیت به تعابیر گوناگونی بیان شده است، مانند: هر حادث زمانی دارای علت است (که در درس ... اشکال وارده بر این تعریف را بررسی کردیم) - هر معلولی نیازمند علت است - هر موجودی نیازمند علت است – هر موجود وابسته ای نیازمند علت است - و ...

در اینجا مولف قدس سره، قانون علیت را به صورت «ماهیت در وجود و عدم خود نیازمند غیر است» مطرح کرده است و آن را به این صورت اثبات می کند:

 

الف) ماهیت در مرتبۀ ذات خود، نسبتش به هستی و نیستی یکسان است. («ممکن الوجود» است) (درس پانزدهم) یعنی نمی تواند یکی از وجود یا عدم را برای خود رجحان دهد و تعیین کند.

ب) ترجح بدون مرجح محال است. (این یک امر بدیهی است)

نتیجه: پس ماهیت برای اینکه موجود یا معدوم باشد، نیازمند یک عامل (مرجح) بیرون از ذات خویش است.

موجودی که هستی ماهیت به نحوی بر آن توقف دارد (مرجح)، علت نامیده می شود و ماهیتی که در هستی خود وابسته به آن علت است، معلول خوانده می شود.

نکته 1: قانون علیت در اصل به این صورت است که «ممکن در هستی خود نیازمند غیر است» که در درس شانزدهم ذکر شد.

نکته 2: رابطه علیت یک رابطه وجودی است و همواره بین دو وجود برقرار می شود. اینکه «ماهیت در عدم خود نیازمند غیر است» نوعی مجازگویی است، زیرا معدوم چیزی نیست که محتاج چیز دیگری باشد. در واقع هرگاه می گوییم: «عدمِ الف، علت است برای عدمِ ب»، منظور این است که «علیت بین آنها تحقق پیدا نکرده و وجودِ الف علت وجودِ ب نشده است.»

  

سوال: مجعول علت چیست؟

منظور از این سوال این است که بدانیم علت چه چیزی را جعل و ایجاد می کند و اثر آن در معلول چیست؟ هر معلول در خارج یک چیز است، اما ما از آن سه مفهوم را انتزاع می کنیم: 1) وجود، 2) ماهیت، 3) اتصاف ماهیت به وجود. مانند حرارت که وقتی در خارج ایجاد می شود، یک شیء واحد است که اولاً موجود است، ثانیاً حرارت است، ثالثاً آن حرارت متصف به وجود است. می خواهیم بدانیم کدامیک از این سه مورد را علت ایجاد می کند (و حقیقی است) و کدام ها از آن مجعول انتزاع می شوند؟

طبق نظر مولف قدس سره و سایر پیروان حکمت متعالیه، مجعول همان «وجودِ معلول» است و اثباتش به این صورت است:

 

ماهیت مجعول نیست:

دلیل اول) ماهیت اصالت ندارد و اعتباری است، معلول یک امر اصیل و واقعیت دار است که در خارج وجود دارد، این امر اصیل، حقیقت خود را از علت دریافت کرده، پس آنچه علت افاضه می کند هم باید اصیل باشد.

 دلیل دوم) اینطور نیست که در خارج دو چیز باشند (علت و معلول) که ذاتا مستقل از هم باشند و بعد اضافه بر آنها عارض شود، بلکه ذات معلول عین وابستگی و اضافه به علت است. از طرفی ماهیت امری است که ذاتش فقط همان خودش است و چیز دیگری (از جمله ارتباط با علت) در ذات آن نیست. (اگر باشد هم زاید بر ذات است) پس ماهیت نمی تواند بالذات معلولِ علتی باشد.

 

اتصاف ماهیت به وجود مجعول نیست:

گفتیم که از این سه امر فقط یکی اصیل است و در خارج وجود دارد. اگر این مورد را اصیل و مجعول بالذات بگیریم، دو مورد قبل، یعنی وجود و ماهیت اعتباری خواهند بود. از طرفی اتصاف ماهیت به وجود، (که به آن صیرورت گویند) یک معنای نسبی و قائم به طرفین است که بین وجود و ماهیت برقرار می شود. محال است که یک امر اصیل (حقیقی)، قائم به دو امر اعتباری (بی واقعیت) باشد. پس نمی توان صیرورت را مجعول بالذات دانست.

 

تقسیمات علت

1) علت تامه و ناقصه

علت تامه: دربردارنده همۀ چیزهایی است که وجود معلول بر آنها متوقف است.

با بودن علت تامه، معلول راهی جز موجود شدن ندارد. وجودش، مستلزم وجود معلول و عدمش مستلزم عدم معلول است.

علت ناقصه: دربردارنده برخی از چیزهایی است که وجود معلول به آنها وابسته است.

بودن علت ناقصه الزاما باعث وجود معلول نمی شود. البته عدمش مستلزم عدم معلول است.

 

2) علت واحد و کثیر

علت واحد (منحصر): وقتی که معلولی تنها از یک علت پدید می آید.

علت کثیر(جانشین پذیر): وقتی معلولی از چند علت مستقل می تواند پدید آید. (مانند حرارت که می تواند از جریان الکتریکی، فعل و انفعالات شیمیایی و ... ایجاد شود)

 

3) علت بسیط و مرکب

(این تقسیم به تقسیم «موجود» به بسیط و مرکب برمی گردد)

علت بسیط: آن است که از چند جزء تشکیل نشده است و سه نوع دارد:

بسیط به لحاظ اجزای خارجی: آنچه در خارج بسیط است، یعنی مرکب از ماده و صورت نیست: مانند همه موجودات به جز اجسام، مانند عقل مجرد و اعراض.

بسیط به لحاظ اجزای عقلی: آنچه علاوه بر خارج، در ذهن هم بسیط است و مرکب از جنس و فصل نیست، مانند انواع بسیطی که جزء مقولات دهگانه نیستند.

بسیط به لحاظ وجود و ماهیت: آنچه علاوه بر موارد فوق، مرکب از وجود و ماهیت هم نباشد. (همۀ ممکنات مرکب از وجود و ماهیت اند) تنها موجودی که بدین معنا بسیط است، واجب الوجود تبارک و تعالی است که ذات او همان وجود اوست و بسیط ترین بسائط است.

علت مرکب: آن است که مرکب از چند جزء است.

 

4) علت قریب و بعید

علت قریب: واسطه ای بین آن و معلول نیست. (مانند انسان که علت قریب افعال خود است)

علت بعید: بین آن و معلول (یک یا چند) واسطه هست. (مانند انسان که با یک واسطه علت حرکت قلم در دستش است و با دو واسطه علت نوشتۀ ایجاد شده و با سه واسطه علت معنایی است که در ذهن خواننده آن نوشته پدید می آید)

 

5) علت داخلی و خارجی

علل داخلی (علل قوام): علتی است که جزء ذات معلول و مقوم ماهیت آن است، مانند هر یک از ماده و صورت نسبت به نوعی که مرکب از آن ماده و صورت است.

علل خارجی (علل وجود): علتی است که وجود آن بیرون از معلول است و بردو نوع است: «فاعل» یا «مابه الوجود» (علتی که وجود معلول را افاضه می کند) و «غایت» یا «ما لاجله الوجود» (علتی که معلول به خاطر آن پدید می آید)

 

6) علت حقیقی و علت مُعِدّ

علت حقیقی: آنچه وجود معلول وابستگی حقیقی به آن دارد. (مانند علیت نفس برای اراده)

علت معد: آنچه فقط در فراهم آوردن زمینه پیدایش معلول موثر است و آمادگی پذیرش فیض از علت فاعلی را در ماده پدید می آورد. (مانند گذشت لحظات زمان که موضوع و مادۀ پدیده را به تحقق بالفعل آن پدیده نزدیک می کند و یا مانند فعل و انفعالات مادی که نفس را برای ادراک صورت های حسی آماده می کند.)

نکته: علت نامیدن علل معده، مجازی و بالعرض است، چون این علل قابل انفکاک از آن حادثه می باشند و حقیقتا علت نیستند.  


منابع:

بدایه الحکمه

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد 2 

 

مقولات عَرَضی یا نسبی عبارتند از: أین، متی، وضع، جده، اضافه، فعل، انفعال. باید توجه داشت که «نسبت» مقوله نیست. نسبی بودن این مقولات به این معنا نیست که خود نسبتِ شیء به مکان، زمان و ... مقوله است، بلکه آن هیئت ویژه ای که از این نسبت ها برای موضوع پدید می آید مقوله (مفهومی ماهوی) است. پس مقولات نسبی در حقیقت هیئت هایی هستند قائم به موضوعاتشان که از نسبت های موجود در آن موضوعات پدید می آیند.

 

1) أین (کجایی)

تعریف: أین هیئتی است که به واسطۀ انتساب جسم به مکان و بودنش در آن برای آن جسم حاصل می شود.

تعریف مکان: مکان حقیقی هر شیء عبارت است از مقداری از حجم جهان که مساوی با حجم جسم منسوب به مکان باشد، از آن جهت که در آن گنجیده است. (البته تعریف های گوناگون دیگری هم برای مکان ارائه شده)

 

2) متی (چه گاهی)

تعریف: متی هیئتی است که در اثر انتساب شیء به زمان و بودنش در آن به وجود می آید.

برخی پدیده های زمانی، وجودشان در متن زمان است، مانند انتقال شیء از مکان الف به ب که تدریجا و در طول زمان است. برخی پدیده ها وجودشان لحظه ای است و به طرف زمان (آغاز یا نهایت زمان) منتسب هستند، مانند جدا شدن شیء از مکان الف یا رسیدنش به ب که آنی است.

اموری که در متن زمان هستند نیز بر دو قسمند: یا کاملا منطبق بر زمانند (حرکت توسطی)، یا نه (حرکت قطعی).

حرکت توسطی، یعنی میان مبدا و منتها بودن، امری بسیط است که از اول تا آخر زمان باقی است، و هر یک از «آن» های زمان را که در نظر بگیریم، این حرکت با تمام وجودش در آن هست. حرکت قطعی یعنی طی کردن فاصله میان مبدا و منتها امری تدریجی و کششدار است و اول آن، اول زمان و وسطش وسط زمان و تمامش تمام زمان را اشغال کرده است. (اجزا یا خودش در طول زمان بقا ندارند)

 

3) وضع (نهاد)

تعریف: وضع عبارت است از هیئتی که از نسبت اجزای شیء به یکدیگر با درنظر گرفتن جهت آنها حاصل می شود.

مثلا ایستاده بودن یک وضع است که از قرارگرفتن اجزای بدن رو هم به یک نحو خاص حاصل می شود.

در مقوله وضع، هم نسبت اجزای شیء به هم مطرح است، هم نسبت مجموع اجزا به خارج. مثلا در حرکت کره زمین به دور خودش، نسبت اول ثابت است، اما دومی تغییر می کند، پس حرکت زمین را حرکت وضعی (در مقوله وضع) می نامند.

 

4) جده (داشت)

تعریف: هیئتی است که از احاطه شدن کامل یا ناقص یک شیء با شیء دیگر، برای شیء محاط حاصل می شود. این احاطه باید به گونه ای باش که با جابه جا شدن شیء محاط، شیء محیط هم جابه جا شود.

مثلا حالت پوشیدگی بدن با لباس یا کفش. در این حالت، موضوع، شیء محاط یعنی بدن است.

 

5) اضافه

تعریف: اضافه هیئتی است که از تکرار نسبت بین دو چیز (یعنی نسبت یک شیء به شیء دیگری که منسوب به شیء نخست است) پدید می آید.

مثلا هیئتی که برای سقف، از آن جهت که بالای سطحی است که زیر سقف است، به وجود می آید.

در مقولۀ اضافه، نسبت تکرار می شود و برای هر یک از دو طرف، نسبتی هست غیر از آن نسبتی که در طرف دیگر تحقق دارد. البته این دو نسبت ملازم همند و از هم جدا نمی شوند.

اضافه ای که دو طرف آن شبیه یکدیگرند را «متشابه الاطراف» می گویند، مانند اضافه برادری (که هر دو طرف برادر هم هستند)، مجاورت، نزدیکی و ... . اضافه ای را که دو طرف شبیه هم نیستند را مختلف الاطراف می گویند (مانند پدر و فرزندی، بالا و پایینی، تقدم و تاخر)

از احکام اضافه این است که دو طرف از جهت وجود، عدم، قوه و فعل برابر باشند. یعنی اگر یکی موجود است، دیگری هم موجود خواهد بود و امکان ندارد که یک طرف موجود و طرف دیگر معدوم باشد و به همین ترتیب.

اگر مضاف بر خود اضافه اطلاق شود، به آن مضاف حقیقی می گویند، مانند پدری و فرزندی.

اگر مضاف بر معروض اطلاق شود، به آن مضاف مشهوری می گویند، مانند پدر و فرزند.

  

 6) فعل (أن یفعل، کنش)

تعریف: فعل هیئتی تدریجی و غیرقار است که در شیء مؤثِر تا زمانی که در حال اثرکردن است پدید می آید.

مثلا حالت خاصی که در زمان گرم شدن آب، از اثر تدریجی آتش در آب، برای آتش پدید می آید.

 

7) انفعال (أن ینفعل، پذیرش)

تعریف: انفعال هیئتی تدریجی و غیرقار است که در شیء متأثر تا وقتی که در حال اثرپذیری است پدید می آید.

مثلا حالت خاص آب در حین گرم شدن در همان مثال فوق.

قید تدریجی و غیر قار، فعل و انفعال ابداعی (یکباره) را از تعریف خارج می کند، مانند ایجاد کردن خداوند عقل را و موجود شدن عقل به ایجاد خداوند. این دو امر از مقولۀ فعل و انفعال نیستند، چون ماهیت نیستند، بلکه از صفات وجودند. یعنی فعل و انفعال ابداعی همان ایجاد  و وجود است که این دو هم در حقیقت یکی (همان وجود) هستند و تفاوتشان در اعتبار است. وجود هم ماهیت نیست و نمی توان آن را در مقوله ای مندرج کرد.  


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد دو 

 

هر انسانی حالات روانی مختلفی را در درون خویس با علم حضوری می یابد. (مانند شادی، ترس، لذت و ...) همچنین با حواس ظاهری خود صفاتی از اجسام مانند رنگ، مزه، بو، صدا و ... را درک می کند. فلاسفه همۀ این حالات و صفات روانی و جسمانی را در یک مفهوم کلی به نام «کیفیت» (چگونگی) مندرج ساخته و آن را جنس برای همۀ آنها قرار داده اند.

تعریف: کیف عرضی است که ذاتاً نه قسمت پذیر است و نسبت پذیر.

قید «عرض بودن»، واجب الوجود تعالی و جوهر را از تعریف خارج می کند.

قید «عدم پذیرش قسمت» کمیت را از تعریف خارج می کند.

قید «عدم پذیرش نسبت» مقولات هفتگانه نسبی را از تعریف خارج می کند.

قید «ذاتاً» چیزهایی را که قسمت و نسبت بالعرض بر آنها عارض می شود را در تعریف داخل می کند.

علت اینکه کیفیت با دو قید عدمی تعریف شده است این است که فلاسفه به ویژگی لازم این مقوله که همۀ انواع آن را دربرگیرد دست نیافته اند، لذا آن را اینطور تعریف کرده اند که عرضی است که کمیت و نیز هیچ یک از اعراض نسبی نباشد.

 

انواع کیفیت 

1) کیفیات نفسانی

کیفیت نفسانی عرضی است مجرد که تنها بر جواهر نفسانی عارض می شود و به اجسام تعلق نمی گیرد. مانند علم، اراده، امید، نفرت، عداوت و ... که اگر در نفس پایدار نباشد، «حال» نامیده می شود و اگر در نفس راسخ و ثابت باشد، «ملکه» خوانده می شود.

 

2) کیفیات مخصوص به کمیات

این کیفیت ها به واسطۀ کمیت بر جسم عارض می شوند، یعنی ابتدا کمیت به آنها متصف می شود، بعد جسم به خاطر کمیتش به آنها متصف می گردد.

این کیفیت ها بر سه قسمند (بر اساس استقرا):

الف) شکل و زاویه: شکل هیئتی است که از احاطۀ کامل یک حد (مانند دایره) یا چند حد (مانند مثلث و مربع) بر کمیت، برای آن کمیت به وجود می آید. زاویه هیئتی است که از احاطۀ ناقص دو یا چند حد که در یک نقطه با هم تلاقی می کند، پدید می آید. پس کیفیت عارض بر مجموع جسم متناهی شکل است و اگر جزئی از آن لحاظ شود، زاویه است.

ب) کیفیتی که بر کمیت متصل قار عارض می شود، اما شکل و زاویه نیست، مانند منحنی و مستقیم بودن که بر خط و سطح عارض می شود.

ج) کیفیاتی که بر عدد (کمیت منفصل) عارض می شوند، مانند زوج و فرد بودن.

 

3) کیفیات استعدادی

کیفیت استعدادی یعنی «استعداد شدید جسمانی به سوی یک امر بیرون از ذات» که به آن «قوه و لاقوه» هم می گویند و بر دو نوع است:

الف) استعداد شدید به سوی انفعال و پذیرش، مانند نرمی موم و حالتی که بدن آمادگی زیادی برای پذیرش بیماری داشته باشد. (لاقوه)

ب) استعداد شدید به سوی عدم انفعال و پذیرش، مانند سختی آهن و حالتی که بدن آمادگی زیادی برای صحت و عدم قبول بیماری دارد. (قوه)

نکته: قوه در اینجا به معنای «مقاومت در برابر فشار خارجی» است.

هیولای اولی، مطلق قوه است. قوّه و استعداد چه چیزی؟ این در خود آن اخذ نشده و هیولا نسبت به آن، لابشرط است. کیفیت استعدادی، حالت خاصی است که بر هیولای اولی عارض می گردد و قوۀ آن را متعین می سازد. یعنی مطلق آمادگی را تبدیل می کند به آمادگی برای پذیرش شیء یا اشیائی خاص. بنابراین نسبت استعداد (که نوعی کیفیت است) به هیولای اولی (که نوعی جوهر است) از قبیل نسبت «معیّن به مبهم» می باشد. (مانند نسبت «جسم تعلیمی» (که یک نوع کمیت است) به «جسم طبیعی» (یک نوع جوهر) با امتداد مبهم است.)

 

4) کیفیات محسوس

کیفیت محسوس، کیفیت مادی است که به وسیله حواس ظاهری درک می شود و بر پنج قسم است:

دیدنی ها (مبصرات) – شنیدنی ها (مسموعات) – چشیدنی ها (مذوقات) – بوها (مشومات) – لمس کردنی ها (ملموسات)

ملموسات به دو دسته تقسیم می شوند:

انفعالات: آنها که با سرعت زایل می شوند و به راحتی دستخوش تغییر و تبدیل می گردند، مانند زردی رخسار کسی که خجالت کشیده است.

انفعالیات: آنها که پایداری بیشتری دارند، مانند زردی رنگ طلا.

در گذشته، کیفیات محسوس به عنوان اعراضی که مستقل از ذهن مشاهده گر در خارج وجود دارند تلقی می شد. اما از قرن هفدهم میلادی این اندیشه مطرح شده که چنین کیفیاتی در خارج واقعا وجود ندارند و قائم به اشیای خارجی نیستند. یعنی جهان بیرونی فاقد هر گونه رنگ، بو، مزه و ... است و هر چه هست، فقط ماده و انرژی است و نفس ما در اثر فعل و انفعالات فیزیولوژیکی که در بدن انجام می شود، این امور را در خود درک می کند.

این اندیشه را نخستین بار گالیله مطرح کرد و خواص اجسام را به دو نوع: اولیه که مستقل از مشاهده گر هستند (اندازه و حرکت و شکل) و ثانویه (که واکنش ذهنی حواس انسان در برابر جهان خارج است) تقسیم کرد.  


منابع:

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد 2

 

قول به «خلأ» و تردید در وجود کمّ متصل قارّ

 

امکان وجود «خلأ»، یعنی فضایی که از هر جوهری خالی می باشد، یکی از بحث هایی است که در کتاب های فلسفی (در بخش طبیعیات) مطرح بوده است.

علامه (قدس سره) وجود خلأ را محال می داند، زیرا لازمه اش آن است که بُعد که کمیت است و نیاز به موضوعی دارد که بر آن عارض شود، بدون موضوعی که قائم به آن باشد، تحقق یابد.

در اینجا علامه یادآور می شود که در صورت قائل بودن به امکان وجود خلأ، وجود کمّ متصل قارّ نیز مورد تردید واقع می شود. دلیلش این است که اگر وجود خلأ در خارج ممکن باشد، امکان دارد میان آنچه ما آن را متصل می پنداریم، خلأ وجود داشته باشد. وجود خلأ، یکپارچگی اجسام را مخدوش می کند و دیگر نمی توان آن اجسام را معروضِ یک کمیت متصل به نام جسم تعلیمی دانست. اگر جسم تعلیمی تحقق نداشته باشد، سطح و به تبع آن خط نیز نمی تواند تحقق یابد.

به طور خلاصه: وجود خارجی کمّ متصل، منوط به وجود یک امتداد پیوسته جوهری در خارج است. اگر وجود خلأ در خارج ممکن باشد، وجود چنین امتدادی مشکوک خواهد بود که موجب تردید در وجود کمّ متصل می شود.

 

ویژگی های کمّ 

 در کمیت، تضاد راه ندارد

شرط برقراری تضاد بین دو امر آن است که آن دو امر بر موضوع مشترکی وارد شوند (مانند سفیدی و سیاهی که بر جسم عارض می شوند.) انواع گوناگون کمیت (یعنی حجم، سطح و ...) موضوع مشترک ندارند. موضوع خط، سطح است. موضوع سطح، جسم تعلیمی است. موضوع جسم تعلیمی، جسم طبیعی است. بنابراین نمی توان گفت که مثلا حجم ضد سطح است.

موضوع زمان، حرکت است. انواع حرکت از نظر موضوع با هم مباین اند (حرکت جوهری، کیفی، کمی و ...) بنابراین نمی توان گفت که این زمان با زمان دیگر تضاد دارد.

در مورد کمّ منفصل یعنی عدد نیز همینطور است. هر عدد فقط بر موضوع خود عارض می شود (مثلا عدد دو بر هر مجموعه ای که متشکل از دو واحد است و عدد سه بر هر مجموعه که متشکل از سه واحد باشد) پس اعداد نیز نمی توانند با هم تضاد داشته باشند.

 

قسمت پذیری وهمی

این ویژگی مخصوص کمّ متصل است و در تعریف آن ذکر شد.

کم منفصل، چون اجزایش بالفعل موجود است، بالفعل منقسم هست و دیگر قبول انقسام برای آن بدون معنا است.

 

کمیت عادّ و شمارنده دارد

هر کمیتی دارای شمارنده است، یعنی چیزی که اگر چند بار از آن کاسته شود، آن را تمام می کند.

کمّ منفصل، بالفعل دارای عادّ است، زیرا هر عددی مشتمل بر «واحد» است. یعنی به چند واحد تقسیم می شود. پس واحد شمارنده همه اعداد است.

ممکن است کمیت منفصل (یا همان عدد)، علاوه بر «واحد»، شمارنده های دیگری نیز داشته باشد، مانند عدد ده که دو و پنج شمارنده های آن هستند.

کمّ متصل، بالقوه دارای عادّ است، زیرا می توان آن را نصف یا ثلث یا ربع و ... کرد. (و در این صورت، نصف آن یا ثلثش عادّ آن خواهد بود)

هر کمیت متصلی می تواند بی نهایت عادّ داشته باشد.

 

مساوات و عدم مساوات

کمیت ذاتا متصف به مساوات و عدم مساوات می گردد. هرگاه دو کمیت را با هم مقایسه کنیم، یا اندازه و مقدارشان با هم یکی است و با هم برابرند، یا نه. امور دیگر هم به واسطه کمیت به این دو وصف متصف می شوند. یعنی اگر مثلا می گوییم که این جسم با آن جسم مساوی است، مقصود آن است که حجمشان یا طولشان مساوی است.

 

تناهی و عدم تناهی

تناهی یعنی امتداد محدود، عدم تناهی یعنی امتداد نامحدود، پس این دو وصف اولا و بالذات بر امتداد وارد می شوند که همان کمیت است. امور دیگر به واسطه کمیت به این دو وصف متصف می گردند. مثلا متناهی بودن عالم ماده، یعنی حجم و  جسم تعلیمی آن متناهی است.  


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد 2

 

تعریف کمّ (چندی): کمیت عرضی است که ذاتاً قابل تقسیم وهمی می باشد.

قید «ذاتاً» مواردی را که به واسطه کمیت انقسام می پذیرند، از تعریف خارج می کند. مثلا رنگ یک صفحه کاغذ را می توان با دو نیم کردن سطح کاغذ، دو نیم کرد، اما در اینجا آنچه بالذات قابل انقسام است، همان سطح کاغذ است که یک کمیت است و انقسام پذیری رنگ به تبع انقسام پذیری سطح می باشد. در واقع هر چیزی که تقسیم می شود، به خاطر کمیت آن است، اما تقسیم کمیت به خاطر خودش است.

دو نوع انقسام داریم: وهمی و خارجی. کمیت تنها قابل انقسام وهمی (فرضی، ذهنی) است. اگر یک کمیت در خارج تقسیم شود، در واقع آن کمیت از بین رفته و دو کمیت دیگر به وجود آمده است، بنابراین کمیت پذیرندۀ انقسام خارجی نیست، چون پذیرش در جایی است که قابل و مقبول (کمیت اولیه و کمیت حاصله) با هم جمع شوند و چیزی از کمیت اولیه در ضمن کمیت حاصله موجود باشد. مثلا اگر یک چوب یک متری را نصف کنیم، کمیت نخستین (یک متر) از بین رفته و دو کمیت جدید (نیم متر) پدید می آید که دیگر همان کمیت اولیه (یک متر) نیست.

  

تقسیم کم به متصل و منفصل 

کم متصل: کمیتی است که میان اجزای مفروضش می توان حد مشترکی یافت. یعنی اجزایی که برای آن در نظر گرفته می شود، بر سر حدود مشترکی با هم ملاقات می کنند. به عبارت دیگر، مرز میان دو جزء کمیت، هم متعلق به این جزء است و هم متعلق به آن جزء و بین هر دو مشترک است و نسبتش به هر دو یکسان است.

مثال: اگر پاره خطی را با در نظر گرفتن یک نقطه در وسطش، به دو نیم تقسیم کنیم، آن نقطه حد مشترک میان دو جزء است و می توان آن را آغاز یا پایان هر دو جزء در نظر گرفت.

 

کم منفصل: کمیتی است که نتوان چنین حد مشترکی را میان اجزای آن در نظر گرفت.

مثال: اگر عدد پنج را به دو قسمت سه تایی و دوتایی تقسیم کنیم، جزئی که متعلق به هر دو قسمت باشد وجود ندارد.

کم منفصل همان عدد است. هر عددی در واقع مجموعه ای از چند «واحد» است، اما «واحد» خودش عدد نیست. (واحد از آن جهت که واحد است، قابل انقسام نیست و از آن جهت که قابل انقسام است، دیگر واحد نیست). از نظر فلسفی، عدد از «دو» شروع می شود و «یک» بیرون از سلسله اعداد است.

از نظر فلسفی، هر یک از اعداد، نوع خاصی از کمیت منفصل هستند. مثلا «ده» یک نوع عدد است که افراد مختلفی دارد: ده کتاب، ده سیب، ده قلم و .... همچنین احکام خاص به خود را دارد: قابل انقسام به دوتا پنج است، اگر ده بار تکرار شود عدد صد را به وجود می آورد و هزاران حکم این چنینی که فقط مختص عدد ده است.

  

اقسام کم متصل

کم متصل به دو قسم «قارالذات» و «غیر قارالذات» تقسیم می شود.

قارالذات: اجزای مفروضش با هم تحقق می یابند، یعنی در یک زمان و به یکباره موجود می شوند، نه تدریجا و در طول هم. (مانند خط، سطح و جسم تعلیمی)

غیرقارالذات: اجزایش با هم موجود نمی شوند و قرار و ثبات ندارد، بلکه عین سیلان و گذر است. کم غیرقار همان زمان است که هر جزء مفروضش وقتی تحقق می یابد که جزء قبلی سپری شده و نابود شده باشد. بعدا خواهد آمد که زمان، مقدار حرکت است

  

اقسام کم متصل قارالذات 

1- جسم تعلیمی: جسم طبیعی همان جوهر ممتد در جهات سه گانه است که یکی از اقسام جوهر می باشد. جسم تعلیمی حجمی است که جسم طبیعی را احاطه می کند و مقدار امتداد آن در جهات سه گانه را معین می کند. پس جسم طبیعی یک امتداد جوهری است و جسم تعلیمی یک امتداد عرضی است. جسم طبیعی یک امتداد مبهم است، اما جسم تعلیمی مقدار و اندازه امتداد جسم طبیعی است. نسبت جسم تعلیمی به جسم طبیعی مانند نسبت زمان به حرکت است، یعنی نسبت یک امر معین به یک امر مبهم.

بنابراین جسم تعلیمی مقداری است که در جهات سه گانه (طول، عرض، عمق) امتداد دارد و چون امتداد ملازم با قابلیت انقسام است، در هر سه جهت قابل انقسام است.

 

2- سطح: پایان جسم تعلیمی است و در دو جهت قابل انقسام است.

اگر برای یک جسم تعلیمی، دو قسمت فرض شود، حد مشترک و مرز میان آن دو جزء، سطح است.

 

3- خط: پایان سطح است (مرز میان دو سطح به هم پیوسته را تشکیل می دهد) و فقط در یک جهت منقسم می گردد.  


منابع: ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد 2 

 

قبلا گفتیم که نفس جوهری است که ذاتاً از ماده مجرد است، اما در مقام فعل (کار) به آن وابسته می باشد. اکنون می خواهیم وجود نفس را اثبات کنیم. پس باید جوهر بودن، تجرد ذاتی از ماده و تعلق فعلی به ماده را برای آن اثبات کنیم.

برای اثبات تجرد نفس، ادله مختلفی ارائه شده: بعضی ادله بر اساس رویاهای صادقه و کرامات اولیای خدا و امثال آن تجرد را اثبات می کنند. برخی ادله برهان های فلسفی هستند که در آنها از مقدماتی که از علوم تجربی (مانند روانشناسی) گرفته شده استفاده می شود. برخی هم برهان های فلسفی خالص هستند که مستقیماً و یا غیرمستقیم (از طریق اثبات تجرد پدیده های نفسانی مانند علم و ادراک) تجرد نفس را اثبات می کنند.

برهانی که در اینجا برای اثبات مطالب فوق بیان می شود، از نوع آخر است.

  

الف) اثبات مجرد از ماده بودنِ نفس:

 - ما انسانها دارای علم و ادراک هستیم. (که بدیهی است)

- علم یک پدیده مجرد از ماده است که نزد عالم حاضر می شود (در آینده درباره آن بحث خواهیم کرد)

- حضور یک پدیده مجرد، تنها برای موجودی که خودش هم مجرد باشد امکان پذیر است. (زیرا ماده همراه با گسستگی و پراکندگی است: اجزای آن هم در سه بُعد مکانی و هم در بُعد زمان گسترده و از یک دیگر غایب اند و یک وجود جمعی ندارند. لذا وجود مادی برای خودش حضور ندارد، چه رسد به آن که چیز دیگری نزد آن حاضر شود)

بنابراین در ما انسان ها، موجودی مجرد از ماده تحقق دارد که حقیقت ما را تشکیل می دهد.

  

ب) اثبات جوهر بودنِ نفس:

اکنون می خواهیم ثابت کنیم که آن موجود مجرد از ماده که در انسان تحقق دارد، جوهر است نه عرض.

مقصود از جوهر بودن آن موجود این نیست که جوهر جنس آن است، زیرا این موجودِ مجرد، صورت نوعیه است و صور نوعیه حقایقی بسیط هستند که مرکب از جنس و فصل نیستند. بلکه مقصود از جوهر بودن آن است که این موجود مجرد از ماده، مقوم یک حقیقت جوهری است. از طرفی می دانیم که حقیقت مجردی که وجودش اثبات شد، مقوم انسان است و انسانیت انسان، وابسته به آن می باشد، پس جوهر بودن آن موجود اثبات می شود.

  

ج) اثبات وابستگی نفس به ماده در مقام فعل:

این مسئله بدیهی است که حقیقتی که در ما هست و ما علم و ادراک را به آن نسبت می دهیم، به واسطه اندام و اعضای بدن کار می کند. هم بدون واسطه در بدن موثر است و هم از بدن متاثر می گردد. به طور کلی مستقیماً تدبیر و اداره بدن را به عهده دارد و این همان تعلق به ماده در مقام فعل است.

  

اثبات وجود عقل

گفتیم عقل جوهری است که ذاتاً و فعلاً مجرد از ماده است. در اینجا دو دلیل برای وجود چنین جوهری در عالم ارائه می شود:

 

دلیل اول:

- نفس در آغاز وجود خود فاقد هر گونه ادراک کلی است

(توضیح: افلاطون و پیروانش معتقدند که نفس انسان قبل از تعلق گرفتن به بدن، در عالم مجردات و مُثُل بوده و همه علوم و حقایق بالفعل نزد او حاصل بوده (به همۀ حقایق کلی علم داشته)، اما با تعلق به بدن دچار فراموشی شده است، ولی با مشاهده جزئیات و محسوسات، آن حقایق را تدریجاً به یاد می آورد. ادله متعددی بر بطلان این نظریه که مبتنی بر قِدَم نفس است اقامه شده است.

ارسطو و پیروان او (مشائین) معتقدند که نفس حادث است و انسان در بدو تولد فاقد هرگونه ادراکی است، ولی استعداد دریافت علوم را دارد. این نظریه به اثبات رسیده و موردقبول حکمای مسلمان است.)

- ادراکات کلی انسان نیازمند علت هستند.

- علت این صورت ها تنها یک موجود مجرد تام (عقل) می تواند باشد. 

(توضیح: علت این صورت ها از سه حال خارج نیست: یا نفس است، یا امور مادی یا موجود مجرد تام.

نفس: با توجه به فرض که گفتیم نفس خودش در ابتدا فاقد این صورت های کلی است، پس نمی تواند علت آنها باشد. (فاقد شیء هرگز معطی شیء نیست).

امور مادی و جسمانی: علت همیشه از درجه وجودی شدیدتری نسبت به معلول برخوردار است، پس امور مادی که از جهت مراتب وجودی ضعیف تر از وجود مجردند، نمی توانند علت برای صورت های معقوله باشند.

پس تنها یک موجود مجرد تام که خودش واجد آن صورت های علمی است می تواند علت این صورت ها باشد و آنها را به نفس افاضه کند. این موجود، عقل نامیده می شود.)

بنابراین عقل که همان موجود مجرد تام است، تحقق دارد.

 

دلیل دوم:

- ماده موجودی ممکن است و نیازمند علت (زیرا ضعیف ترین مرتبه وجودی را دارد)

- علت ماده نمی تواند صورت های وارد بر آن باشد، زیرا صورت ها خودشان نیازمند ماده اند

بنابراین علت ماده، موجودی مجرد از ماده است که صورت های جسمانی را می آفریند و از طریق آن به ماده قوام می بخشد.

  

تضاد در جوهر راه ندارد

ضدان عبارتند از دو امر وجودی که بر موضوع واحد به طور پیاپی وارد آیند و هرگز در آن جمع نشوند و تعقل یکی متوقف بر تعقل دیگری نباشد. بنابراین یکی از شرایط تضاد این است که ضدان عرض باشند (چرا که باید در یک موضوع تحقق یابند) پس بین دو جوهر، هرگز رابطه تضاد برقرار نمی شود. 


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد دو

  

فلاسفه (مشاء) بر این مطلب که «صورت، شریکِ علت ماده است»، دو اشکال وارد کرده اند:

 

اشکال اول

هیولا (ماده) وحدت عددی دارد، یعنی فرد واحد است، نه چند فرد. (زیرا قوۀ صِرف است و بر اساس قاعدۀ کلی «صرف الشیء لا یتثنی و لا یتکرر» قابل تکرار و تعدد نیست) ماده مبهمی است که به واسطه ورود صورت های متعدد، متصف به کثرت می شود، اما این کثرت حقیقتا از آن صورت ها است و انتساب آن به هیولا بالعرض است.

(مثلا وقتی خاک تبدیل به نبات و نبات تبدیل به حیوان می شود و حیوان تبدیل به انسان می شود، در همه اینها، یک ماده مشترک وجود دارد. این طور نیست که یک فرد از ماده از بین رفته باشد (خاک) و فرد دیگر جایگزین آن شده باشد (نبات) بلکه، همان ماده ای که در خاک است، در نبات و حیوان و انسان هم هست.)

صورت که به عنوان شریک علت ماده ذکر شد، نامعین است («صورة ما» یعنی صورتی از صورت ها) یعنی وحدتش شخصی و عددی نیست، بلکه وحدتش عمومی است. (مفهومی واحد که افراد کثیری را پوشش می دهد) پس علت بودن یک صورت نامعین برای ماده بدین معنا است که یکی از چند صورت، علت برای یک مادۀ واحد است.

چیزی که وحدت شخصی دارد (در اینجا هیولا) از جهت وجودی، قوی تر از چیزی است که وحدت عمومی دارد (در اینجا، صورت). یعنی شدت وجودی یک هیولای خاص و واحد، بیش از شدت وجودی «صورتی از صورت ها» است.

از طرفی علت همواره  قوی تر از معلول خود است. پس نمی توان «صورتی از صورت ها» را علت «ماده و هیولا» به شمار آورد، زیرا وجودش ضعیف تر از وجود هیولا است.

  

اشکال دوم

تبدیل صورت ها در ماده، به نحو کون و فساد است، یعنی صورتی می رود و صورت دیگری جایگزین آن می شود. (مانند همان مثال عمودهای خیمه که ذکر شد)

اگر صورت جزء علت تامه ماده باشد، با از بین رفتن آن، علت تامه نیز نابود می شود (زیرا همیشه کل با زوال یک جزئش زائل می گردد). اگر علت تامه یک شیء نابود شد، آن شیء نیز نابود می گردد.

پس اگر صورت جزء علت تامۀ ماده باشد، (با توجه به تبدیل دائمی صورت ها به هم) لازمه اش آن است که ماده همواره در حال عوض شدن باشد، (یعنی ماده ای برود  و ماده ای دیگر جایگزین آن شود) در این صورت دیگر ماده به عنوان امر واحد مشترک در جسم متحول وجود نخواهد داشت و این به نفی ماده منجر می شود، زیرا گفتیم که اساس اثبات ماده بر لزوم وجود یک امر مشترک در طول حرکت (تحولات) استوار است.

  

پاسخ

هر دو اشکال فوق، مبتنی بر آن است که در تبدیل اشیاء، صورت ها جایگزین یکدیگر می شوند، یعنی صورتی زایل می شود و صورت جدیدی موجود می گردد. (مانند کسی که لباسش را عوض می کند)

اما درحکمت متعالیه به اثبات رسیده است که صورت های متعددی که بر ماده وارد می شود، در حقیقت یک صورت واحد است. صورتی که یک وجود واحد دارد، اما دفعی نیست و به یکباره تحقق نمی یابد، بلکه تدریجا پدید می آید. کثرتی که مشاهده می شود، در حقیقت حدود ماهوی گوناگونی است که این وجود واحد در مراحل گوناگون به خود می گیرد. (یک وجود است که در یک مرحله خاک و در مرحله دیگر نبات و بعد حیوان و انسان می شود)

به این ترتیب، صورت (که شریک علت ماده است) یک مفهوم واحد شخصی است، نه عمومی، پس هیچ یک از اشکالات اول ودوم وارد نخواهند بود.

 

اشکال دیگری در اینجا مطرح می شود:

وحدت صورت، توام با نوعی ابهام است، زیرا صورت همواره در حال شدن و گذر است و ثبات ندارد، چگونه چنین چیز مبهمی می تواند علت امر واحد شخصی (هیولا) به شمار آید؟

 

پاسخ: این ابهام صورت، با ابهامی که در ذات ماده نهفته است، تناسب دارد. مبهم بودن ماده و اینکه جوهری است که عین قوه و عدم تعین است، آن را پذیرای صورتی گذرا و متحول می کند و این امکان را فراهم می کند که ماده با چنین وجودی، متعین شود.

 پس تعبیر «صورة ما» (به معنای صورتی از صورت ها) در عبارت «و أما المادة، فهی متوقفة الوجود حدوثاً و بقاءاً علی صورة ما من الصور الواردة علیها» یک تعبیر مسامحه آمیز و به اعتبار انقسامی است که در ذهن (نه در خارج) بر صورت عارض می شود که مثلا در یک مرحله خاک است، در مرحله دیگر نبات و ... . وگرنه در حقیقت یک صورت بیشتر وجود ندارد. (مانند انسانی که از بدو تولد تا زمان مرگ، یک انسان است، نه انسان ها) 


منبع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد 2 

 

نیازمندی صورت به ماده 

صورت از دو جهت نیازمند ماده است:

 

1) در تعیّن نوعی:

در جهان ماده، هیچ موجودی بدون مقدمه و فراهم شدن زمینۀ تحقق آن، به وجود نمی آید. مثلا باید ابتدا دانه ای باشد و در شرایط خاصی قرار گیرد تا استعداد درخت شدن در آن پدید آید و آن گاه موجودی به نام درخت تحقق یابد. به عبارت دیگر، شیء مادی می تواند به امور فراوانی تبدیل شود (مثلا خاک به درخت سیب یا گلابی یا سنگ و ...) و اینکه کدام یک از این صورت های نوعی در آن حادث شود (و نوع آن متعیّن شود) بستگی به این دارد که استعداد کدامین صورت در آن فعلیت یابد. پس برای تحقق یک صورت خاص، باید قبلا استعداد آن صورت تحقق پیدا کند. استعداد (قوه) یک عرض است و نیازمند جوهری است که قائم به آن باشد. جوهری که محل قوه و استعداد است، همان ماده است. بنابراین «صورت در تعیّن نوعی خود نیازمند ماده است.»

نکته 1: این حقیقت در فلسفه به صورت این قاعدۀ کلی بیان می شود: «هر موجود حادثی مسبوق است به قوه و استعداد و نیز ماده ای که حامل این قوه و استعداد باشد.»

نکته 2: ماده ای که صورت در تعیّن نوعی خود به آن نیازمند است، تقدم زمانی بر خود صورت دارد. مثلا انسان در تعیّن نوعی اش نیازمند ماده ای است که در ضمن نطفه تحقق دارد تا حامل استعداد انسان شدن باشد.

 

2) در تشخّص فردی

صورت برای اینکه در قالب یک فرد خاص از ماهیت تحقق یابد نیز نیازمند ماده است، زیرا وجود شخصی صورت، ملازم با عوارضی مانند رنگ و شکل و وضع و ... است و عروض این عوارض بر فرد خارجی صورت، نیازمند ماده ای است که قوۀ پذیرش آن عوارض را داشته باشد.  بنابراین صورت برای آن که بتواند کثرت افرادی داشته باشد، نیازمند ماده است و اگر ماده نباشد، نوعش منحصر در یک فرد خواهد بود، مانند عقول.

نکته: ماده ای که صورت در تشخص فردی اش به آن نیاز دارد، مقارن با صورت است. (و تقدم زمانی ندارد)

 

نیازمندی ماده به صورت 

ماده قوۀ محض است و هیچ تعیّن و تحصلی ندارد، از طرفی وجود خارجی بدون تعین و فعلیت امکان پذیر نیست. از این رو ماده در اصل وجودش متوقف برصورتی است که برآن وارد شود وبا آن یکی شود و با تحصل خود ماده را متحصل گرداند و با فعلیت خود به آن فعلیت دهد.

 

چند نکته:

ماده هم در حدوث (پیدایش) و هم در بقا (ادامه هستی) به صورت نیاز دارد.

ماده در وجود خود نیازمند صورت شخصی خاصی نیست، بلکه نیازمند این است که خالی از صورت نباشد، اگر چه صورتی که با آن متحد می گردد برقرار نماند و جای خود را به صورتی دیگر دهد.

صورت علت تامه یا علت فاعلیِ ماده نیست، زیرا خود صورت نیز به ماده نیازمند است. (در حالیکه علت تامه مطلقاً بی نیاز از معلول خود است) علت فاعلیِ ماده در واقع یک جوهر مجرد و مفارق از ماده است (عقل)، منتها این جوهر مفارق به کمک صورت ماده را موجود می کند، پس «صورت، شریکِ علتِ ماده است.» (نه خود علت)

جوهر مفارق این کار (محقق کرده ماده از طریق صورت) را با صورت های پیاپی که یکی پس از دیگری بر ماده وارد می آورد انجام می دهد، نه با صورت واحد شخصی، بنابراین مانند کسی است که خیمه ای را به کمک عمود برپا می کند، اما نه فقط با یک عمود، بلکه همواره عمودی را جانشین عمود دیگر می کند. ماده همانند خیمه یکی است و وحدت شخصی دارد، اما صورت ها همانند عمودها متعددند و جایگزین هم می شود و البته هیچ گاه ماده خالی از صورت نخواهد بود، زیرا اگر چنین شود، بنیانش فرو می ریزد. 


منابع: ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد 2 

 

ماده نخستین و صورت همیشه همراه هم بوده و هرگز از یکدیگر جدا نمی شوند. این مدعا دو بخش دارد که اثبات هر یک از آن ها به صورت زیر است:

 

الف) ماده اولی همواره ملازم و همراه صورت است و هرگز بدون صورت موجود نمی شود.

اثبات:

1) مادۀ اولی جوهری است که قوۀ محض و امکانِ صرف است و هیچ فعلیتی ندارد. چیزی نیست جز امکانِ شدن، امکان این که «این شیء» باشد یا «آن شیء» باشد. بنابراین ذاتاً یک امر مبهم و بدون تحصل و تعین است، زیرا اگر ذاتاً تعیّن داشت، از قبول و پذیرش تعین دیگر ابا و امتناع داشت، (زیرا هرگز دو تعیّن یا دو فعلیت در یک موجود جمع نمی شود)

2) وجود مساوی با فعلیت است و هرگز موجود بودن با عدم فعلیت جمع نمی شود. وجود، تعیّن و تحصل از هم جدایی ناپذیرند. پس ماده برای آن که موجود شود (در خارج تحقق یابد) نیازمند جوهر دیگری است که ذاتاً بالفعل باشد و با انضمام آن به ماده، به آن فعلیت و تحصل بدهد. این جوهرهمان صورت است. 

نتیجه: ماده در وجود خارجی خود ملازم و همراه با صورت است.

نکته 1: تفاوت ماده اولی با عدم این است که عدم نه فعلیت چیزی است و نه قوه و امکان چیزی. ولی ماده بااینکه فعلیت نیست، امکان و قوۀ اشیاء هست. (المادة لا فعلیة لها الا فعلیة أنها قوة الاشیاء)

نکته 2: انفکاک ماده از صورت عقلاً محال است، زیرا محال است چیزی که قوۀ محض است، بدون آنکه از چیزی کسب فعلیت و تعین کند، وجود یابد.

 

ب) صورت نیز همیشه در وجود و تحقق خود ملازم با ماده است.

اثبات:

1) تمام اجسامی که در اطراف خود می بینیم، قابلیت و امکان تغییر و تحول و تبدیل شدن به اشیای دیگر را دارند.

2) شیئی که امکان تبدیل شدن به شیء دیگر در آن باشد و قانون صیرورت و حرکت در مورد آن جاری و ساری باشد، بدون ماده نخواهد بود.

نتیجه: بنابراین صورت جسمی و تمام صورت های نوعی مندرج در آن، مقارن وهمراه با ماده و هیولی هستند.

نکته 1: انفکاک صورت از ماده، عقلاً محال نیست و ممکن است صورتی باشد که منفک از ماده باشد، فقط چنین صورتی امکان تبدیل و تحول نخواهد داشت و ثبات محض بر آن حاکم خواهد بود. (ولی چون صورت های موجود در جهان پیرامون ما همگی متحول شونده اند، حکم به عدم انفکاک آنها از ماده می کنیم.)

نکته 2: طبق بیان مولف (قدس سره) این مدعا فقط دربارۀ صورت هایی است که شأنیت تقارن با ماده را دارند (و اما ان الصور التی من شأنها ان تقارن المادة لا تتجرد عنها)، یعنی صورت هایی که امکان پیوستن کمالات جدید به آنها وجود دارد. (که البته انفکاک چنین صوری از ماده عقلا محال است)

 

هر یک از ماده و صورت محتاج یکدیگرند 

اینکه ماده و صورت ملازم یکدیگرند، نیازمندی آن دو به یکدیگر را اثبات نمی کند. چنانچه علت تامه و معلول هم ملازم یکدیگرند، اما علت تامه نیازی به معلول ندارد. همچنین دو معلولِ یک علت، ملازم یکدیگرند، اما هیچ یک نیازمند دیگری نیست. پس مطلب فوق نیاز به اثبات دارد:

1) ترکیب میان ماده و صورت، یک ترکیب حقیقی (و اتحادی) است.

توضیح: قبلا بیان شد که ترکیب حقیقی آن است که وحدت میان اجزای آن حقیقی است و از مجموع اجزا، پدیده جدیدی به وجود می آید که آثار خاص خود را دارد و یک موجود واحد است. اما ترکیب اعتباری به خلاف این است و در حقیقت متعدد و متکثر است.

2) اجزای مرکب حقیقی نیازمند یکدیگرند.

این مسئله بدیهی است، زیرا اگر اجزای مرکب حقیقی نیاز وجودی به یکدیگر نداشته و هر کدام مستقل بودند، امکان نداشت که از ترکیب آن دو شیء واحد پدید آید و در واقع دو یا چند موجود بود، نه یک موجود. (یعنی مرکب اعتباری بود، نه حقیقی)

نتیجه: ماده و صورت نیازمند یکدیگرند.

نکته: اینکه آیا این ترکیب حقیقی، اتحادی است یا انضمامی محل اختلاف است: حکمای مشائی غالبا آن را انضمامی می دانند، اما پیروان صدرالمتألهین آن را اتحادی می دانند و مولف (قدس سره) نیز همین نظر را دارد. (بنا به نظر دوم، ترکیب حقیقی یک قسم بیشتر ندارد که همان ترکیب اتحادی است و ترکیب انضمامی تنها در مورد مرکب اعتباری قابل تصور است)

البته اتحادی بودن یا نبودن در برهان ذکر شده نقشی ندارد، زیرا حد وسط همان «ترکیب حقیقی» است که مورد قبول همه کسانی است که جسم را مرکب از ماده و صورت می دانند. 


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر شیروانی، جلد 2 

 

دانستیم که اجسام پیرامون ما، علیرغم اختلافاتی که دارند، در جسم بودن (یعنی جوهری که در سه جهت امتداد دارد) با هم مشترکند. همچنین دانستیم که جوهر جسمانی خود از دو جوهر تشکیل شده: ماده (جوهری بدون تعین که به تنهایی نمی تواند موجود باشد) و صورت جسمی (مقوّم ماده و فعلیت بخش آن).

در اینجا سوالی مطرح می شود: آیا ذات و ماهیت همۀ اجسام یکسان است و اختلافشان تنها در اعراض و آثار آنها است؟ یا اینکه اشیاء با هم اختلاف ذاتی و جوهری دارند و اختلاف خواص و آثارشان هم ناشی از همین اختلاف ذاتی است؟

در اینجا تمام احتمالات ممکن را مطرح و آنها را یکی یکی بررسی می کنیم:

منشاء اختلاف اجسام با هم، از حالات زیر خارج نیست:

1) اختلاف در مادۀ اولی

مادۀ اولی تنها خاصیتش، قبول و پذیرش فعلیت است و هرگز خودش نمی تواند مبدا یک فعلیت باشد. در ضمن این ماده در همۀ اجسام مشترک است و امر واحد نمی تواند منشأ آثار مختلف باشد، پس این احتمال رد می شود.

2) اختلاف در صورت جسمیه

صورت جسمی (یا همان جسم بودن) نیز در همۀ اشیاء مشترک است و نمی تواند منشأ آثار متنوع باشد.

3) اختلاف در اعراض

اگر اختلاف آثار و خواص اجسام، ناشی از اختلاف در اعراض باشد، این سوال پیش می آید که چه چیز باعث به عارض شدن آن عرض و اثر خاص بر جسم شده است؟ و اگر آن را هم به عرض پیش از خودش مستند کنیم، باز همین سوال در مورد آن پیش می آید و تسلسل لازم می آید، مگر اینکه بالاخره به یک جوهر برسیم.

4) اختلاف در امری مفارق و مجرد از ماده

چنین امری نمی تواند بدون واسطه مبدا آثار متنوع در اجسام باشد، چون نسبت علت مجرد به همۀ اجسام یکسان است و اگر در ذات اجسام تفاوتی نباشد، از آن مبدا، فیض واحدی افاضه می گردد.

5)اختلاف در یک امر جوهری که با جسم متحد است

با توجه به باطل بودن فرض های قبلی، باید پذیرفت که منشأ خواص گوناگون اجسام، صورت های جوهری است که در جسم حلول کرده و با آن متحد می شود (یعنی در مرتبۀ ذات جسم است)

بنابراین اجسام (انواع مختلف جمادات و نباتات و حیوانات) با هم اختلاف ذاتی و جوهری دارند، زیرا قوه ای که مبدأ آثار و خواص جسم است را نه می توان به صورت عنصری مستقل و جدا از ماده قبول کرد، نه به صورت عرض و خاصیت ماده، بلکه تنها به صورت چیزی که ذات ماده متحول و متکامل به آن می شود باید پذیرفت. قوه ها گوناگونند و ماده با هر قوه ای، نوع به خصوصی می شود، به این صورت که جوهر خود را عوض می کند، نه اینکه با حفظ ماهیت خود تنها خاصیت دیگری پیدا کند.

 

نخستین صور نوعیه

همانطور که قبلا گفته شد، از نظر حکما، هیچ وقت جسم به صورت مطلق (بدون آنکه صورت نوعی خاصی داشته باشد) وجود خارجی ندارد. یعنی چیزی نداریم که فقط جسم باشد و چیز دیگری نباشد. جسم همواره در قالب نوع خاصی وجود دارد.

در اولین مرحله (پایین ترین سطح)، صورت های نوعی عناصر به جسم (مطلق) می پیوندند، و عناصر پدید می آیند. سپس این عناصر ماده صورت های دیگری می شوند که به آنها ملحق می گردند.

در گذشته دانشمندان علوم طبیعی، عناصر را چهار عدد می پنداشتند و فلاسفۀ الهی نیز این را به عنوان یک اصل از ایشان پذیرفته بودند. این عناصر عبارت بودند از آب، هوا، خاک و آتش (که به ترتیب از پیوستن صورت های نوعی آبی، خاکی، ناری و بخاری به جسم تشکیل می شدند.) امروزه این مطالب که در طبیعیات قدیم مطرح بوده، ابطال گشته و باید آنها را از فلسفه نیز بیرون کرد و مسائل فلسفی را با توجه به یافته های جدید علوم تجربی که تعداد عناصر را به صد و اندی رسانده تنظیم نمود.  


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر شیروانی، جلد 2

 

 

در درس گذشته پنج احتمال درباره حقیقت اجسام را بیان و بررسی کردیم. بین فلاسفه بحث دیگری نیز دربارۀ حقیقت جسم طبیعی مطرح است و آن اینکه: آیا جسم، مرکب از ماده و صورت است یا بسیط می باشد؟

  

نظر حکمای مشائی: جسم طبیعی مرکب است. جرم اتصالی و صورت جوهری ممتد (یا همان صورت جسمیه) تمام حقیقت جسم نیست، بلکه به منزله پوششی است که بر روی واقعیت دیگری قرار گرفته و آن واقعیت دیگر «هیولا» نام دارد. یعنی جسم مرکب از «هیولا» و «صورت جسمیه» است. هر یک از این دو نوع مستقلی از «جوهر» هستند و جسم که مرکب از آن دو است نیز نوع مستقل دیگری محسوب می شود، بنابراین شمار انواع جوهر به پنج عدد می رسد: عقل، نفس، ماده، صورت، جسم.

از نظر مشائین، صورت جسمیه غیر از ماده اصلی جهان است. ماده نخستین جهان، حقیقتی بی تعین تر و نامشخص تر از صورت جسمیه دارد. هرگز نمی توان آن را از سایر اشیا یعنی از صورت هایی که به خود می گیرد جدا کرده و تنها تماشا کرد. ولی وجود آن را می توان با دلیل عقلی اثبات کرد.

 

نظر حکمای اشراقی: جسم بسیط است. هر چه هست، همین جرم اتصالی است که یک واحد جوهری ممتد و یک واقعیت پیوسته را تشکیل می دهد (همین واقعیت قابلیت انقسام دارد)

از نظر اشراقیون، ماده نخستین جهان (مادةالمواد یا هیولای اولی) همین صورت جسمیه است و جوهر جداگانه ای با عنوان «ماده یا هیولا» وجود ندارد. لذا انواع جوهر در سه نوع خلاصه می شود: عقل، نفس، جسم

  

توجه: ماده المواد یا هیولای اولی، یعنی موجودی که مادۀ موجودات دیگر است، ولی خودش از مادۀ قبلی پدید نیامده است و به اصطلاح، دارای «وجود ابداعی» است، یعنی بی نیاز از علت مادی. وجود چنین موجودی به عنوان نقطۀ آغاز جهان، مورد پذیرش تقریبا همۀ فیلسوفان هست. اختلاف بر سر این است که آیا هیولای اولی قوۀ محض و فاقد هر نوع فعلیتی است و تنها پذیرنده صورت های جسمانی است؟ (نظر حکما) یا اینکه جوهری فعلیت دار است  می توان آن را نوعی جوهر جسمانی دانست؟ (نظر اشراقین)

  

اثبات ماده اولی و صورت جسمیه

این برهان به «برهان قوه و فعل» معروف است: 

1) جسم از آن جهت که جسم است، یک امر بالفعل است. یعنی جسمیتِ جسم و ممتد بودن آن در جهات سه گانه، چیزی است که جسم واقعاً واجد آن است و این ویژگی در آن فعلیت و تحقق دارد. (اگرنداشت، آن شیء دیگر جسم نبود)

فعلیت ملازم با وجدان و دارایی است، زیرا فعلیت مساوق با وجود است و وجود همان وجدان و دارایی است. جسم از آن جهت که یک امر بالفعل است، واجد حالات و آثار خاصی مانند امتداد در جهات سه گانه، مکانمند بودن و ... است. (الفعل متقومة بالوجدان) 

2) هر جسمی قابلیت پذیرش صورت های نوعیه و اعراض گوناگون را دارد. (مانند تبدیل آب به بخار، هسته به درخت و نطفه به علقه) به طور کلی در جهان ما هیچ چیز در یک حالت و وضع ثابت نیست و امکان تغییر حالت و تغییر وضع و تبدیل شدن به شیء دیگر در آن هست.

جسم از آن جهت که می تواند صورت های گوناگون را به خود بگیرد، یک امر«بالقوه» است. (بالقوه یعنی چیزی که می تواند چیز دیگری شود، ولی بالفعل آن چیز نیست، مثل نطفه که چون می تواند تبدیل به انسان شود، بالقوه انسان است، ولی بالفعل انسان نیست)

قوه، ملازم با فقدان و نداری و عدم است. قوۀ چیزی بودن و امکان تبدیل شدن به آن را داشتن، ملازم با نداشتن آن چیز است (القوة متقومة بالفقدان) 

3) وجدان و دارایی با فقدان و نداری دو حیثیت مقابل هم هستند و ممکن نیست در خارج یک چیز باشند. حیثیتی که ملاک بالفعل بودن شیء است، نمی تواند ملاک بالقوه بودن آن هم باشد، زیرا این دو حیثیت باهم نوعی تقابل دارند. (حیثیة الفعل غیر حیثیة القوة) 

نتیجه: هر جسمی مرکب از دو امر متباین است. از طرفی ممکن نیست که وجود جوهر، مرکب از دو عرض یا مرکب از یک جوهر و یک عرض باشد، ناچار باید مرکب از دو جزء جوهری باشد. این دو جزء یکی حیثیت فعلیت (یا همان صورت) و دیگری حیثیت قوه (یا همان ماده) است. 

 

ماده اولی و ماده ثانیه

«ماده اولی» جوهر مبهم و بدون تحصلی است که چیزی جز قوۀ پذیرش فعلیت های دیگر نیست. ماده اولی هرگز به تنهایی و بدون انضمام «صورت» به آن امکان تحقق ندارد. ماده اولی ضعیف ترین درجۀ وجود را داراست.

«صورت جسمیه» نخستین صورتی است که به ماده اولی ضمیمه می شود و جسم تشکیل می شود. در واقع این دو ملازم همند و هرگز از هم منفک نمی شوند.

قدما معتقد بودند که «جسم مطلق» (یعنی چیزی که فقط جسم باشدو به صورت هیچ یک از عناصر یا مرکبات نباشد) وجود ندارد.

بنابراین جسم خود مادة ثانیه برای صورت های نوعیه ای می شود که به آن ملحق می گردد. نخستین صورت های نوعی ملحق به جسم، همان عناصر هستند که به عقیده قدما عبارتند از: آب، خاک، آتش و هوا.

به این ترتیب، جسم، ماده ثانیه است برای خاک. مجموع جسم و صورت خاکی، ماده ثانیه است برای نبات، (ماده ثانیه، یعنی آنچه ماده اولی نباشد) مجموع جسم و صورت نباتی، ماده ثانیه است برای حیوان و به همین ترتیب.  


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، علی شیروانی، جلد 2

 

جسم جوهری است که در جهات سه گانه (طول، عرض و عمق) امتداد و کشش دارد. هر شیئی که دارای امتداد باشد، قابل انقسام است، زیرا شیء ممتد دست کم دو طرف مغایر با هم دارد که می توان بین آن دو طرف نقطه ای در نظر گرفت که آن شیء را به دو بخش تقسیم می کند. پس جسم در هر سه جهت، قابل انقسام است و می توان اجزایی برای آن در نظر گرفت.

حواس ما اجسامی را که در جهان خارج وجود دارد (مانند یک قطعه سنگ یا چوب) را به صورت اموری متصل و یکپارچه ادراک می کند، حال سوال این است که آیا این اشیاء واقعا یکپارچه اند؟ یا مجموعه ای از ذرات بسیار ریز هستند که با فاصله در کنار یکدیگر قرار گرفته اند؟

اگر واقعا یکپارچه باشند، یعنی بالفعل دارای اجزا نیستند، اما با توجه به اینکه بالاخره جسم هستند، قابل انقسامند و بالقوه دارای اجزا هستند. در اینجا نیز این سوال مطرح می شود که آیا (تعداد) این اجزای بالقوه، محدود و متناهی اند یا نامتناهی؟ (یعنی اگر جسم را مکرراً به اجزای کوچکتری تقسیم کنیم، آیا به جایی می رسیم که دیگر نتوان تقسیم را ادامه داد و اجزای به دست آمده غیرقابل انقسام باشند؟ و اگر در عالم خارج نتوان آن اجزا را تقسیم کرد، آیا وهم می تواند دو جزء برای آن در نظر بگیرد؟ و اگر تقسیم آنها در وهم هم نگنجد، آیا به حکم عقل قابل تقسیم است؟)

همچنین اگر اشیای خارجی مجموعه ای از ذرات ریز (بالفعل) باشند که از اجتماع آنها جسم تشکیل شده و خودشان آنقدر سخت و محکم اند که در عالم خارج قابل تقسیم نیستند، آیا این اجزا در وهم و بر حسب حکم عقل قابل انقسامند؟ و آیا این اجزا متناهی اند یا نامتناهی؟

از مجموع احتمالات فوق درباره حقیقت اشیاء، پنج حالت به وجود می آید که هر یک را گروهی اختیار کرده اند:  

1) نظریه متکلمان

متکلمان معتقدند که اجسام در حقیقت از ذرات بسیار ریز (که به آنها «جوهرِ فرد» می گویند) تشکیل شده اند. این اجزا سه خصوصیت دارند: دارای وضع (موقعیت مکانی) هستند. (می توان به آنها اشارۀ حسی کرد و مثلا گفت: این بالا است، دیگری سمت راست) - نه قابل تقسیم خارجی اند، نه وهمی و نه عقلی - متناهی اند.

اشکال: ذرات یاد شده، یا خودشان دارای حجم و امتداد در جهات سه گانه اند که در این صورت لااقل به حکم عقل قابل انقسامند، یا فاقد حجم هستند که در این صورت امکان ندارد از اجتماع آنها جسم دارای حجمی پدید آید، زیرا از لاامتداد، امتداد ساخته نمی شود. (هزاران شیء بی امتداد در کنار هم، باز هم بی امتداد هستند) پس در هرحال، وجود چیزی به نام جواهر فرد با این خصوصیات ناممکن است.

 

2) نظریه نظام

وی همان عقیده متکلمان را دارد، با این تفاوت که تعداد اجزا را نامتناهی می داند.

اشکال: همان اشکال قبلی، علاوه برآن، جسمی که از اجتماع بی نهایت ذره حجم دار تشکیل شده است، حجمش بی نهایت خواهد بود، در حالیکه اجسام محدودند.

 

3) نظریه حکما

اغلب فلاسفه متعقدند که جسم یکپارچه است و جزء بالفعل ندارد. می توان آن را تا بی نهایت تقسیم کرد و هرگز به جزئی که قابل انقسام نباشد نخواهیم رسید. (حتی اگر در خارج نتوان دیگر آن را تقسیم کرد، قوه واهمه می تواند در ذهن آن را تقسیم کند، و اگر حتی نتوان تقسیم آن را تصور کرد، عقل به انقسام پذیری آن حکم می کند، زیرا جسم نخستین حجم داشته و تا هر مرحله پیش برویم، باز هم ذرات حاصل دارای حجم هستند و محال است به جزء فاقد حجم برسیم و بنابراین قابل انقسامند)

اشکال: ادله ای که فلاسفه برای اثبات یکپارچگی اجسام اقامه کرده اند سست و غیرقابل اعتماد است. از طرفی در علوم تجربی به طور قطع ثابت شده که اجسام از ذرات بسیار ریزی به نام اتم و خود آنها از الکترون و ... تشکیل شده اند که باید این مطلب را از علوم تجربی به عنوان اصل بپذیریم.

 

4) نظریه شهرستانی

وی مانند حکما اجسام را یکپارچه می داند با این تفاوت که تعداد اجزای بالقوه آن ها متناهی است، یعنی تا بی نهایت قابل انقسام نیست.

اشکال: همان اشکال به نظریه حکما و دیگری اشکالی که بر نظریه اول و دوم هم وارد بود، یعنی: جسم حجم دار، هر قدر هم تقسیم شود، اجزایش دارای حجمند، لذا باز هم انقسام پذیر است و اجزای بالقوه نمی توانند محدود باشند.

 

5) نظریه ذی مقراطیس

وی اجسام را دارای ذرات بسیار ریز و سختی می داند که در خارج نمی توان آنها راتجزیه کرد، اما چون دارای حجم و امتدادند، قابل تجزیه وهمی و عقلی هستند.

اشکال: این نظریه در مجموع قابل قبول است، ولی باید به این دو نکته توجه کرد:

الف) تعیین مصداقی این ذرات، به عهده علوم تجربی است.

ب) این نظریه نمی تواند وجود جسم را به عنوان یک جوهر ممتد و متصل و یکپارچه انکار کند، نهایت چیزی که از آن به دست می آید این است که این جوهر ممتد، اشایی نیست که با حواس مشاهده می شود، بلکه ذرات بسیار ریزی است که از اجتماع آنها این اشیا به وجود می آید. 


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد 2 

 

جوهر را در اولین تقسیم بندی، به پنج گروه تقسیم کرده اند: ماده، صورت، جسم، نفس و عقل. این ها جواهری هستند که بر وجودشان برهان اقامه شده است و ممکن است نوع دیگری از جوهر نیز وجود داشته باشد. تقسیم بندی به این صورت انجام گرفته است:

تعریف هر یک از اقسام جوهر:

 

عقل

جوهر عقلانی یا عقل، جوهری است که ذاتاً و فعلاً مجرد از ماده است، یعنی هم در مقام ذات و هم در مقام فعل وابسته به ماده نیست.

عقل جوهری است که نه حالّ (در مَحلّ دیگری است)، نه خودش محلّ (برای جوهر دیگری) است و نه مرکب از حالّ و محلّ می باشد، یعنی ذاتا هیچ وابستگی به ماده ندارد. عقل همچنین به هیچ نحو از جسم منفعل نمی شود و بدون واسطه در جسم تصرف نمی کند.

جوهر عقلانی ابعاد مکانی و زمانی ندارد، با حواس پنج گانه قابل ادراک نیست و هیچ تعلقی به موجود مادی و جسمانی ندارد.

نکته مهم: چنین موجودی ربطی به عقل به معنای «قوه ادراک کلیات» ندارد و کاربرد واژه عقل درباره آنها از قبیل اشتراک لفظی است.

 

نفس

نفس جوهری است که ذاتاً مجرد از ماده، اما در مقام فعل متعلق به آن است. ماده ای که نفس در مقام فعل به آن وابسته است، بدن نامیده می شود. نفس بدون بدن نمی تواند کار انجام دهد.

رابطه بین نفس و بدن به این گونه است که نفس، بدون واسطه در بدن تصرف کرده و تدبیر آن را به عهده می گیرد و در عین حال از آن منفعل می شود و اثر می پذیرد (مانند دردها و لذتهایی که به دلیل تغییرات بدن بر نفس عارض می شود)

نفس بدون بدن حادث نمی شود، اگر چه ممکن است پس از پیدایش و حدوث، تعلقش از بدن قطع شود و بدون بدن هم باقی بماند.

 

ماده

ماده جوهر است که حامل قوه می باشد. جوهری مبهم و بدون فعلیت که در همه اجسام موجود است. ماده خودش چیزی نیست، جز آن که پذیرنده اشیای دیگر است و به همین دلیل، به تنهایی تحقق پذیر نیست، بلکه نیازمند صورتی است که در آن حلول کرده و با آن متحد شده و به آن قوام دهد.

 

صورت

صورت جوهری است که فعلیت هر موجود جسمانی را افاده می کند و منشأ آثار ویژۀ هر نوع مادی است. صورت جسمی که در همه جوهرهای جسمانی وجود دارد و هرگز از ماده منفک نمی شود، در رأس همۀ صورت ها قرار دارد. (سایر صورت ها مانند: صورت های معدنی، نباتی و حیوانی)

صورت جسمی جوهری است که فعلیت ماده را در امتدادهای سه گانه افاده می کند.

 

جسم

جسم جوهری است که در سه جهت (طول، عرض و عمق) امتداد دارد، یعنی به گونه ای است که می توان سه خط عمود بر هم در آن فرض کرد. جوهر جسمانی دارای ابعاد زمانی و مکانی است.

نفس جوهر جسمانی را (مانند سایر جوهرها) نمی توان با حواس پنج گانه احساس کرد و وجود آن با عقل اثبات می شود، اما آثار آن به صورت اعراض (رنگ و شکل و ...) احساس می شود.

مشائیان جسم را محصول ترکیب حقیقی «ماده» و «صورت جسمی» می دانند.

 

صورت جسمی ، در حقیقت نوعِ جوهر نیست

«صورت جسمی» و «نفس» هیچ کدام حقیقتا نوعِ جوهر نیستند. (یعنی جوهر جنس عالی آن ها نیست). هر دوی آنها «صورت» اند. صورت همان فصل است که به شرط لا اعتبار شده است. فصل هم یک ماهیت بسیط است (یعنی خودش مرکب از جنس و فصل نیست). بنابراین «جوهر» نمی تواند جنس آنها باشد.

سایر صورت ها، یعنی صورت های عنصری، معدنی و ... هم به همین گونه اند.

به عبارت دیگر، «جوهر» محمول ذاتیِ «صورت جسمی» و «نفس» نیست، پس نمی توان جوهر را به حمل اولی بر آن دو حمل کرد، بلکه محمول عرضی آن دو است و می توان گفت: صورت جسمی و نفس، به حمل شایع جوهر هستند.   


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، جلد دو

 

عرض را به نه بخش تقسیم کرده اند:

کم (چندی)، کیف (چگونگی)، وضع (نهاد)، أین (کجایی)، متی (چه گاهی)، جِدَه (داشت)، اضافه، أن یفعل (فعل، کنش)، أن ینفعل (انفعال، اثرپذیری).

هر یک از موارد نه گانه فوق، مفهومی ماهوی است که یک مقوله به شمار می رود و جنس عالی است.

 

آیا جوهر و عرض، مقوله اند؟  

مفهوم عَرَض، ماهیتِ اعراض نه گانه فوق نیست، یعنی چیستی و ذاتیات آنها را بیان نمی کند. عرض مفهومی است که از نحوۀ وجود اعراض انتزاع می شود و بیان می کند که وجود آنها، وابسته به موضوع و لغیره است. پس عَرَض، محمول عرضی موارد نه گانه فوق است، نه محمول ذاتی آنها.

بنابراین مفهوم عرض مقوله نیست و اساسا مفهومی ماهوی هم نیست و از معقولات ثانیه فلسفی است.

در درس قبل گفتیم که نیازمند بودن اعراض در وجود خارجیشان به موضوع، مستلزم آن است که در خارج حتما جوهر، یعنی ماهیتی که ذاتا موضوع آنها بوده و بی نیاز از آنها است وجود داشته باشد. (وگرنه تسلسل لازم می آید.) و این دقیقا همان جنس بودن جوهر برای ماهیاتی است که مندرج در آن می باشند. بنابراین جوهر، جنسِ ماهیاتی است که بر آن ها اطلاق می شود و مقوم آنها است و در حد آنها مأخوذ است.

پس مفهوم جوهر مقوله است و یک مفهوم ماهوی است و از معقولات اولی به شمار می رود.

مفهوم «ماهیت» بیانگر چیستی، ذات و ماهیت مصادیق خود نیست، بلکه تنها بیانگر آن است که مصادیق آن، در پاسخ از سوال «ما هو؟» بر اشیاء حمل می شوند.

بنابراین، مفهوم ماهیت یک مفهوم ماهوی نیست. یعنی ماهیت به حمل اولی ماهیت است، نه به حمل شایع. مصادیق آن (یعنی جوهر، کم، کیف و ...) ماهیت (به حمل شایع) هستند. «ماهیت» یک معقول ثانی منطقی است.

  

شمار مقولات

نظر معروف میان حکمای مشاء (که ریشه در سخنان ارسطو دارد) این است که شمار مقولات ده است. یکی جوهر و نه تای دیگر عرض که بیان شد. این دسته بندی بر اساس استقرا است. یعنی همۀ موجودات بررسی شده اند و این ده مقوله به دست آمده، اما امکان وجود مقولۀ دیگر و همچنین امکان مقوله نبودن برخی از این ده مقوله (به این صورت که خودشان مندرج در یک جنس عالی دیگر باشند) همچنان موجود است.

برخی از حکما مقولات نسبی، یعنی متی، أین، وضع، جده، ان یفعل و ان ینفعل را یک مقوله دانسته اند. یعنی مفهوم «نسبت» راکه بر همه اینها اطلاق می شود، جنس آنها فرض کرده اند. به این ترتیب شمار مقولات را به چهار عدد تقلیل داده اند، یعنی: جوهر، کم، کیف، نسبت.

شیخ اشراق علاوه بر این چهار مقوله، «حرکت» را هم مقوله ای مستقل به شمار آورده است.

هر دو نظر فوق باطل است، زیرا:

نسبت از نحوۀ وجود شیء انتزاع می شود و بیانگر ذات و ماهیت آن نیست، بلکه تنها بیان می کند که وجود شیء، یک وجود رابط و فی غیره است. بنابراین نسبت معقول ثانوی است و یک مفهوم ماهوی نیست.

حرکت نیز بیانگر آن است که وجود شیء، وجودی سیال، بی قرار و ناپایدار است و آن هم مفهومی ماهوی نیست.

در خلال درس های آینده، آراء مشائین (که مشهور بین حکما است) را ذکر کرده و اشاراتی نیز به آرای دیگران می کنیم.


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، جلد دو

 

در اصطلاح فلسفه، «مقوله» یعنی «جنس عالیی که بالاتر از آن جنس دیگری نیست». چنین جنسی به حمل ذاتی بر مصادیق خود حمل می شود، ولی خودش به گونه ای است که هیچ مفهومی محمول ذاتی آن نیست.

بحث «مقولات» را نخستین بار ارسطو مطرح کرد و تعداد آنها را به ده رساند و بعداً از منطق به فلسفه راه پیدا کرد و در میان حکمای مشاء رایج شد.

مقولات ده گانه، یک تقسیم بندی عام درباره همه موجودات ماهیت دار (ماهیتی که دارای جنس و فصل باشد) است. یعنی هر موجود ممکنی که دارای ماهیتی مرکب از جنس و فصل است، در یکی از این مقولات قرار می گیرد.

با توجه به این تعریف، این نکات را می توان نتیجه گرفت:

1) خود مقولات ده گانه، مرکب از جنس و فصل نیستند و بسیط هستند. (چون اگر مرکب بودند، جنس دیگری فوق آنها وجود داشت.)

2) چون این مقولات جنس و فصل ندارند، آنچه به عنوان تعریف آنها می آید، تعریف به کمک لوازم شیء، یعنی از نوع رسم است و نه تعریف حدّی.

3) این مقولات کاملا - یعنی به تمام ذات بسیطشان - با هم مباین هستند (چون اگر جزء ذاتی مشترکی داشتند، جنسی بالاتر از آنها وجود داشت)

4) یک ماهیت، فقط در یک مقوله می تواند مندرج باشد. (وگرنه باید در یک مرتبه دو جنس داشته باشد که محال است) بنابراین اگر مفهومی در بیش از یک مقوله یافت شود، آن مفهوم در واقع ماهوی نیست و در هیچ مقوله ای مندرج نیست.

5) واجب و ممتنع، تحت هیچ مقوله ای نیستند (چون هیچ یک ماهیت ندارند)

6) مفهومی که هم بر واجب صدق کند و هم بر ممکن (مانند مفهوم «شیء»)، مفهوم ماهوی نیست. (چون واجب ماهیت ندارد، آنچه بر آن حمل شود هم نمی تواند از سنخ ماهیت باشد)

7) این تقسیم بندی تنها دربارۀ معقولات اولیه که همان مفاهیم ماهوی هستند جاری است و معقولات ثانیه (مانند امکان، حدوث، علیت، وحدت، و...) جز مقولات نیستند.

8) ماهیت بسیط (مانند فصول جوهری) از تقسیم بندی مقولات بیرون اند.

  

فصل اول: تعریف جوهر و عرض

ماهیت در اولین تقسیم بندی، به جوهر و عرض تقسیم می شود:

عَرَض ماهیتی است که اگر در خارج موجود شود، وجودش در موضوعی است که بی نیاز از آن (ماهیت) است.

(موضوع یا محلّ، یعنی چیزی که چیز دیگری -که به آن حالّ می گویند - در آن حلول می کند)

مثال: سفیدی. تحقق آن در خارج، به صورت حلول در موجودی دیگر است، یعنی تا جسمی نباشد که سفیدی بر آن عارض شود، سفیدی وجود نخواهد داشت و محال است ماهیت سفیدی به صورت مستقل  و لنفسه تحقق یابد. در عین حال این نیاز یک طرفه است، یعنی جسم در وجود خود نیازمند سفیدی نیست.

ماهیت های: دوری، نزدیکی و شجاعت نیز از همین نوع هستند.

نتیجه: وجودِ «عرض» همیشه «وجود لغیره» است.

جوهر ماهیتی است که اگر در خارج موجود شود، وجودش در موضوعی که بی نیاز از آن است نمی باشد.

جوهر دو حالت دارد:

الف) جوهری که وجودش لنفسه است و اساسا در چیز دیگری حلول نمی کند.

مثال: جوهرهای مجرد تام- ماهیت سنگ- ماهیت انسان

ب) جوهری که وجودش لغیره است، اما برخلاف عرض، این نیاز دوطرفه باشد. هم حالّ (ماهیت) نیازمند محلّ (موضوع) باشد و هم محلّ نیازمند حالّ باشد.

 مثال: «صورت جسمی» که وجودش نیازمند «ماده» است و در عین حال «ماده» نیز نیازمند آن است و بدون آن هرگز تحقق نمی یابد. (چون ماده، قوّۀ محض است و بدون فعلیتی که به آن قوام دهد، هرگز موجود نمی شود)

تقسیم ماهیت به جوهر و عرض، از دوران بین نفی و اثبات به دست می آید و حاصر است.

  

جوهر و عرض هر دو در خارج تحقق دارد  

وجود خارجی همۀ انواع جوهر و عرض بدیهی نیست و اثبات برخی از آنها نیازمند برهان است (مانند وجود جوهر مجرد تام)، اما این مقدار مسلم است که فی الجمله و به نحو قضیه جزئیه، در خارج جوهر  و عرض تحقق دارد.

اعراض وجودشان بدیهی است، چون برخی از آنها را به علم حضوری درک می کنیم. مانند: محبت، تشنگی و ... همچنین حضورا می یابیم که اینها در وجود خود نیازمند نفس هستند، اما وجود نفس وابسته به آنها نیست. («محبتِ من» بدون «من» نمی تواند وجود داشته باشد، اما «من» بدون «محبت» نیز وجود دارم.)

وقتی وجود عرض را پذیرفتیم، لاجرم وجود جوهر را نیز پذیرفته ایم، زیرا وجود عرض نیازمند وجود موضوعی است که عرض در آن حلول کند. آن موضوع اگر خودش نیز عرض باشد، نیازمند موضوع دیگری خواهد بود و اگر نهایتا به موضوعی نرسیم که خودش حال در موضوع دیگری نباشد، تسلسل لازم می آید که باطل است.

پس کسانی که وجود جوهر جسمانی را به عنوان محلی برای اعراض محسوس انکار می کنند، در واقع آن اعراض را جوهر دانسته اند.


منابع

ترجمه و شرح بدایة الحکمة، دکتر علی شیروانی، جلد دو 

 

تشخص چگونه برای ماهیت حاصل می شود؟ یعنی چه امری ماهیت را خاص کرده و به صورت شخص درمی آورد و صدق آن را بر کثیرین ممتنع می سازد؟

غالب فلاسفه به ویژه تا زمان پیش از صدرالمتالهین معتقد بودند که عامل تشخص در انواع مجرد (غیرمادی) با انواع مادی، تفاوت دارد:

 

عامل تشخص در انواع مجرد

در انواع مجرد، تشخص (فرد خاص بودن) از لوازم نوعیت به شمار می رود. یعنی «یک نوع خاص بودن»، «یک فرد خاص بودن» را به دنبال دارد. انواع مجرد، اساسا بیش از یک فرد نمی توانند داشته باشند و لذا برای مشخص شدن، نیازمند چیزی بیرون از ذات و ماهیت خود نیستند.

حکما می گویند: این انواع (مجرد) به علت فاعلی بسنده کرده و به محض امکان ذاتی، به وجود می آیند.

مقصود از این سخن آن است که: نوع مجرد، برای آن که در قالب فرد خاصی موجود شود، نیازمند ماده ای که حامل امکان استعدادی آن باشد نیست. یعنی نیازی نیست که مادۀ قابلی وجود داشته باشد و آن گاه قوه و استعداد آن ماده تخصص یابد تا آماده پذیرش فرد خاصی از آن ماهیت گردد. به عبارت دیگر، نیازمند مخصصاتی نیست که استعداد خاصی را در آن ماده به وجود آورد که منجر به تشخص یافتن ماهیت و تحقق یک فرد خاص شود. همان علت فاعلی برای موجود شدنش کافی است و به صرف امکان ذاتی، موجود می شود.

 

عامل تشخص در انواع مادی

انواع مادی، به خلاف انواع مجرد، می توانند اشخاص گوناگونی داشته باشند. تشخص این ماهیات، به واسطه «عوارض مشخصه ای» است که بر آنها عارض می شود و مهمترین این عوارض أین، متی و وضع هستند.

البته این طور نیست که فرد خاصی از هر یک از این عوارض (مکان، زمان و وضع) به شیء تشخص دهد، بلکه طیف گسترده ای از هر یک از این عوارض به فرد تشخص می دهد. مثلا بچه ای که به دنیا می آید، از آغاز تولد، نسبت خاصی با زمان دارد، یعنی فرد خاصی از مقوله متی برای آن حاصل می شود. این نسبت آن به آن تغییر می کند (و هر لحظه فرد جدیدی از مقوله متی (زمان) به آن فرد عارض می شود) و تا هنگام مرگ، طیف گسترده ای از این مقوله به تدریج بر او عارض می شود و همین طیف (مجموعه افراد از مقوله متی) است که از عوارض مشخصه آن فرد محسوب می شود، نه تک تک آن اعراض.

به این ترتیب، هر یک از افراد یک ماهیت نوعی مادی، مجموعه عوارضی دارد که اختصاص به خودش دارد، (یعنی فرد دیگری را نمی توان یافت که واجد مجموع آن عوارض باشد) و این مجموعه، صدق آن فرد را بر کثیرین ممتنع کرده و باعث تشخص آن می شود.

 

نظریه درست در مسئله

معلم ثانی و به تبع او صدرالمتالهین معتقدند که تشخص همیشه به وجود است. همانطور که موجود بودن ماهیت به واسطه وجود است و موجودیت مجازا به ماهیت نسبت داده می شود، متشخص بودن ماهیت هم به واسطه وجود است و مجازا به ماهیت نسبت داده می شود.

ماهیت امری فی نفسه امری اعتباری است و بهره ای از واقعیت ندارد. همچنین فی نفسه یک امر کلی است و به هیچ صورت نمی تواند امری متشخص و جزئی را تشکیل دهد (حتی اگر هزاران امر کلی به آن ضمیمه شوند) مگر اینکه چیزی که ذاتا متشخص است به آن ضمیمه شود. این وجود است که بالذات تشخص دارد و ضمیمه شدن وجود به ماهیت است که باعث تشخص ماهیت می شود.

عوارض مشخصه که ذکر شد، عامل و باعث تشخص نیست. ماهیت به واسطه وجود خارجی تشخص می یابد و طبعا ملازم با عوارض ویژه ای هم خواهد بود. این عوارض رتبتا متاخر از وجود شخص (تشخص یافتن ماهیت) هستند و از نشانه ها و علائم تشخص اند، نه عامل آن.  


منابع

ترجمه و شرح بدایه الحکمه، دکتر علی شیروانی، جلد دوم