حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

حوزه علمیه کوچک ما

آموزش ادبیات عربی، منطق؛ فلسفه و عرفان اسلامی به نحو اجمالی و سبک سنتی حوزات علمیه

۵۶ مطلب با موضوع «منطق» ثبت شده است

اشکال چهارگانه قیاس  

شکل در اصطلاح منطق‌دانان عبارت است از«القیاس الاقترانىّ باعتبار کیفیة وضع الاوسط من الطرفین»

"قیاس اقترانى به لحاظ موقعیت حدّ وسط نسبت به طرفین خود".

در هر قیاس اقترانى لزوما سه حدّ وجود دارد: وسط، اصغر و اکبر.

موقعیت حدّ وسط نسبت به اصغر و اکبر در دو مقدمۀ قیاس، چهار صورت زیر را بوجود می آورد به این ترتیب که در قیاس حملى:

1 – گاهی حد وسط در صغری محمول و در کبری، موضوع واقع شود.

2 -  گاهی حد وسط در هردو مقدمه محمول واقع ‌شود.

3- گاهی حد وسط در هردو مقدمه، موضوع باشد.

4 - گاهى حد وسط در صغری،موضوع و در کبری،محمول واقع ‌شود.

به هریک از صورتهای بالا یک «شکل» مى‌ گویند . که این اشکال اربعه هم در قیاس اقترانى حملى و هم در اقترانى شرطى وجود دارد.

ابتدا هریک از شکلهاى چهارگانه در قیاس اقترانى حملى را مورد بررسى قرار مى‌دهیم:

 

شکل اول

در شکل اول حدّ وسط در صغری،محمول و در کبری، موضوع قرار مى‌گیرد.

نامگذارى‌ این اشکال براساس ارزش‌هاى هر شکل است؛ یعنى شکل اوّل را به این دلیل اوّل می گویند چون از همۀ اشکال دیگر مهمتر است و بدیهى الانتاج است به طوری که موقعیت اصغر در نتیجه عین موقعیت آن در صغری است و جایگاه اکبر در نتیجه نیز همان جایگاهى است که در کبری دارد. لذا این شکل بر مقتضاى طبع است. بر خلاف اشکال دیگر نیازی به دلیل و حجت ندارد به محض تشکیل صحیح و با شرایط مقدمات آن، نتیجه حتمى است و خودبخود در کنار آن مقدّمات قرار مى‌گیرد.  

 

شروط شکل اول

این شکل دو شرط دارد:

 

1- موجبه بودن صغری

شرط اوّل از شروط انتاج شکل اوّل، آن است که صغراى آن موجبه باشد تا بتوانیم حکمى را که در کبری،براى اوسط ثابت شده (چه حکم ایجابى و یا سلبى) از کبرای تعدى کرده و آن حکم را توسط اوسط براى اصغر هم در صغری ثابت کنیم تا یک نتیجۀ سلبى یا ایجابى حاصل شود. بنابراین اگر صغری سالبه باشد (کلیه یا جزئیه) شکل اوّل منتج نخواهد بود، زیرا معلوم نمى‌شود حکمى که در کبری بر حدّ وسط واقع شده، در بیرون از حدّ وسط با اصغر تلاقى مى‌کند، یا نمى‌کند.

مثلا وقتى مى‌گوییم:

هیچ سنگى گیاه نیست (سالبه) و هر گیاهى رشدکننده است.

نمى‌توان این موجبه را نتیجه گرفت که:«هر سنگى رشدکننده است».

اما اگر صغری موجبه باشد،حکمى که در کبری بر حد وسط واقع مى‌شود، قطعا موضوعى را که در صغری حدّ وسط بر آن واقع مى‌شود، نیز شامل مى‌گردد و بر آن منطبق مى‌شود.

 

2- کلى بودن کبری

شرط دوّم از شروط اختصاصى انتاج شکل اوّل این است که علاوه بر موجبه بودن صغری،باید کبراى قیاس شکل اوّل هم کلیت داشته باشد. یعنى یا موجبۀ کلیه باشد و یا سالبۀ کلیه، بنابراین اگر کبری، قضیۀ جزئیه بود (موجبه یا سالبه)، قیاس، منتج نخواهد بود. زیرا اگر کبری جزئیه باشد،ممکن است آن دسته از افراد اوسط که حکم اکبر بر آنها بار شده، غیر از آن افرادى باشد که بر اصغر بار مى‌شود و از این‌رو، نمى‌توان به‌واسطۀ حد وسط،حکم را از اکبر به اصغر سرایت داد این شرط در حقیقت، به «قاعدۀ نخست» برمى‌گردد، (که عبارت بود از لزوم تکرار حدّ وسط)؛ چراکه در واقع حدّ وسط در فرض یادشده، تکرار نشده است.

مثلا وقتى مى‌گوییم:

هر آبى روان است و بعضى از اشیاء روان با آتش شعله‌ور مى‌شود. نتیجه نمى‌دهد که «بعضى از آبها با آتش شعله‌ور مى‌شود».

 

ضربهاى شکل اول

هریک از مقدمات قیاس، فى نفسه و با قطع‌نظر از شروط معتبر در قیاس، مى‌تواند یکى از قضایاى محصورۀ چهارگانه یعنى موجبه کلیه، موجبۀ جزئیه، سالبۀ کلیه و سالبۀ جزئیه باشد. حال اگر صورتهاى چهارگانۀ صغری را در کنار صورتهاى چهارگانۀ کبری قرار دهیم، شانزده صورت براى قیاس اقترانى بدست خواهد آمد،که از ضرب کردن چهار در چهار حاصل مى‌شود.

البته باید متذکر شویم که این مطلب در مورد همۀ شکلهاى چهارگانۀ قیاس صادق می باشد. با این تفاوت که از این  ضروب شانزده‌گانه، برخى منتج است،که به آنها«قیاس» می گوییم و برخى غیرمنتج مى‌باشد، که عقیم یا نازا می نامیم.

با توجه به دو شرطى که از جهت کمیت و کیفیت براى شکل اول بیان شد، تنها چهار ضرب آن منتج است و دیگر ضربها همگى عقیم مى‌باشد. زیرا شرط اول (که موجبه بودن صغری بود) ،هشت ضرب را از اعتبار ساقط مى‌کند (که حاصل ضرب دو سالبۀ صغری در چهار نوع از کبری است) و شرط دوم (که کلی بودن کبری بود) نیز چهار ضرب را از اعتبار مى‌اندازد (که حاصل ضرب دو جزئیه از کبری در دو موجبه از صغری است) بنابراین،تنها چهار ضرب باقى مى‌ماند.

منتج بودن تمام این ضربهاى چهارگانه،بیّن و روشن است و هریک از آنها یکى از محصورات چهارگانه را نتیجه مى‌دهد. بنابراین،همۀ محصورات از ضربهاى مختلف این شکل (اول) بیرون مى‌آید به همین دلیل، این شکل را «کامل» و «فاضل» نامیده‌اند.

منطق‌دانان ضربهاى این شکل را برحسب ترتیب محصورات در نتیجه‌هاى آن ضروب،تنظیم کرده‌اند بدین‌گونه که:

 

ضرب اول : هر دو مقدمه‌ موجبه کلیه‌ باشند که‌ نتیجه آن‌ نیز موجبه کلیه‌ خواهد بود.

مثال‌: هر انسانی‌ حیوان‌ است‌ و هر حیوانی‌ حساس‌، پس‌ هر انسانی‌ حساس‌ است‌.

 

ضرب دوم : هر دو مقدمه‌ کلی‌ باشند، اما صغری موجبه‌، و کبری سالبه‌ باشد که نتیجه این‌ ضرب‌ سالبه کلیه‌ خواهد بود.

مثال‌: هر انسانی‌ حیوان‌ است‌ و هیچ‌ حیوانی‌ سنگ نیست‌، پس‌ هیچ‌ انسانی‌ سنگ‌ نیست‌.

 

ضرب سوم : هر دو مقدمه‌ موجبه‌ باشند، ولی‌ صغری جزئی‌، و کبری کلی‌ باشد که‌ نتیجه آن‌ موجبه جزئیه‌ خواهد بود.

مثال‌: برخی‌ حیوانها انسانند و هر انسانی‌ ناطق‌ است‌، پس‌ برخی‌ حیوانها ناطقند.

 

ضرب چهارم : صغری موجبه جزئیه‌ و کبری سالبه کلیه‌ باشد که‌ نتیجه آن‌ سالبه جزئیه‌ خواهد بود.

مثال‌: برخی‌ حیوانها انسانند و هیچ‌ انسانی‌ اسب‌ نیست‌، پس‌ برخی‌ حیوانها اسب‌ نیستند.

 

پس ملاحظه کردید که ضرب اول، موجبۀ کلیه را نتیجه مى‌دهد؛ ضرب دوم، سالبۀ کلیه را نتیجه مى‌دهد؛  ضرب سوم موجبۀ جزئیه را نتیجه مى‌دهد و ضرب چهارم نیز سالبۀ جزئیه را نتیجه مى‌دهد.*


*برای توضیح بیشتر و درک بهترمطالب این قسمت، لطفا به شرح مظفر ج 2 صفحه 51 رجوع نمایید.

منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج2

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج2

تحریر منطق - علی شیروانی

 

تلخیص:فائزه موسوی

قیاس اقترانى،خواه حملى باشد و خواه شرطى،داراى یک‌سرى قواعد عمومى و اساسى است که باید در آن رعایت شود تا آن قیاس، نتیجه‌بخش باشد.

این قواعد به شرح زیر است: 

 

قاعده اول: تکرار حدّ وسط

یعنى باید حدّ وسط خودش در صغرى و کبرى،بدون تفاوت،ذکر شده باشد؛ و در غیر این صورت،نمى‌توان آن را حدّ اوسط متکرر به‌شمار آورد و دیگر ارتباطى میان طرفین،آن برقرار نخواهد بود، و این یک امر بدیهى است.

مثلا در فارسى مى‌گوییم:

«دیوار موش دارد»صغرى

و«هر موشى گوش دارد»کبرى

«پس دیوار گوش دارد»نتیجه

این نتیجه قطعا کذب و مخالف وجدان است، زیرا بالوجدان دیوار گوش ندارد. باید دید اشکال این استدلال کجا است؟

اشکال،در عدم تکرار اوسط است.محمول در صغرى، «موش داشتنِ دیوار»است (دارای موش است)؛درحالى‌که موضوع در کبرى تنها«موش» بطور مطلق است.

 

قاعده دوم: موجبه بودن یکى از دو مقدمه

براساس این شرط، قیاس اقترانى هنگامى منتج است که حداقل یکى از دو مقدمۀ آن (صغرى یا کبرى)،قضیۀ موجبه و داراى نسبت ایجابى باشد.

پس از دو قضیۀ موجبه و یا از یک موجبه و یک سالبه،قیاس منتج است، امّا هرگاه دو مقدمه سالبه باشند، قیاس نتیجه‌بخش نخواهد بود؛زیرا در دو سالبه،حدّ اوسط نمى‌تواند ما را در ایجاد ارتباط میان اصغر و اکبر یارى دهد.

مثلا وقتى مى‌گوییم:«هیچ انسانى اسب نیست و هیچ اسبى ناطق نیست.»نمى‌توان این قضیۀ سالبه را نتیجه گرفت که:«هیچ انسانى ناطق نیست».

 

قاعده سوم: کلى بودن یکى از دو مقدمه

یعنى قیاس اقترانى هنگامى منتج است که یا هردو مقدمۀ آن(صغرى و کبرى) قضیۀ کلیه باشند (موجبتان کلیتان یا موجبه کلیه و سالبۀ کلیه) و یا حداقل یکى از دو مقدمۀ آن کلیت (موجبه یا سالبۀ کلیه) داشته باشد تا قیاس منتج شود. بنابراین اگر هردو مقدمۀ قیاس، قضیۀ جزئیه بود منتج نخواهد بود. زیرا در اینجا نیز حدّ وسط ما را در ایجاد پیوند میان اصغر و اکبر یارى نمى‌دهد.

مثلا وقتی می گوییم «بعض انسان حیوان است و بعض حیوان اسب است».

از این‌دو مقدمه نمى‌توان این قضیۀ موجبه را که«بعض انسان اسب است»نتیجه گرفت.

همچنین اگر به‌جاى مقدمۀ دوم بگوییم:«بعض حیوان ناطق است» نمى‌توان این قضیۀ سالبه را که «بعض انسان ناطق نیست» نتیجه گرفت. 

 

قاعده چهارم: نتیجه، همواره تابع اخسّ مقدمتین است

اخسّ به معنای پست تر است.

یعنى هرگاه یک مقدمه، موجبه و دیگرى سالبه باشد، نتیجه نیز سالبه خواهد بود؛زیرا سلب،پست‌تر از ایجاب است. چون ایجاب، امر وجودى است و سلب امر عدمى است و وجود اشرف است بر عدم.

و هرگاه یکى از دو مقدمه، جزئیه باشد، نتیجه نیز جزئیه خواهد بود؛ چراکه جزئیه پست‌تر از کلیه است. زیرا کلیت هم اضبط است و هم در علوم، انفع است. لذا کلیت اشرف است بر جزئیت.

وجه اعتبار این قاعده روشن است. زیرا نتیجه، فرع بر مقدمتین است؛ و از این رو امکان ندارد بر آن‌دو افزون گردد، و قوى‌تر از آن‌دو شود.

مثال:

«بعضی حیوان ها انسانند و هر انسانی ناطق است». پس: «بعضی از حیوانها ناطقند». 

در اینجا نتیجه، موجبه جزئیه شده است. (صغری، موجبه جزئیه و کبری موجبه کلیه است).

 

قاعده پنجم: قیاسى که صغراى آن سالبه و کبراى آن جزئیه است، نتیجه‌بخش نیست

و البته فرض آن است که صغرى،یک قضیۀ کلیه است؛چراکه در غیر این صورت،شرط سوم رعایت نشده است.همچنین فرض آن است که کبرى موجبه مى‌باشد،و اگر نباشد،شرط دوم رعایت نشده است.

هرگاه قیاس از صغرایى که سالبۀ کلیه است،و کبرایى که موجبۀ جزئیه است تشکیل گردد،معلوم نمى‌شود که آیا حدّ اصغر و حدّ اکبر بیرون از وسط باهم تلاقى دارند،یا ندارند؟زیرا سالبۀ کلیه بیانگر تباین طرفین خود مى‌باشد،که در اینجا همان اصغر و وسط است.و موجبۀ جزئیه حاکى از تلاقى فى الجملۀ دو طرف خود است، که در اینجا همان اکبر و وسط است.و لذا امکان دارد اکبر،بیرون از دایرۀ حدّ وسط،با اصغر مباین باشد،همانگونه که با حدّ وسط مباین است؛و امکان دارد با آن تلاقى داشته باشد.

مثلا وقتى مى‌گوییم:

«هیچ کلاغى انسان نیست.و بعض انسان سیاه است.»

نمى‌توان این سالبه را که«بعض کلاغ سیاه نیست»نتیجه گرفت.و اگر به‌جاى مقدمۀ دوم بگوییم:«بعض انسان سفید است»نمى‌توان این موجبه را که«بعض کلاغ سفید است»نتیجه گرفت. 


منابع

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج2

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج2

 

تلخیص: نگین افتخاری

اقسام قیاس

به‌طور کلى این بحث در باب قیاس از دو جنبه قابل بحث است:

 

الف) از جهت «ماده»؛ به‌خاطر آنکه مادۀ قیاس،با قطع‌نظر از صورت آن، مختلف و متنوع است.

یا مقدّمات قیاس،از قضایاى یقینیات است که براى آدمى جزم صددرصد و مطابق واقع مى‌آورند که به آن قیاس«برهانى»مى‌گوییم،یقینیات خود شامل شش قسم هستند:

اوّلیات،مشاهدات،حدسیّات،فطریات،متواترات و تجربیات(که بعدا در باب ششم خواهد آمد)؛

یا مقدّمات قیاس از قضایاى غیر یقین آور، مانند مظنونات، مشهورات ،وهمیات، مسلمات، مقبولات، مشبهات و مخیلات هستند. 

بحث در مادۀ قیاس«صناعات خمس»نامیده مى‌شود،که باب ششم کتاب منطق علامه مظفر، به آن اختصاص داده‌ شده است. قیاس با نظر به نوع مادۀ آن به پنج دسته تقسیم مى‌شود: 1.قیاس برهانى 2.قیاس جدلى 3.قیاس خطابى 4.قیاس شعرى 5.قیاس مغالطه‌اى.

 

ب) از جهت صورت یا هیأت؛ به خاطر آنکه صورت قیاس نیز با قطع‌نظر از مادۀ آن، مختلف و گوناگون است. و مطالب این باب به همین موضوع اختصاص دارد. قیاس به لحاظ صورت و هیأت تألیف آن به دو دستۀ اقترانى و استثنایى تقسیم مى‌شود،که در یکى در ضمن مقدمات به نتیجه یا نقیض آن تصریح مى‌شود، و در دیگرى تصریح نمى‌شود. 

 

قیاس استثنایی و اقترانی  

قیاس از حیث هیأت،به دو نوع اساسى تقسیم مى‌شود: استثنایى و اقترانى.

 

1-قیاس استثنایی: اگر نتیجه یا نقیضِ نتیجه با همان هیأت،شکل،صورت و فعلیتى که دارد(که اجزاء آن در کنار یکدیگر با ترتیب خاصى چیده شده و یک قضیه را تشکیل مى‌دهند) در مقدمات قیاس بیاید و بدان تصریح شود، قیاس استثنایی است (چون در آن استثنا وجود دارد)؛

مانند:

1- اگر محمد عالم باشد،باید به وى احترام گذاشت.

2- اما محمد عالم است.

3- .: باید به محمد احترام گذاشت. 

که در این مثال، خودِ نتیجه در مقدمات تصریح شده است.

و مانند:

1- اگر سعید عادل باشد،خدا را معصیت نمى‌کند.

2- اما او خدا را معصیت کرده است.

3- .: سعید عادل نیست. 

که در این مثال، نقیضِ نتیجه در مقدمات تصریح شده است.

 

2-قیاس اقترانی: و چنانچه نتیجه، در مقدمات تصریح نشود قیاس اقترانی است. 

قیاس اقترانى،در یک تقسیم بر دو قسم است:

 

1-2 اقترانى حملى: قیاسى که از دو یا چند قضیۀ حملیۀ محضه،تشکیل شده باشد

مانند:«العالم متغیر»،و «کل متغیر حادث»، «فالعالم حادث».

 

2-2 اقترانى شرطى: قیاسى که در آن،از قضیه یا قضایاى شرطى استفاده شده باشد و این خود پنج قسم دارد: 

1) هردو مقدّمۀ شرطیۀ متصله، 2) هر دو مقدمه شرطیه منفصله، 3) یکی از دو مقدمه شرطیه متصله و دیگری شرطیه منفصله، 4)یک مقدمه حملیه و دیگری شرطیه متصله،  5) یک مقدمه حملیه و دیگری شرطیه منفصله

مانند:

1- هر انسانی حیوان است

2- اگر شیئی حیوان باشد، پس جسم است

3- انسان جسم است. 

که این مثال از قسم چهارم اقترانی شرطی است.

 

حدود قیاس اقترانى

مى‌دانیم که هر قیاس اقترانى(حملى یا شرطى)حدّاقل از دو مقدمه تشکیل یافته و مشتمل بر دو قضیه است،همچنین این دو مقدمۀ قیاس،باید شامل سه حدّ باشند که آن‌ها را حدود یا اجزاء ذاتى قیاس اقترانى مى‌گوییم و آن سه حدّ عبارتند از:

 

1-«حد اوسط» یا «وسط»: یعنى حدّى که در هر دو مقدمه تکرار مى‌شود و میان آن دو مشترک است، و علت«اوسط»نامیدن آن، این است که واسطۀ برقرارى نسبت میان دو حد دیگر است. این حد،«حجت» نیز نامیده مى‌شود؛ چراکه براى[اثبات] نسبت میان دو حدّ دیگر،به آن احتجاج مى‌شود.

وظیفۀ اصلى آن ایجاد رابطه و پیوند میان دو حدّ دیگر قیاس است.اگر حدّ مشترک نباشد هیچ ارتباطى میان دو حدّ دیگر ایجاد نمى‌شود بلکه آن دو کاملا از یکدیگر بیگانه بوده و اساسا قضیه‌اى تشکیل نخواهد شد تا از آن قیاسى و نتیجه‌اى به دست آید.

 

2-«حدّ اصغر»؛ و آن حدى است که در نتیجه،موضوع واقع مى‌شود؛مى‌شود؛و مقدمه‌اى که مشتمل بر آن است،«صغرى»نامیده مى‌شود،خواه موضوع آن باشد و یا محمول آن.

 

3-«حدّ اکبر»؛ و آن حدّى است که در نتیجه،محمول واقع مى‌شود؛و مقدمه‌اى که مشتمل بر آن است،«کبرى»نام دارد،خواه این حدّ در آن،محمول باشد و یا موضوع باشد.

 

نکته:به حدّ اصغر و اکبر،باهم، طرفینِ قیاس گفته مى‌شود.

مثال:

«شارب الخمر فاسق است» مقدمۀ اول

و«هر فاسقى شهادتش مردود است» مقدمۀ دوم

«پس شارب الخمر شهادتش مردود است» نتیجه 

در این مثال، «فاسق»،حد وسط و حدّ مشترک است که در هردو مقدمه تکرار شده و رابط میان طرفین است،«شارب الخمر»،حد اصغر است که در نتیجه موضوع واقع شده و مقدمه اوّل که مشتمل بر این کلمه است صغرى نام دارد و«ردّ شهادت»،حدّ اکبر است که در نتیجه، محمول واقع شده و مقدمۀ دوّم که مشتمل بر این کلمه است کبرى نامیده مى‌شود.


منابع

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج2

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج2

 

تلخیص: نگین افتخاری

هدف نهایى و مقصود اصلى عالم منطق،«مباحث حجت»است؛ یعنى بحثهاى مربوط به معلوم تصدیقیى که براى رسیدن به شناخت مجهول تصدیقى به‌کار گرفته مى‌شود.

«حجت» نزد منطق‌دانان عبارت است از«ما یتألف من قضایا یتجه بها الى مطلوب یستحصل بها».

مجموعه‌اى از قضایا که توسط آن به قضیه‌اى که از آن بدست مى‌آید، روى آورده مى‌شود. و چون براى اثبات مطلوب به آن احتجاج مى‌شود، آن را«حجت»مى‌نامند؛ و از آنجا که بر مطلوب دلالت مى‌کند، به آن«دلیل»مى‌گویند، و تألیف کردن و فراهم نمودن آن براى دلالت بر مطلوب،«استدلال» نام دارد.

 

راههاى استدلال یا اقسام حجت 

راههاى علمى استدلال-غیر از راه استدلال مباشر و مستقیم که پیش از این بحث شد (نقیض،عکس و نقض) -بر سه دستۀ اصلى است:

 

1-قیاس:که در آن،ذهن با استفاده از اصول و قضایاى کلیى که درستى آن معلوم است،به مطلوب خود منتقل مى‌شود و راه اساسى و عمدۀ اندیشه همین است.[در قیاس،ذهن از کلى به جزیى سیر مى‌کند.]

 

2-تمثیل:که در آن،ذهن از حکم یک شىء به حکم شىء دیگر،به‌خاطر جهت مشترکى که میان آنها وجود دارد،منتقل مى‌شود.[و ذهن از جزیى به جزیى سیر مى‌کند.]

 

3-استقراء:که در آن،ذهن شمارى از جزئیات را بررسى کرده،و از آنها یک حکم عام استنباط مى‌کند.[و ذهن از جزیى به کلى سیر مى‌کند.]

 

1-قیاس

قیاس را چنین تعریف کرده‌اند: «قولٌ مؤلَف مِن قضایا،مَتى سُلِّمت لَزِمَ عنهُ لِذاتِهِ قولٌ آخَر»

گفتارى است تشکیل‌شده از چند قضیه؛که هرگاه پذیرفته شود، ذاتاً مستلزم گفتار دیگرى است.

مثال: «العالم متغیر»، و «کل متغیر حادث»، «فالعالم حادث»

حال جهت آشنایى بیشتر با تعریف قیاس،به نکاتى که در تعریف آمده توجه مى‌کنیم. مجموعاً پنج نکته در این تعریف حائز اهمیت است:

 

1. کلمۀ قول: قول در اصطلاح نحوى به معناى لفظ و یا خصوص لفظ بامعنى است و به فرموده شهید مطهرى:در اصطلاح منطقیون، هر لفظى که براى یک معنى وضع شده و مفید معنى باشد قول خوانده مى‌شود.

 

2. کلمه مؤلَف در جمله«مولف من قضایا»: تالیف،اخص از ترکیب است و هر تالیفى ترکیب است و لا عکس، زیرا تالیف از ماده الفت به معنى انس و سازگارى است بنابراین تالیف خصوص ترکیبى را گویند که میان اجزاى آن الفت و سازگارى باشد.

مثلا وقتى مى‌گوییم:«العالم متغیر»و «کل متغیر حادث»الفتى که بین این دو هست این‌که صغرى مقدم و کبرى مؤخر آمده و اگر برعکس بود،ترکیب بود ولى تالیف نبود. یا در هر قضیه‌اى موضوع و محمول ترکیب خاصى دارند و هرکدام در جایى قرار دارند که این‌ها را تالیفات گویند و اگر غیر از این بود ترکیب مى‌گفتیم نه تالیف.

 

3. کلمۀ«متى سُلِّمت»: از تسلیم است و اشاره به آن دارد که قیاس، مشروط به آن نیست که قضایایش بالفعل مورد قبول باشد؛ بلکه همین اندازه براى قیاس بودن آن کافى است که در فرض پذیرفتن و قبول قضایاى آن، مستلزم قضیۀ دیگرى باشد.

باشد،مانند ملازمه‌اى که میان یک قضیه و عکس و یا نقض آن وجود دارد؛که در صورتى که آن قضیه صادق باشد،قضایاى عکس و نقض آن نیز صادق خواهد بود.

 

4. کلمه«لَزِم عنه»:یعنى مقدمات و قضایاى مورد قبول و تسلیم به‌گونه‌اى باشند که نتیجه و رسیدن به معلوم تازه، لازم لا ینفک آن‌ها باشد و هرگز تخلف‌پذیر نباشد. با این قید دو نوع از انواع سه‌گانه حجت از تعریف خارج مى‌شود و آنها عبارتند از تمثیل و استقراء و علت خروجشان آن است که این دو حجت هم اگرچه از چند قضیه تالیف یافته‌اند ولى چنین نیست که به دنبال علم به این قضایا حتماً و جزماً علم به نتیجه و قول دیگر پیدا شود و تخلف‌بردار نباشد، بلکه تخلف‌پذیر هستند.

 

5. قید«لِذاتِه»،چنانکه در جاى خود خواهد آمد،قیاس مساوات را از تعریف بیرون مى‌کند؛ زیرا قیاس مساوات به‌واسطۀ ضمیمه شدن یک مقدمه بیرونى است که مستلزم یک قضیۀ دیگر است،نه ذاتاً.

 

اصطلاحات عمومى در قیاس

1- صورت قیاس

منظور از صورت قیاس همان هیئت و شکل خاصى است که هر قیاسى دارد و در حقیقت چینش خاصى است که میان اجزاى قیاس انجام مى‌گیرد که اگر این هیئت خاص نباشد قیاس منتج نیست.

 

2-مقدمه یا مواد قیاس

منظور از مواد یا مبادى و مقدمات قیاس عبارت است از دو یا چند قضیه‌اى که قیاس را تشکیل مى‌دهند که هر کدام از آنها خود از اجزایى تشکیل شده‌اند اگر یک یا هر دو مقدمه نباشند، البته قیاسى هم نخواهیم داشت.

 

3-مطلوب

و آن، قضیه‌اى است که از قیاس لازم مى‌آید. و آن هنگامى است که ذهن ما به آن توجه پیدا کرده ولى هنوز به صورت علم تصدیقى نیامده ؛و آن هنگامى است که ذهن ما به آن توجه پیدا کرده ولى هنوز علم تصدیقى نیامده و درصدد استدلال بر آن هستیم تا تبدیل به معلوم شود. در این مرحله که هنوز استدلال نشده نام آن، «مطلوب»است.

 

4-نتیجه

این اصطلاح بر همان مطلوب و قول آخر اطلاق مى‌شود منتهى پس از اینکه بر مطلوب استدلال نموده معلوم را تحصیل نمودیم در این مرحله جدید به آن «نتیجه» مى‌گوییم.

 

5-حدود قیاس

منظور اجزاء ذاتى و اصلى مقدمات قیاس است. یعنى اجزائى که داخل در ذاتِ مقدمه هستند و قوام هر مقدمه و قضیه‌اى به این اجزاء است و رکن قیاس هستند.

منظور از اجزاء ذاتى مقدمه، اجزائى است که پس از تجزیه و تحلیل، تفکیک اجزاء و برهم زدن قضیه باقى مى‌ماند. مثلا اگر یک قضیۀ حملیه را به صورت اجزاى جداگانه درآوریم، تنها موضوع و محمول باقى مى‌ماند و نه نسبت؛ چراکه نسبت، میان دو طرف واقع مى‌شود تا آنها را باهم مرتبط سازد. و ازاین‌رو، هرگاه طرفین آن از هم جدا شوند،معنایش آن است که نسبت میان آن‌دو از بین رفته است.

سور و جهت قضیه نیز از لواحق و امور وابسته به نسبت است و با رفتن نسبت، آنها نیز کنار مى‌روند. همچنین اگر قضیۀ شرطیه را تحلیل و تجزیه کنیم،جز مقدم و تالى باقى نخواهد ماند. 

 


منابع

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج2

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج2

 

تلخیص: نگین افتخاری

یکی دیگر از نسبت های بین قضایا نقض است که مانند مباحث قبلی (تناقض و ملحقات آن، عکس مستوی، عکس نقیض) با استفاده از آن می توان به صدق یا کذب قضیه اصلی علم پیدا کرد.

تعریف نقض:

«تحول القضیة الی اخری لازمة لها فی الصدق مع بقاء طرفی القضیة علی موضعهما»

تبدیل یک قضیه به قضیۀ دیگری که در صدق با آن ملازم است، به گونه ای که دو طرف قضیه بر جای خود باشند. (یعنی جای موضوع و محمول عوض نشود)

نقض بر سه نوع است:

 

1) نقض موضوع: نقیض موضوع را به جای موضوع قرار داده و محمول را به همان حالت باقی می گذاریم.

قضیۀ حاصل را «منقوضة الموضوع» خوانند. برای اینکه به شرط صادق بودن قضیۀ اصلی، قضیۀ منقوضة الموضوع آن هم صادق باشد، باید کم و کیف قضیه، هر دو را تغییر داد. به این ترتیب نقض موضوع محصورات اربع به صورت زیر است:

الف) «موجبه کلیه» به «سالبه جزئیه»

مثال: هر نقره فلز است – بعض غیرنقره فلز نیست

ب) «موجبه جزئیه» ندارد

ج) «سالبه کلیه» به «موجبه جزئیه»

مثال: هیچ آهنی طلا نیست – بعض غیرآهن طلا هست

د) «سالبه جزئیه» ندارد

(فقط قضایای کلیه منقوضة الموضوع دارند)

(برای اثبات موارد فوق به کتاب مراجعه کنید)

  

2) نقض محمول: موضوع را به همان حالت باقی گذارده و به جای محمول، نقیض محمول را قرار می دهیم.

قضیۀ حاصل را «منقوضة المحمول» می نامند. برای اینکه به شرط صادق بودن قضیۀ اصلی، قضیۀ منقوضة المحمول آن هم صادق باشد، باید فقط کیف قضیه را تغییر داد. به این ترتیب نقض محمول محصورات اربع به صورت زیر است:

الف) «موجبه کلیه» به «سالبه کلیه»

مثال: هر انسانی حیوان است – هیچ انسانی غیرحیوان نیست

ب) «موجبه جزئیه» به «سالبه جزئیه»

مثال: بعض حیوان انسان است – بعض حیوان غیرانسان نیست

ج) «سالبه کلیه» به «موجبه کلیه»

مثال: هیچ آبی جامد نیست – هر آبی غیرجامد است

د) «سالبه جزئیه» به «موجبه جزئیه»

مثال: بعض فلز طلا نیست – بعض فلز غیرطلا است

  

3) نقض طرفین (نقض تام): نقیض موضوع را به جای موضوع و نقیض محمول را به جای محمول قرار دهیم.

قضیۀ حاصل را «منقوضه الطرفین» می نامند. برای اینکه به شرط صادق بودن قضیۀ اصلی، قضیۀ منقوضة الطرفین آن هم صادق باشد، باید فقط کم قضیه را تغییر داد. به این ترتیب نقض طرفین محصورات اربع به صورت زیر است:

الف) «موجبه کلیه» به «موجبه جزئیه»

مثال: هر نقره فلز است – بعض غیرنقره غیرفلز است

ب) «موجبه جزئیه» ندارد

ج) «سالبه کلیه» به «سالبه جزئیه»

مثال: هیچ آهنی طلا نیست – بعض غیرآهن غیرطلا نیست

د) «سالبه جزئیه» ندارد

(فقط قضایای کلیه منقوضة الطرفین دارند)

  

استدلال مباشر 

به‌طور کلى استدلال (اقامه برهان بر یک مطلوب) به دو صورت ممکن است: مستقیم و بدون واسطه (مباشری) و غیرمستقیم و باواسطه (غیر مباشرى).

استدلال غیرمباشر در مباحث حجت بیان خواهد شد. اما آنچه تاکنون بیان شد (تناقض، عکس مستوى، عکس نقیض موافق و مخالف، انواع نقض) همگى از نوع استدلال مباشر (مستقیم) بودند؛ در این نوع استدلال، ذهن تنها با یک قضیۀ معلوم و بدون کمک گرفتن از قضیۀ دیگری به مطلوب (یعنی صدق یا کذب قضیۀ دیگر) منتقل می شود.

 

انواع شیوه‌هاى استدلالى که تاکنون مطرح کردیم را می توان در چهار بخش ذیل خلاصه کرد:

1) از علم به صدق، علم به کذب پیدا کردن (در تناقض)

2) از علم به کذب، علم به صدق پیدا کردن (در تناقض)

3) از علم به صدق، علم به صدق پیدا کردن (در عکس مستوى، نقیض و نقض که از علم به صدق اصل، علم به صدق عکس و قضیه محوله پیدا مى‌کردیم).

4) از علم به کذب، علم به کذب پیدا کردن (باز هم در عکس مستوى،نقیض و نقض از راه علم به کذب قضیه محوله و عکس، علم به کذب قضیه اولیه و اصلى پیدا مى‌شد)

  

استدلال مباشر بدیهی (بدیهی منطقی): نوعی از استدلال مباشر است که برخلاف موارد فوق نیاز به اثبات و برهان ندارد و  بدیهى است:

هرگاه قضیه‌اى صادق باشد، اگر بر طرفین آن، کلمه‌اى (که اضافه کردنش به طرفین روا باشد) افزوده شود، قضیۀ به دست آمده همچنان صادق خواهد بود.

در ریاضی داریم: هر گاه به دو طرف یک تساوی (یا نامساوی)، مقدار مشخصی را اضافه (یا کم) کنیم، باز هم تساوی برقرار است. (مثلا اگر a<b آنگاه a+2<b+2)

در باب قضایا هم همینطور است: اگر کلمه ای به موضوع و محمول قضیه اضافه شود، باز هم نسبت در قضیه باقی است.

مثال) اگر قضیه «هر انسانی حیوان است» صادق باشد، قضیۀ «هر دوستدار انسانی، دوستدار حیوان است» نیز صادق خواهد بود.

 


منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

 

تلخیص: سمیه افتخاری  

قسمت دوم از مبحث عکسها، عکس نقیض است. عکس نقیض یکى از طرق ارزشمند رسیدن به مجهولات است. زیرا اگر قضیه‌اى صادق و مطابق با واقع بود و براى ما مبرهن شد،اثبات صدق عکس نقیض آن، محتاج به برهان نیست.

 

مثال: صدر المتالهین در کتاب اخلاق خود در ذیل حدیث شریف «من عرف نفسه فقد عرف ربه» مى‌گویند: عکس نقیض آن این است که: «فمن لم یعرف ربه لم یعرف نفسه» و این عکس نقیض مفاد آیۀ شریفۀ: نَسُوا اللّٰهَ فَأَنْسٰاهُمْ أَنْفُسَهُمْ (حشر/19)  است در واقع ملاصدرا (ره) این آیه را عکس نقیض آن حدیث قرار داده‌ است. 

مثال دیگر: فلاسفۀ الهى مى‌گویند:«کل مجرد عاقل»، عکس نقیض آن عبارت است از:«کل ما لیس بعاقل لیس بمجرد».

 

طریقه بدست آوردن عکس نقیض

عکس نقیض،در حقیقت دومین عکس یک قضیه است که نخستین آن عکس مستوى بود که بیان شد،در رابطه با عکس نقیض قضایا دو روش به کار مى‌برند:

 

1.طریقۀ قدماء: براى بدست آوردن عکس نقیض یک قضیه،ابتدا هریک از موضوع و محمول را نقیض کرده،سپس نقیض محمول را به جاى موضوع و نقیض موضوع را به جاى محمول مى‌گذاریم،عکس نقیض به دست مى‌آید.

مثال:«کل انسان حیوان»،عکس نقیض:«کل لا حیوان لا انسان».

تسمیه:این عکس را عکس نقیض موافق گویند، بدان جهت که در این طریقه، همواره اصل، با عکس از حیث کیفیت، توافق دارند یعنى یا هر دو موجبه هستند و یا هردو سالبه. 

 

2.طریقۀ متأخرین: در این روش براى تحصیل عکس نقیض،نخست محمول را نقیض کرده، آنگاه نقیض محمول را به جاى عین موضوع،و عین موضوع را به جاى نقیض محمول مى‌گذاریم و عکس نقیض درست مى‌شود.

مثال:«کل انسان کاتب»را به این شیوه عکس مى‌کنیم به: «لا شىء من اللا کاتب بانسان.»

تسمیه: نام این عکس را عکس نقیض مخالف گویند چون عکس با اصل از حیث کیفیت، مخالفت دارند. یعنى: یکى از آن دو موجبه و دیگرى سالبه است. 

در اینکه آیا حقّ با قدماء است یا با متأخرین؟ و علت عدول متأخرین از روش قدماء به روش جدید چیست؟ مرحوم مظفر در این کتاب بحثی عنوان نکرده اند و لذا طالبین را به کتاب‌هاى مطول ارجاع مى‌دهیم.

 

قاعده عکس نقیض از جهت کم

حکم قضایاى سالبه در اینجا همان حکم قضایاى موجبه در عکس مستوى است،و حکم قضایاى موجبه،حکم قضایاى سالبه در آنجا مى‌باشد.بنابراین:

 

1-سالبۀ کلیه به جزئیه عکس مى‌شود،که این جزئیه در عکس نقیض موافق،سالبه است،و در مخالف،موجبه مى‌باشد.

مثال :«هیچ انسانی درخت نیست» عکس مى‌شود به:

1. «بعضی غیردرختها، غیرانسان نیستند» و 2.«بعضی از غیردرختها انسان هستند»

 

2-سالبۀ جزئیه به جزئیه عکس مى‌شود؛در موافق به سالبۀ جزئیه، و در مخالف به موجبۀ جزئیه.

مثال: «بعضی انسانها سفید نیستند» عکس می شود به :

1.«بعضی غیرسفیدها غیر انسان نیستند» و 2.«بعضی غیر سفیدها انسان هستند».

 

3-موجبۀ کلیه به کلیه عکس مى‌شود؛در موافق به موجبۀ کلیه،و در مخالف به سالبۀ کلیه.

مثال: «هر انسانی حیوان است» عکس می شود به :

1.« هر غیرحیوانی غیرانسان است» و  2.«هیچ غیر حیوانی انسان نیست».

 

4-موجبۀ جزئیه اساسا عکس نقیض ندارد.

 

[توضیح: اثبات این برهانها در کتب منطق به تفصیل شرح داده است که علاقمندان می توانند مراجعه نمایند].


منابع

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

 

تلخیص: نگین افتخاری

فایدۀ این بحث

گفتیم که گاهى دانش‌پژوه مجبور مى‌شود براى دلیل آوردن بر مطلوب خود، بر قضیۀ دیگرى که به نحوى با آن مرتبط است، برهان آورد و از درستى آن قضیه، به خاطر ملازمۀ میان آنها، به درستىِ مطلوب خود پى ببرد.چنین ملازمه ای در  میان هر قضیه و «عکس مستوى»آن، و نیز میان هر قضیه و«عکس نقیض» آن برقرار مى‌باشد. و این‌دو، موضوع بحث فعلى ما را تشکیل مى‌دهند. 

به بیان دیگر؛ گاهى مستقیما نمى‌توانیم بر مطلوب خویش استدلال کرده و برهان اقامه کنیم لذا به سراغ قضیۀ دیگرى(که با مطلوب ما مناسبتى دارد و بین آن دو تلازمى هست) رفته و با اقامۀ برهان بر آن، وضع قضیۀ مطلوب ما نیز روشن مى‌شود.

 

الف) عکس مستوى

تعریف: کلمۀ عکس در لغت به معناى واژگون ساختن؛ و در اصطلاح منطق: یعنی قضیه ای که پس از جابجایی طرفین قضیه بدست می آید.

 ابن سینا در تعریف عکس فرموده:

«العکس هو أن یجعل المحمول من القضیه موضوعا،و الموضوع محمولا مع حفظ الکیفیة و بقاء الصدق و الکذب بحاله»

عکس مستوى عبارت است از: «تبدیل طرفى القضیة مع بقاء الکیف و الصدق»

جابجا کردن دو طرف قضیه با حفظ کیفیت و صدق قضیه. یعنى قضیه‌اى که با جابجا کردن طرفین آن، به قضیۀ دیگرى که در صدق و در ایجاب و سلب تابع آن است، تحویل برده مى‌شود. بدین صورت که در حملیه،موضوع قضیۀ نخست در جاى، محمول قضیۀ دوم،و محمول قضیۀ نخست در جاى موضوع قضیۀ دوم مى‌نشیند؛ و در شرطیه مقدم در جاى تالى، و تالى در جاى مقدم قرار مى‌گیرد.

قضیۀ نخست را«اصل»و قضیۀ دوم را «عکس مستوى»مى‌نامند.

 

نکته1: عکس در صدق،تابع اصل است، معنایش آن است که: هرگاه اصل صادق باشد،باید عکس نیز صادق باشد؛ اما لازم نیست در کذب نیز از آن پیروى کند.

پس در اینجا دو قاعده هست که در استدلال به ما کمک مى‌کند:

1-هرگاه اصل صادق باشد،عکس آن نیز صادق خواهد بود.

2-هرگاه عکس کاذب باشد،اصل آن نیز کاذب خواهد بود. 

 

شروط عکس

دانستیم که عکس تنها در صورتى بدست مى‌آید که:

اوّلا:دو طرف قضیه جابجا شوند.

ثانیا:کیفیت قضیه حفظ شود.

ثالثا:صدق قضیه باقى بماند. اما حفظ کمیت قضیه لازم نیست.

 

نکته2: مهم آن است که بدانیم در چه قضیه‌اى براى آنکه عکس آن همچنان صادق باشد،باید کمیت حفظ شود، و در چه قضیه‌اى باید کمیت تغییر کند و باید توجه داشت که اگر طرفین قضیه جابجا شود و کیف قضیه به همان صورت باقى بماند، اما صدق آن باقى نباشد [مثلا قضیۀ«هر انسانى حیوان است»تبدیل شود به قضیۀ«هر حیوانى انسان است»]آن را عکس نمى‌نامند،بلکه به آن«انقلاب»گفته مى‌شود.

 

عکس موجبۀ کلیه و جزئیه، موجبۀ جزئیه است

عکس موجبۀ کلیه،موجبۀ جزئیه است؛و عکس موجبۀ جزئیه نیز مثل خودش موجبۀ جزئیه مى‌باشد.یعنى قضیۀ«هر الف،ب است»عکسش عبارت است از «بعضى از ب،الف است.»و«بعضى از الف،ب است»،عکسش عبارت است از «بعضى از ب،الف است».

مثال عکس مستوی:

- بعضى از مایع آب است : بعضى از آب مایع است. [محمول اخص]

- بعضى از آب مایع است: بعضى از مایع آب است.[محمول اعم مطلق]

- بعضى از پرنده سفید است: بعضى از سفید پرنده است.[محمول اعم من وجه]

- بعضى از انسان ناطق است: بعضى از ناطق انسان است.[محمول مساوى]

چنانکه ملاحظه مى‌شود، موجبۀ جزئیه در همۀ موارد چهارگانۀ فوق،صادق مى‌باشد. 

 

عکس سالبۀ کلیه،سالبۀ کلیه است

سالبۀ کلیه به سالبۀ کلیه،منعکس مى‌شود.بنابراین،کم و کیف آن هردو حفظ مى‌شود.

پس اگر قضیۀ«هیچ حیوانى درخت نیست»درست باشد؛قضیۀ«هیچ درختى حیوان نیست»نیز درست خواهد بود. 

 

سالبۀ جزئیه،عکس ندارد

سالبۀ جزئیه هرگز عکس نمى‌شود،نه به کلیه و نه به جزئیه؛زیرا موضوع آن مى‌تواند اعم از محمول باشد،مانند«بعضى از حیوان انسان نیست»؛و مفهوم اعم را،نه به صورت کلى و نه به صورت جزیى،نمى‌توان از مفهوم اخص سلب نمود؛چرا که هر جا اخص صدق کند،اعم نیز صدق خواهد کرد،پس چگونه مى‌توان آن را از اخص سلب نمود.بنابراین،قضیۀ«هیچ انسانى حیوان نیست»و قضیۀ«بعضى از انسان حیوان نیست»هیچکدام صادق نیستند. 

 

منفصله عکس ندارد

همانطور که گفته شد عکس مستوى اختصاص به حملیه ندارد، و شرطیه را نیز شامل مى‌شود. اما با کمى تأمل دانسته مى‌شود که عکس منفصله فایده‌اى دربرندارد؛ 

زیرا نهایت چیزى که منفصله افاده مى‌کند،تنافى و ناسازگارى مقدم و تالى است،و هیچ ترتیب طبیعى میان آن‌دو برقرار نمى‌باشد.شما مى‌توانید هر کدام را بخواهید مقدم و دیگرى را تالى قرار دهید،بى‌آنکه فرقى در این میان حاصل شود.چه گفته شود:«عدد یا فرد است و یا زوج است»،و چه گفته شود:«عدد یا زوج است و یا فرد است» هیچ فرقى نمى‌کند،مضمون هردو تعبیر یکى است.

ازاین‌رو منطق‌دانان گفته‌اند:«منفصله عکس ندارد»؛یعنى عکس آن ثمره و فایده‌اى دربرندارد.


منابع

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

 

گاه اثبات یا نفی قضیه ای به صورت مستقیم مشکل یا ناممکن است. در این جا می توانیم قضیه دیگری را که نسبت مشخصی با این قضیه دارد، در نظر گرفته و برای آن برهان آورده و آن را اثبات یا نفی کنیم و بر اساس آن، صدق یا کذب قضیه مطلوب را اثبات کنیم.

به این ترتیب لازم است قبل از پرداختن به مباحث استدلال، با نسبتهای بین قضایا آشنا شویم.

مباحث این بخش عبارتند از: تناقض، عکس مستوی و عکس نقیض.

  

1. تناقض

در مباحث الفاظ بیان شد که متناقضان عبارتند از دو امرى که یکى وجودى و دیگرى عدمى باشد و بین آن دو نهایت درجۀ منافرت و معاندت و انفصال است،بگونه‌اى که هیچگاه با یکدیگر مجتمع نخواهند شد (اجتماعشان محال است) و هیچگاه مرتفع نمى‌شوند (ارتفاعشان محال است) این بیان مربوط به تناقض بین مفردات بود و البته شامل دو قضیه متناقض نیز مى‌شود. تعریف دقیق تناقض در مبحث قضایا به این صورت است:

اختلاف فى القضیتین، یقتضى لذاته ان تکون احداهما صادقة و الاخرى کاذبة

«اختلافى که میان دو قضیه وجود دارد و آن اختلاف ذاتا خواهان آن است که یک قضیه صادق و دیگرى کاذب باشد.»

وقتی نسبت دو قضیه طوری است که همواره از صدق یکی کذب دیگری و از کذب یکی، صدق دیگری لازم می آید، آن دو را نسبت به هم متناقضان گویند.

یعنی هیچ گاه هر دو قضیه با هم صادق و هر دو با هم کاذب نمی شوند (اجتماع و ارتفاع آن ها محال است)

توضیح:

در پی اثبات صدق یا کذب قضیه الف هستیم، قضیه ب را پیدا می کنیم که با الف متناقض است. اگر اثبات کنیم که ب کذب است، ثابت می شود که الف صدق است، چون ارتفاع نقیضین محال است. یا  اگر اثبات کردیم که ب صدق است، خودبه خود ثابت می شود که الف کذب است، چون اجتماع نقیضین محال است.

مثال: برای اثبات درستی قضیه «روح موجود است» چون نمی توانیم مستقیماً آن را اثبات کنیم، کافی است نقیض آن یعنی «روح موجود نیست» را در نظر گرفته و ثابت کنیم که نادرست است. (البته پیدا کردن نقیض یک قضیه همیشه اینقدر ساده نیست).

  

شروط تناقض

اگر بخواهد مابین دو قضیه، تناقض واقع شود، حتما باید دو قضیه از جهاتى با یکدیگر متحد و از جهاتى مختلف و متفاوت باشند.

الف-جهات اتحاد و وحدت

راجع به جهات وحدتی که در متناقضین شرط و معتبر است میان مناطقه اختلاف است، مشهور منطقیون برآنند که در تناقض هشت وحدت شرط است:

 

1) وحدت موضوع: دو قضیه هنگامى باهم تناقض پیدا مى‌کنند که موضوعشان واحد باشد، مثل«زید قائم» و «زید لیس بقائم». بنابراین اگر موضوع‌ها متعدد شد تناقضى نخواهند داشت، مانند «العلم نافع» و «الجهل لیس بنافع» که موضوع یکى علم است و موضوع دیگرى جهل است، پس تناقضى نیست.

2) وحدت محمول: اگر دو قضیه از حیث محمول متفاوت بودند تناقض ندارند؛ مانند «العلم نافع»، «العلم لیس بضار» که هردو صادق است.

3) وحدت مکان: اگر دو قضیه از حیث مکان مختلف بودند باز متناقض نخواهند بود؛ مانند «زمین حاصل‌خیز است» و «زمین حاصلخیز نیست» که در اولى مراد زمینى است که در کنار دریا، آبادى و ... است و محصول فراوانى از آن برداشت مى‌شود و در دومى مراد سرزمینهایى است که در صحرا، کویر و بیابانهاى بى‌آب و علف قرار دارد و محصولی نمی دهد و هردو صادقند.

4) وحدت شرط: اگر دو قضیه از حیث شرط اختلاف داشتند تناقض ندارند، مانند «دانش‌آموز در آخر سال موفق خواهد شد و نمرۀ قبولى را مى‌گیرد اگر جدیت کند» و «موفق نخواهد شد اگر جدیت نکند»که هر دو صادقند.

5) وحدت اضافه: اگر دو قضیه،از حیث اضافه مختلف بودند، باز تناقضى ندارند؛ مانند «الاربعة نصف» و «الاربعة لیست بنصف» که مثلا نصف بودن نسبت به ثمانیه مراد باشد و نصف نبودن بالنسبة به عشره باشد و هردو صادق‌اند.

6) وحدت جزء و کل: اگر در یک قضیه موضوع جزء بود و در دیگرى کل، منافاتى نیست؛ مانند «سرزمین عراق حاصل‌خیز است» و «سرزمین عراق حاصلخیز نیست» که در اولى، بعض و در دومى، کل اراده شده.

7) وحدت قوه و فعل: اگر در هردو قضیه، ثبوت و سلب بالقوه یا بالفعل بود، تناقض در مى‌گیرد امّا اگر در یکى بالقوه و در دیگرى بالفعل بود تناقض نیست؛ مانند «فلان دانشجو طبیب است»، که بالقوه مراد است و «طبیب نیست» که بالفعل مراد است و هردو صادق‌اند.

8)وحدت زمان: مانند «الشمس مشرقة» که منظور در روز است و «الشمس لیست بمشرقة» که منظور در شب است و هردو صادق هستند.

پس تناقض در موردى است که این هشت وحدت وجود داشته باشد و اگر یکى از آن‌ها کم شود تناقض بوجود نخواهد آمد.

 

تنبیه

علاوه بر وحدات هشت‌گانۀ مذکور، یک وحدت دیگر نیز لازم است و آن وحدت در حمل است. یعنی هردو حملشان، یا حمل اولى باشد و یا حمل شایع.

مثلا گاهى مى‌گوییم:«الجزئى جزئى» و گاهى مى‌گوییم: «الجزئى لیس بجزئى»؛ که در اوّل، حمل اولى مراد است یعنى حمل مفهومى، و مفهوم جزئى عبارت است از: (ما یمتنع صدقه على کثیرین) و در دومى منظور، حمل شایع است؛ (مصادیق جزئى در خارج فراوان هستند و عنوان جزئى بر کثیرین صادق است) پس بین آن دو قضیه منافاتى نیست.

 

ب. جهات اختلاف 

1) اختلاف در کمیت (کلیت و جزئیت): یعنی هرگاه یکى کلیه بود، باید قضیۀ دیگر جزئیه باشد (اگر هر دو قضیه، کلیه یا هر دو، جزئیه باشند در بعض موارد تناقض نیست و قانون منطقى،کلیت نخواهد داشت.)

2) اختلاف در کیفیت (ایجاب و سلب): یعنى هرگاه یکى از دو قضیه، موجبه بود باید حتما دیگرى سالبه باشد؛ (اگر هردو موجبه یا هردو سالبه باشند، ممکن است هر دو صادق یا هردو کاذب باشند.)

به این ترتیب با رعایت شروط 8 گانه وحدت، قضایای زیر با هم تناقض دارند:

- موجبه کلیه با سالبه جزئیه

- موجبه جزئیه با سالبه کلیه

3)اختلاف در جهت (ضرورت،امکان و...): اگر قضیه موجهه باشد، جهت آن هم باید با جهت دیگری که نقیض آن است رفع شود.

 

 2. ملحقات تناقض

تناقض بین دو قضیۀ محصوره ای است که هم در کمّ و هم در کِیف مختلف اند و بحث آن گذشت. اگر دو قضیه تنها در یکی از کم و کیف مختلف باشند، سه حالت رخ می دهد:

 

تضاد: در مبحث الفاظ، دربارۀ ضدان گفتیم که اجتماعشان همیشه محال است ولى ارتفاعشان گاهى، محال است (وقتی ثالث نداشته باشند).

دو قضیۀ متضاد نیز اجتماعشان در صدق محال است (یعنی هیچ گاه هر دو باهم صادق نمی شوند)، ولی  ارتفاعاشان (در صدق) جایز است. (یعنی ممکن است هر دو کاذب شوند.)

به بیان دیگر، صدق یک قضیه مستلزم کذب دیگری است، ولی کذب یکی مستلزم صدق دیگری نیست.

از بین محصورات اربع، موجبه کلیه و سالبه کلیه با هم چنین نسبتی دارند. (با رعایت شروط وحدت 8 گانه) این دو قضیه تنها در کیفیت اختلاف دارند یعنى یکى از آن دو موجیه و دیگرى سالبه است ولى در کمیت (کلیت و جزئیت)، اختلافى ندارند و ضمنا هردو هم کلیه هستند

مانند: «کل انسان حیوان و لا شى من الانسان بحیوان»

 

دخول تحت تضاد: همانند تضاد است، با این تفاوت که هر دو قضیه، جزئیه می باشند. و چون قضیۀ جزئیه تحت کلیه داخل است، آن را دخول تحت تضاد می نامند.

دو قضیه که متداخلان تحت تضاد هستند، اجتماعشان در کذب محال است (هر دو باهم کاذب نمی شوند) ولی ارتفاعشان (در کذب) جایز است (یعنی ممکن است هر دو صادق شوند)

به بیان دیگر کذب یکی مستلزم صدق دیگری است ولی صدق یکی مستلزم کذب دیگری نیست.

از بین محصورات اربع، موجبه جزئیه و سالبه جزئیه با هم چنین نسبتی دارند. (با رعایت شروط وحدت 8 گانه) این دو قضیه تنها در کیفیت اختلاف دارند یعنى یکى از آن دو موجیه و دیگرى سالبه است ولى در کمیت (کلیت و جزئیت)، اختلافى ندارند و ضمنا هردو هم جزئیه هستند.

مانند: «بعض از طلاها سیاه‌اند» و «بعض از طلاها سیاه نیستند» که اولى چون کذب است دومى حتما صدق است، ولى در ناحیه صدق ممکن است احدهما صادق و دیگرى کاذب باشد. مثل:«بعض الانسان حیوان» و «بعض الحیوان لیس بانسان»که هر دو صدق است.

 

تداخل: اگر دو قضیه تنها از لحاظ کمیت با یکدیگر اختلاف داشته باشند، (یعنى یکى از آن دو کلی و دیگرى جزئی باشد) ولى از لحاظ کیفیت اختلافى نداشته باشند (هردو موجبه یا هر دو سالبه باشند) دو قضیه را متداخلتان گویند، زیرا یکی از آن ها در دیگرى داخل است و آن موجبۀ جزئیه نسبت به موجبۀ کلیه است

در دو قضیه متداخل، اگر کلیه صادق باشد، جزئیه هم صادق است و اگر جزئیه کاذب باشد، کلیه هم کاذب است.

از بین محصورات اربع، قضایای زیر با هم تداخل دارند:

- موجبه کلیه و موجبه جزئیه

- سالبه کلیه و سالبه جزئیه

مانند: «کل ذهب معدن و بعض الذهب معدن» که دومى داخل در اولى است. و در مورد سالبه، مانند: «لا شىء من الانسان بفرس، بعض الانسان بفرس».

  


منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

 

تلخیص: سمیه افتخاری

ب-حقیقیه،مانعة الجمع و مانعة الخلوّ

این تقسیم به اعتبار امکان اجتماع و انفکاک طرفین و عدم امکان آن است.بدین اعتبار قضیۀ منفصله تقسیم مى‌شود به:

 

1-حقیقیه : و آن قضیه‌اى است که در آن به تنافى و ناسازگارى دو طرف در صدق و کذب،در موجبه؛ و عدم تنافى آن‌دو در صدق و کذب،در سالبه حکم شده است. 

بدین معنا که منفصلۀ حقیقیه، اگر موجبه باشد،بیانگر آن است که مقدم و تالى نمى‌توانند هردو با هم جمع شوند،[یعنى هردو صادق باشند]؛و یا هردو با هم رفع شوند،[یعنى هردو کاذب باشند]؛

و اگر سالبه باشد، بیانگر آن است که اجتماع آن‌دو باهم و نیز ارتفاع آن‌دو با هم جایز و ممکن است. 

منفصلۀ حقیقیۀ موجبه مانند:عدد صحیح یا زوج است و یا فرد؛

زیرا زوج بودن و فرد بودن نه قابل اجتماع‌اند و نه قابل ارتفاع.[یعنى یک عدد صحیح نمى‌تواند هم زوج باشد و هم فرد،و نیز نمى‌تواند نه زوج باشد و نه فرد.]

منفصلۀ حقیقیۀ سالبه مانند: چنین نیست که حیوان یا ناطق باشد،و یا قابل آموزش باشد.زیرا ناطق و قابل آموزش در انسان با هم جمع مى‌شوند،و در غیر انسان رفع مى‌شوند.[یعنى انسان هم ناطق است و هم قابل آموزش،و حیوانات دیگر نه ناطق‌اند و نه قابل آموزش.] 

 

2-مانعة الجمع :منفصلۀ مانعة الجمع قضیه‌اى است که در آن به تنافى و ناسازگارى دو طرف[در موجبه]و یا عدم تنافى آن‌دو[در سالبه]در صدق حکم شده است،نه در کذب.

یعنى در موجبه حکم مى‌شود به اینکه اجتماع دو طرف ناممکن است،اما ارتفاعشان ممکن مى‌باشد؛و در سالبه حکم مى‌شود به اینکه اجتماع دو طرف ممکن است،اما ارتفاعشان ناممکن است.[و به دیگر بیان،مانعة الجمع موجبه بیانگر آن است که مقدم و تالى نمى‌توانند هردو صادق باشند،اما مى‌توانند هردو کاذب باشند،و مانعة الجمع سالبه به عکس آن است،یعنى بیانگر آن است که مقدم و تالى مى‌توانند هر دو صادق باشند،اما نمى‌توانند هردو کاذب باشند.]

مانعة الجمع موجبه مانند: یا جسم سفید است و یا سیاه است. زیرا یک جسم نمى‌تواند هم سفید باشد و هم سیاه،اما مى‌تواند نه سفید باشد و نه سیاه،مثلا قرمز باشد.

مانعة الجمع سالبه مانند:چنین نیست که یا جسم غیر سفید باشد و یا غیر سیاه.

زیرا جسمى که قرمز است،هم غیر سفید است و هم غیر سیاه، و در چنین جسمى این دو با هم جمع شده‌اند؛ اما نمى‌توان جسمى را یافت که نه غیر سفید باشد و نه غیر سیاه، چرا که در این صورت،هم سفید خواهد بود و هم سیاه؛ و این محال است.

بنابراین،دو طرف قضیۀ یاد شده قابل ارتفاع نیستند. 

 

فایده مانعة الجمع موجبه:

این قضیه در مواردى بکار گرفته مى‌شود که شخصى به غلط بر این پندار باشد که میان دو نسبت و دو طرف،اجتماع ممکن است در این صورت ما براى دفع توهم او،از این قضیه استفاده مى‌کنیم؛

مثلا کسى مى‌پندارد مانعى ندارد شخص معینى هم خلیفۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله و هم عاصى و معصیت کار در برابر خدا باشد و یا مانعى ندارد که هم امام باشد و هم غیر معصوم (همانند خلفاء ثلاث)؛

در اینجا ما براى دفع توهم او مى‌گوئیم:«امّا ان یکون الشخص اماما او عاصیا لله» یا مى‌گوییم:«امّا ان یکون الشخص اماما او غیر معصوم»؛ یعنى: اجتماع ممکن نیست که شخصى هم امام باشد و هم عاصى یا غیر معصوم؛ ولى ارتفاع ممکن است،که شخصى نه امام باشد و نه عاصى.

 

فایدۀ مانعة الجمع سالبه:

این قضیه در موردى بکار مى‌رود که شخصى مى‌پندارد: اجتماع فلان دو چیز و دو نسبت در مورد واحد محال و ممتنع است؛ما براى دفع توهم او و اثبات اینکه اجتماع ممکن است،از این قضیه استفاده مى‌کنیم.

مثلا کسى بر این باور است که: اجتماع نبوت و امامت در یک خانواده ممکن نیست، و نمی شود که در یک اهل بیت هم مقام نبوت و رسالت باشد و هم امامت نیز در آنها باشد.

ما براى دفع توهم او و اثبات امکان اجتماع مى‌گوییم:«لیس البتة امّا ان یکون البیت الواحد فیه نبوة او امامة»؛ یعنى: البته چنین نیست که بیت واحدى یا بیت نبوت باشد و یا امامت؛ بلکه ممکن است در بیت واحد،هر دو مجتمع باشند.

 

3-مانعة الخُلُوّ : منفصلۀ مانعة الخلوّ قضیه‌اى است که در آن به تنافى دو طرف[در موجبه]،و عدم تنافى آن‌دو[در سالبه]در کذب، نه در صدق،حکم شده است. یعنى در موجبه بیان مى‌شود که ارتفاع مقدم و تالى با هم ناممکن است،اما اجتماعشان ممکن مى‌باشد؛ و در سالبه بیان مى‌شود که ارتفاع مقدم و تالى ممکن است، اما اجتماعشان ناممکن مى‌باشد.

مانعة الخلوّ موجبه مانند:جسم یا غیر سفید است و یا غیر سیاه است. یعنى از این دو حال بیرون نیست،اگرچه ممکن است هم این باشد و هم آن.

مانعة الخلو سالبهمانند:چنین نیست که جسم یا سفید باشد و یا سیاه باشد.معناى این قضیه آن است که گاهى یک جسم از هردو طرف خالى است،[یعنى نه سفید است و نه سیاه]،اما نمى‌تواند هردو طرف را در خود جمع کند،[یعنى هم سفید باشد و هم سیاه].

 

فایده مانعة الخلّو موجبه:

این قضیه در مواردى کاربرد دارد که شخصى توهم مى‌کند واقع مى‌تواند از هر دو طرف خالى باشد،[یعنى گمان مى‌کند ارتفاع مقدم و تالى جایز است]؛مانند کسى که مى‌پندارد یک شىء مى‌تواند نه علت باشد و نه معلول؛که به او گفته مى‌شود:«هر شیئى از این‌دو حال بیرون نیست:یا علت است و یا معلول.» اگرچه ممکن است یک پدیده هم علت باشد و هم معلول؛ یعنى علت یک شىء باشد و معلول شىء دیگر.

 

فایده مانعة الخلّو سالبه:

و اما مانعة الخلوّ سالبه در پاسخ کسى بیان مى‌شود که مى‌پندارد واقع نمى‌تواند از مقدم و تالى خالى باشد،[به گونه‌اى که نه مقدم صدق کند و نه تالى]؛مانند کسى که گمان مى‌کند مردم دو دسته‌اند،و دستۀ سومى وجود ندارد:یک گروه عاقل‌اند اما دین ندارند، و گروه دیگر دین دارند اما عاقل نیستند.در پاسخ به چنین کسى گفته مى‌شود:

«چنین نیست که انسان یا عاقل بى‌دین باشد، و یا دیندار بى‌عقل»؛ بلکه ممکن است یک شخص هم عاقل باشد و هم دیندار. 

 


منابع 

-شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، ج 1

-المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، ج 1

 

تلخیص از نگین افتخاری

تقسیمات دیگر شرطیه

گفتیم شرطیه به اعتبار نوع نسبتى که در آن است،به متصله و منفصله تقسیم مى‌شود؛ و به لحاظ کیفیت،به موجبه و سالبه تقسیم مى‌شود؛ و به لحاظ حالات و زمانها به شخصیه،مهمله و محصوره منقسم مى‌شود. محصوره نیز یا کلیه است و یا جزئیه.

اکنون مى‌پردازیم به بیان اقسام هریک از متصله و منفصله. 

شرطیه متصله در یک تقسیم اساسى به دو قسم مى‌شود:1-لزومیه 2-اتفاقیه؛

و جهت این تقسیم،طبیعت و نوع اتصال است. گاهى اتصال و تعلیق دو نسبت از نوع پیوستگى لزومى و گاهى از نوع اتصال اتفاقى است.

 

متصله لزومیه: عبارتست از قضیۀ شرطیۀ متصله‌اى که میان دو طرف آن(یعنى مقدم و تالى) یکنوع اتصال و پیوستگى حقیقى و واقعى وجود داشته باشد،که از یک علاقه و ارتباط تنگاتنگ میان طرفین ناشى مى‌شود بگونه‌اى که همین علاقه باعث مى‌شود که یکى مستلزم دیگرى باشد و هر کجا یکى از آن دو بود، دیگرى هم حتما باشد و هیچگاه تخلف ندارد.

مانند:«اگر آب گرم شود،منبسط مى‌گردد.»در این مثال، مقدم، علتِ تالى است. و مانند:«هنگامى که آب منبسط مى‌شود،گرم شده است».در اینجا برعکس قضیۀ نخست،تالى، علتِ مقدم است و مانند:«هنگامى که آب بجوشد، منبسط مى‌شود». در این قضیه، مقدم و تالى هردو معلولِ یک علت هستند؛ زیرا جوشیدن و انبساط، هر دو، معلول یک درجۀ حرارت خاص مى‌باشند.

 

متصله اتفاقیه: آنست که در آن فقط به مطلقِ اتصال دو نسبتحکم شده باشد، بدون اینکه میان آن دو علاقه و پیوند ذاتى و طبیعى وجود داشته باشد و به عبارت دیگر:

اتفاقیه آنست که میان دو طرف آن یعنى مقدم و تالى هیچ‌گونه اتصال و پیوستگى حقیقى وجود ندارد چون علاقه‌اى به یکدیگر ندارند و بین آنها ارتباطى نیست تا آن ارتباط، سبب ملازمه میان طرفین گردد.

مثل آنکه به‌طور اتفاقى همیشه محمد پس از شروع درس، وارد کلاس شده باشد؛ که در این صورت گفته مى‌شود:«هرگاه محمد وارد کلاس شود، درس از پیش شروع شده است.» چنانکه ملاحظه مى‌شود، هیچ علقه و پیوندى میان آمدن محمد به کلاس، و شروع پیشین درس وجود ندارد؛ و تنها بر حسب اتفاق و تصادف،چندین بار این دو با هم مقارن شده‌اند. 

 

اقسام منفصله

در مورد شرطیۀ منفصله نیز دو تقسیم جارى مى‌شود:

 

الف-عنادیه و اتفاقیه

این تقسیم به اعتبار طبیعت تنافى میان طرفین قضیه است، مانند متصله[که به اعتبار طبیعت اتصال و ارتباط مقدم و تالى به دو دسته تقسیم شد.] قضیۀ منفصله به این لحاظ بر دو نوع است:

  

1-عنادیه: و آن عبارتست از قضیۀ منفصله‌اى که میان مقدم و تالى، در آن تنافى و عناد حقیقى و واقعى باشد؛یعنى:ذاتاً با یکدیگر تنافى دارند و در ضمن هیچ ماده‌اى از مواد قابل جمع نیستند؛ مانند«العدد الصحیح امّا زوج و امّا فرد» که میان زوجیت و فردیت تنافى ذاتى در کار است  و لذا بصورت موجبه کلیه مى‌توان گفت:دائما امّا ان یکون العدد زوجاً و امّا فرداً یعنى: محال است که عددى هم زوج باشد و هم فرد،یا نه زوج باشد و نه فرد.

 

2-اتفاقیه: و آن عبارتست از قضیۀ منفصله‌اى که میان دو طرف آن تنافى ذاتى و حقیقى در کار نیست بلکه اتفاقاً و تصادفاً و بالعرض و بخاطر یک امر خارجى عرضى چنین تنافى‌اى پیدا شده؛ مثال مشهور«امّا ان یکون هذا اسود و غیر کاتب و امّا ان یکون کاتبا و غیر اسود» . واضح است که میان کتابت و سواد (سیاهی) تنافى ذاتى نیست وگرنه هیچ کجا نباید قابل جمع یا رفع باشند؛ در حالیکه کثیرى از انسانها در خارج، نه اسود هستند و نه کاتب پس تنافى ذاتى نیست ولى اتفاقاً در مورد زید مثلا ما علم اجمالى داریم که یا کاتب و لا اسود است و یا اسود و لا کاتب، آن دو را جمعا ندارد امّا این عرضى است و مخصوص به مواردی است که علم اجمالى داریم نه اینکه حقیقى و ذاتى باشد.

و مانند«این کتاب یا در باب منطق است،و یا مال حسن است»،اگر بر حسب اتفاق بدانیم که حسن کتابى در باب منطق ندارد، و در عین حال احتمال دهیم کتاب موردنظر، یک کتاب منطقى است.

 


منابع 

-شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، ج 1

-المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، ج 1

 

تلخیص از نگین افتخاری

پس از بررسى اهم قضایاى موجهۀ بسیطه ، به بیان اهم موجهات مرکبه مى‌پردازیم و قبل از بیان انواع مرکبات چند نکته را بیان مى‌کنیم:

 

نکته اول : قضیه مرکبه همیشه با تجزیه و تحلیل به دو قضیۀ بسیطه انحلال پیدا مى‌کند؛ که همیشه جزء اوّل آن به صراحت و با تمامى متعلقاتش (موضوع، محمول ، نسبت بین آنان، جهت آن ) بیان مى‌شود و جزء ثانى با رمز و اشاره بیان مى‌گردد. رموزی مانند کلمۀ «لا دائماً » و«لا بالضرورة» و هیچگاه جزء ثانى به صراحت بیان نمى‌شود وگرنه یک قضیه مرکبه نخواهد بود بلکه دو قضیه موجهۀ بسیطه خواهد بود.

 

نکته دوم : همیشه در قضایاى مرکبه جزء اوّل با جزء ثانى از حیث کمیت موافق‌اند، یعنى هر دو کلیه یا جزئیه‌اند و از حیث کیفیت (ایجاب و سلب) مخالف‌اند، به این صورت که اگر جزء اوّل موجبه باشد جزء ثانى سالبه خواهد بود و اگر سالبه باشد موجبه مى‌شود.

 

نکته سوم : معیار در موجبه بودن یا سالبه بودن قضیه مرکبه، به جزء اوّل آنست که به صراحت آمده است . یعنى اگر جزء اوّل موجبه بود کل قضیه را موجبه حساب مى‌کنند و اگر سالبه بود سالبه.

 

نکته چهارم : نیاز ما  به قضایاى مرکبه برای ترکیب و تشکیل قضایاى مرکبه، جهت دفع توهم است و لا غیر.

 

اهم قضایاى مرکبه شش قضیه است که به ترتیب عبارتند از:

1 - مشروطۀ خاصه : عبارتست از همان قضیۀ مشروطۀ عامه که به عدم دوام ذاتى مقید شده است.

مشروطۀ عامه قضیه‌اى است که بر ضرورت ثبوت محمول براى ذات موضوع مادامى که وصف براى ذات ثابت است، دلالت مى‌کند. مانند «کل ماش متحرک بالضرورة مادام ماشیا» که در اینجا دو احتمال پیدا مى‌شود:

یکی اینکه نسبت محمول به موضوع فقط و فقط مادام الوصف باشد نه مادام الذات و دوم اینکه این نسبت دوام الذات باشد، یعنى تا زمانى که ذات ماشى (مثلا انسان) موجود است وصف متحرک بودن هم براى او دوام دارد، چه در حال مشى باشد یا نه؟ اینجا است که به منظور دفع توهم و بیان و تصریح به این نکته که این نسبت، فقط ضرورت مادام الوصف دارد و بیش از آن استمرار و ثبوت ندارد، قید«لا دوام ذاتى»را مى‌آوریم و مشروطه عامه را مقید به این قید کرده و مى‌گوییم: «کل ماش متحرک مادام ماشیا لا دائما» یعنى:

ثبوت حرکت براى ماشى دائمى نیست  و نام این قضیه مشروطه خاصه است و قید «لا دوام ذاتى»همواره اشاره است به یک مطلقۀ عامه‌اى که از نظر کمی با جزء اوّل موافق و از نظر کیفی با او مخالف است. بنابراین مشروطۀ خاصه همواره از یک مشروطۀ عامه و یک مطلقه عامه ترکیب مى‌شود. مانند«کل ماش متحرک بالضرورة مادام ماشیا لا دائما»

 

2 - عرفیه خاصه: عبارتست از عرفیۀ عامه‌اى که به قید عدم دوام ذاتى مقید شده است.

معنایش آن است که محمول اگرچه تا وقتى وصف هست، براى موضوع ثابت است، اما ثبوتش براى ذات همیشگى نیست.

توسط عرفیۀ خاصه احتمال ثبوت دائمى حکم مادام که ذات برقرار است، نفى مى‌شود و قید«عدم دوام»، همچون گذشته، به یک قضیۀ مطلقۀ عامه اشاره دارد. مانند: «هر درختى دائما نمو کننده است، مادامى که درخت است، نه دائما» . قید «نه دائما» اشاره به این قضیه دارد که «هیچ درختى بالفعل نموکننده نیست».

 

3 - وجودیۀ لا ضروریه :  عبارتست از مطلقۀ عامه‌اى که به قید عدم ضرورت ذاتیه مقید شده باشد.

مطلقه عامه آن قضیه‌اى بود که بر فعلیت نسبت محمول به موضوع دلالت مى‌کرد، چه فعلیت ایجاب باشد و چه سلب که در اینجا دو احتمال وجود دارد: یکى آنکه ثبوت محمول براى ذات موضوع ضرورى باشد، و دوم اینکه ثبوت محمول براى ذات موضوع ضرورى نباشد. براى تصریح به اینکه ثبوت محمول براى ذات موضوع ضرورت ندارد، قید «نه ضرورتا» به قضیه اضافه مى‌شود و معناى سلبِ ضرورت همان امکان عام است (امکان عام عبارت بود از سلب ضرورت از طرف مقابل)، پس وقتى ضرورت از طرفى که صریحا در قضیه ذکر شده (با فرض اینکه این طرف،یک حکم ایجابى است) نفى مى‌شود، معنایش آن خواهد بود که جهتِ طرفِ مقابل، یعنى سلب، امکان عام است.

 

4 - وجودیۀ لا دائمه : عبارتست از مطلقۀ عامه‌اى که به قید عدم دوام ذاتى مقید شده باشد.

گفته شد که مطلقه عامه قضیه‌اى است که در آن به فعلیت نسبت محمول به موضوع در یکى از زمان‌ها حکم شده باشد، ولى در آن دو احتمال مى‌رود:

1 - فعلیت نسبت در یکى از زمان‌ها باشد و لا غیر.

2 - علاوه بر فعلیت نسبت، دوام مادام الذات هم باشد .

یعنى ثبوت محمول براى موضوع در موجبه و سلب آن از موضوع در سالبه، دوام مادام الذات داشته باشد . مانند «کل انسان ضاحک بالفعل»که هردو محتمل است ولى ما براى دفع توهم و تصریح به این نکته که این نسبت دوام مادام الذات ندارد قید«لا دوام ذاتى» را مى‌آوریم و قضیه را مرکبه کرده و مى‌گوئیم: «کل انسان ضاحک بالفعل لا دائما» و قید «لا دائما» اشاره است به یک مطلقۀ عامه‌اى که با جزء اوّل از نظر کمی موافق و از نظر کیفی مخالف است یعنی «لا شى من الانسان بضاحک بالفعل» و بدین‌وسیله روشن مى‌شود که نسبت مذکور در جزء اوّل قضیه (یعنى ثبوت ضاحکیت براى انسان) دوام مادام الذات ندارد بلکه گاهى هست و گاهى نیست . که در این صورت همیشه «وجودیه لا دائمه» از دو مطلقۀ عامه ترکیب مى‌شود که یکى موجبه و دیگرى سالبه است.

 

5 - حینیۀ لا دائمه: عبارتست از حینیۀ مطلقه‌اى که به قید عدم دوام ذاتى مقید شده است.

حینیۀ مطلقه آن قضیه‌اى بود که در آن به فعلیت نسبت محمول براى موضوع در حین معینى و با وصف معینى حکم شده باشد. یعنى موضوع مادامى که داراى فلان وصف است و در فلان زمان معین قرار دارد این محمول براى او فعلیت دارد مانند «کل کاتب متحرک الاّ صابع بالفعل حین هو کاتب» حال در این قضیه برحسب واقع و نفس الامر دو احتمال متصور است:

1 - ثبوت محمول براى موضوع فقط فعلیت مادام الوصف دارد و لا غیر.

2 - علاوه بر آن این ثبوت، دوام مادام الذات هم دارد. یعنى مادامى که این موضوع در خارج موجود است این محمول براى او دائمى است (چه داراى وصف فلان باشد یا نه، داراى فلان زمان معین باشد یا نه)، ما براى دفع این توهم و اثبات اینکه فلان نسبت فقط و فقط فعلیت مادام الوصف دارد و لا غیر، قضیۀ فوق را به قید عدم دوام ذاتى مقید کرده و مى‌گوییم: «کل کاتب متحرک الاصابع بالفعل حین هو کاتب لا دائما» و بارها گفته شده که قید لا دوام ذاتى به یک مطلقه عامه اشاره دارد و معنای آن این است که:

نسبت مذکور در جزء اوّل، دوام مادام الذات ندارد بلکه گاهى هست و گاهى نیست و آن وقتى است که متصف به صفت مذکور نباشد با این ملاحظه قضیۀ حینیۀ لا دائمه همیشه مرکب از یک حینیۀ مطلقه و یک مطلقه عامه خواهد بود.

 

6 - ممکنۀ خاصه : عبارتست از ممکنۀ عامه که به قید عدم ضرورت ذاتى مقید شده است.

معناى این قید آن است که طرف موافق که در متن قضیه ذکر شده است ضرورى نیست، همانگونه که در قضیه از طرف مخالف صریحا نفى ضرورت شده است.

با این قید احتمال وجوب در قضیۀ موجبه و احتمال امتناع در قضیۀ سالبه نفى مى‌شود و مجموع قضیه، پس از ترکیب، بیانگر امکان خاص خواهد بود. که امکان خاص عبارت است از سلب ضرورت از هر دو طرف ایجاب و سلب.

بنابراین ممکنۀ خاصه از دو ممکنۀ عامه تشکیل مى‌شود و جهت قضیه در آن در صورتى که قضیه صادق باشد با مادۀ واقعى آن کاملا مطابق خواهد بود. براى رساندن این مطلب کافى است قید«امکان خاص» در قضیه ذکر شود بدین صورت که مثلا گفته شود: «هر حیوانى، به امکان خاص، متحرک است»، مفاد این قضیه آن است که هر حیوانى به امکان عام متحرک است، و هیچ حیوانى به امکان عام متحرک نیست و تعبیر«امکان خاص»به منزلۀ آن است که ممکنۀ عامه مقید به«عدم ضرورت»شود. بنابراین قضیۀ پیشین مى‌تواند بدین صورت بیان شود: «هر حیوانى به امکان عام متحرک است،نه ضرورتا»

 


منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

منطقیات (شرح مبسوط شرح شمسیه) ج1

تحریر منطق - علی شیروانی

 

تلخیص:فائزه موسوی

پس از آشنایى با معناى مادۀ قضیه و جهت قضیه، حال به  بیان انواع قضایاى موجّهه می پردازیم .

قضیه موجهه به دو قسم بسیطه و مرکبه تقسیم می شود:

موجهۀ بسیطه عبارتست از: قضیۀ موجهه‌اى که ظاهراً و باطناً یک قضیه بیشتر نبوده و داراى یک نسبت بیشتر نیست و با تجزیه و تحلیل هم نمی توانیم آن را به دو قضیه تقسیم کنیم.

موجهۀ مرکبه عبارتست از: قضیۀ موجهه‌اى که با تجزیه و تحلیل به دو قضیه تقسیم مى‌شود یعنی که مى‌توان آن را به صورت دو موجهۀ بسیطه بیان کردکه یکى موجبه و دیگرى سالبه است به این صورت که اگر جزء اوّل موجبه باشد جزء ثانى سالبه است و بالعکس و چون به دو قضیه منحل مى‌شود آن را مرکبه گویند.

 

اقسام بسیطه

اگرچه اقسام موجهۀ بسیطه فراوان است، اما مهمترین آنها هشت قضیه است:

 

1 - ضروریۀ ذاتیه یا ضروریۀ مطلقه : عبارتست از قضیه موجهه‌اى که در آن به ضرورت نسبت محمول به موضوع، مادام الذات حکم شده باش. یعنى تا مادامى که این ذات موجود است و همین ذات هست، نسبت فلان محمول به آن ذات نسبت ضرورت و لزوم است بگونه‌اى که انفکاک، مستحیل باشد. در چنین قضیه‌اى اگر موجبه باشد ماده و جهت هردو وجوب است و اگر سالبه باشد ماده و جهت هردو امتناع است.

مانند: انسان ضرورتاً حیوان است و درخت ضرورتاً تنفس نمى‌کند.

 

نزد منطق‌دانان ضرورت دیگرى نیز هست که به آن«ضرورت ازلى»گفته مى‌شود و آن قضیه‌اى است که در آن به ضرورت محض حکم شده است، بدون هیچ قیدى (حتى قید"مادام که ذات موضوع موجود است") . این نوع ضرورت تنها در مورد وجود خداوند و صفات متعالى او برقرار مى‌شود مانند «خداوند،به ضرورت ازلى،موجود است» و یا «خداوند،به ضرورت ازلى،حىّ،عالم و قادر است».

 

2 - مشروطۀ عامه: عبارتست از قضیه موجهه‌اى که در آن به ضرورت نسبت محمول به موضوع حکم شده باشد امّا نه مادام الذات؛ بلکه مادام الوصف. یعنى تا زمانى که ذات و موصوف، متصف به یک وصف و معَنوَن به یک عنوانى باشد این محمول براى او ضرورت دارد؛ امّا همین‌که این وصفِ عنوانى را از دست داد ولو خودِ ذات باقى باشد، این محمول براى او ضرورت نخواهد داشت. پس ضرورت، مشروط به یک وصف عنوانى است.

مانند "کلُ ماشٍ متحرکٌ بالضرورة مادام ماشیا"، یعنى:صفت متحرک بودن براى رونده  ضرورى است تا مادامى که رونده باشد، ولى اگر رونده نبود و ایستاده یا نشسته بود، البته که ذات باقى است ولى دیگر صفت حرکت برایش ضرورى نیست بلکه ممکن است.

 

3 - دائمۀ مطلقه: عبارتست از قضیه موجهه‌اى که در آن به دوام نسبت محمول به موضوع، مادام الذات حکم شده باشد. یعنى مادامى که آن ذات باشد این محمول براى آن ذات دوام دارد و همیشگى است . اگرچه ضرورت و استحالۀ انفکاک نداشته و عقلا انفکاک ممکن است، ولى دوام و عدم انفکاک خارجى را دارد .

مانند «لا زال الحبشى اسودٌ» "همیشه حبشى سیاه پوست است" . یعنى على الدوام در خارج، هر انسانِ حبشى اسود بوده و هست و خواهد بود ولى عقلاً سلب و انفکاک ممکن است.

 

4 - عرفیۀ عامه : عبارتست از قضیه موجهه‌اى که در آن به دوام نسبت محمول به موضوع حکم شده باشد امّا نه مادام الذات،  بلکه مادام الوصف.  یعنى تا زمانیکه ذات و موضوع داراى فلان وصف عنوانى باشد این محمول براى او دائمى است و در اینکه قضیۀ موجبه یا سالبه باشد فرقی نمی کند.

مانند«کل کاتب متحرک الاصابع دائما مادام کاتبا» یعنی هر نویسنده‌اى، دائما انگشتانش در حرکت است مادام که نویسنده است. زیرا چنین نیست که تا ذات انسان باقى است انگشتان او در حرکت باشد، اما تا وقتى عنوان نویسنده براى ذات ثابت است انگشتان در حرکت خواهد بود.

 

5 - مطلقۀ عامه یا فعلیه: عبارتست از قضیۀ موجهه‌اى که در آن به فعلیت نسبت محمول به موضوع حکم شده باشد . یعنى این نسبت در خارج بوقوع پیوسته و به فعلیت رسیده، با قطع‌نظر از اینکه ضرورت هم داشته باشد یا نه، دوام هم داشته باشد یا نه، در زمان گذشته باشد یا حال یا آینده. مانند هر انسانى بالفعل رونده است. از اینجا دانسته مى‌شود که مطلقۀ عامه از تمام قضایاى پیشین عام‌تر بوده و همۀ آنها را شامل مى‌شود.

 

6 - حینیۀ مطلقه: عبارتست از قضیه موجهه‌اى که حکم شده باشد در آن به فعلیت نسبت محمول به موضوع، مادام الوصف و یا در زمان معین نه مطلقاً . در حقیقت حینیۀ مطلقه قسمى از مطلقه عامه است با این تفاوت که در آنجا فعلیت، مطلق بود (یعنى مقید به شرط و قید و زمان خاصى نبود) ولى در اینجا فعلیت، مقید به زمان معین و مادام الوصف است، شبیه مشروطۀ عامه که ضرورت وصفى و مشروط داشت و عرفیه عامه که دوام وصفى داشت، حینیۀ مطلقه هم فعلیت مشروط دارد. مانند هر پرنده‌اى بالفعل مادام که در حال پرواز است بالهاى خود را حرکت مى‌دهد.

 

7 - ممکنه عامه: عبارتست از قضیه موجهه‌اى که در آن به سلب ضرورت نسبت از جانب مقابل نسبتى که در قضیه آمده حکم شده باشد. پس اگر قضیه موجبه باشد، بر سلب ضرورت سلب دلالت مى‌کند، و اگر قضیه سالبه باشد، بر سلب ضرورت ایجاب دلالت مى‌کند.

معناى این سخن آن است که: ممکنۀ عامه بیان مى‌کند نسبتى که در قضیه ذکر شده، ممتنع نیست؛ خواه ضرورى باشد یا نباشد؛ خواه تحقق یافته باشد یا نیافته باشد؛ و خواه همیشگى باشد یا نباشد. مانند: «هر انسانى، به امکان عام، نویسنده است.» یعنى:

ثبوت نویسندگى براى هیچ انسانى ممتنع نیست؛ پس عدم نویسندگى ضرورى نیست، اگرچه بر حسب اتفاق برخى از انسانها متصف به نویسندگى نشوند.

از اینجا دانسته مى‌شود که ممکنۀ عامه از همۀ قضایاى پیشین عام‌تر است.

 

8 - حینیۀ ممکنه: یکى از اقسام ممکنه عامه است و آن عبارتست از قضیه موجهه ایی که حکم شده باشد در آن به امکان در زمان معین، با وصف معین که آن امکان همیشه نیست و مخصوص این زمان است و کاری به زمانهای دیگر ندارد. (در ممکنه عامه، امکان عام، اطلاق داشت و مقید به زمان خاص و وصف معینى نبود ولی در حینیۀ ممکنه، جهت امکان، مقید است و مادام الوصف عنوانى است نه مطلقاً ).  

مانند «کلُ ماشٍ غیرُ مضطربِ الیدین بالامکان العام حین هو ماشٌ» یعنی هر رونده‌اى، به امکان عام در زمانى که رونده است، دستهایش غیر متحرک است.

حینیۀ ممکنه هنگامى آورده مى‌شود که کسى توهم کند ثبوت محمول براى موضوع، هنگام اتصافش به یک وصف خاص، محال مى‌باشد.

حینیۀ ممکنه از ممکنه عامه اخص می باشد و قسمى از اقسام آن است ولى از جمیع اقسام ششگانۀ بسائط که ذکر شد اعم مى‌باشد. 

 


منابع :

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

منطقیات (شرح مبسوط شرح شمسیه) ج1

تحریر منطق - علی شیروانی

 

تلخیص: فائزه موسوی

قضیه حملیه از لحاظ ذکر و عدم ذکر«جهت قضیه»دو قسم مى‌شود:

 

1-قضیه مطلقه آنست که«جهت قضیه»در آن ذکر نشده باشد و آن را مطلقه گویند و آن را نیز مهمله گویند؛ از آن‌رو که جهت قضیه در آن اهمال شده و مسکوت گذارده شده. مانند«کل انسان حیوان»،«کل انسان کاتب».

2-قضیۀ موجهه آن است که جهت در آن ذکر شده باشد؛ مانند«کل انسان حیوان بالضرورة» و«لا شىء من الانسان بفرس بالضرورة» و «کل انسان کاتب بالامکان الخاص».

براى توضیح این تقسیم باید دو مطلب کاملا طرح بشود: 1-مادۀ قضیه  2-جهت قضیه:

 

مادۀ قضیه

در هر قضیه ای، اگر رابطۀ واقعی موضوع و محمول در عالم خارج را بررسی کنیم، از سه حال خارج نیست:

 

1) وجوب: ثبوت محمول براى ذات موضوع، ضرورى است.

(معناى مطابقى وجوب، ضرورت ثبوت است و معناى التزامى آن، امتناع سلب است).

مانند: «انسان، حیوان ناطق است.» و یا «عدد چهار، زوج است.»

(در مثال اول، محمول یا همان «حیوان ناطق»، جزء ذاتیات «انسان» است که براى آن ضرورى است. در مثال دوم، «زوجیت»، جزء  لوازم ذات «عدد چهار» است که باز هم برای آن ضروری است.)

توضیح قید «برای ذات موضوع»: گاهى ضرورت ثبوت، از ناحیۀ ذات موضوع است؛ مانند مثال های فوق.  گاهى هم از ناحیه یک امر خارج از ذات موضوع است، مانند لزوم حرکت برای کرۀ زمین. (که لازمۀ ذاتی آن نیست به گونه ‌ای که نتوان زمین را بدون حرکت تعقل کرد) مورد دوم از بحث ما خارج است.

 

2) امتناع: ثبوت محمول براى ذات موضوع، محال است.

مانند: «اجتماع نقیضان محال است.» و یا «شریک خداوند موجود نیست.»

امتناع در مثال های فوق، امتناع ذاتی است. اما گاهی ذاتی نیست، مانند: «انسان خوابیده اندیشمند نیست.» در اینجا امتناع اندیشمند بودن نه به خاطر ذات انسان، بلکه به واسطۀ یک عامل خارجی یعنی خواب ایجاد شده و از بحث ما خارج است.

 به این ترتیب، وجوب و امتناع در یک امر اشتراک دارند و آن «ضرورت حکم»است. و یک افتراق دارند و آن اینکه وجوب، ضرورت ثبوت محمول براى موضوع است و امتناع، ضرورت سلب محمول از موضوع است.

 

3) امکان خاص (ذاتی یا حقیقی): نه ثبوت محمول براى ذات موضوع ضرورى است و نه سلب آن.

به عبارت دیگر، ثبوت و سلب هر دو ممکن هستند، ضرورت ایجاب و ضرورت سلب، هر دو منتفی هستند.

مانند: انسان کاتب است. (کاتب بودن و کاتب نبودن هیچ یک برای انسان ضروری نیست و هر دو ممکن است)

 

امکان عام

«امکان عام» هم مانند «امکان خاص» به معناى نفی ضرورت است. تفاوت آن ها در این است که «امکان خاص» ضرورت ایجاب و سلب، هر دو را نفی می کند، ولی «امکان عام» فقط یک ضرورت را نفی می کند و آن هم ضرورت جانب مقابل است.

اگر قضیه موجبه باشد، معناى امکان عام سلب ضرورت از جانب مقابل (یعنى جانب سلب) است. اگر قضیه سالبه باشد، معناى امکان عام سلب ضرورت از جانب مقابل آن است (یعنى از جانب ایجاب).

امکان عام کارى به جانب موافق ندارد و دربارۀ آن سکوت می کند. در اینجا چند حالت پیش می آید:

اگر جانب موافق هم ضرورت نداشت که می شود امکان خاص.

اگر جانب موافق ضرورت داشت، بسته به اینکه جانب موافق ایجاب باشد یا سلب، یکی از دو حالت وجوب یا امتناع پیش می آید.

بنابراین، امکان عام قسم چهارمی از مواد قضایا نیست و در هر حال به یکی از سه قسمی که قبلا ذکر شد (وجوب، امتناع، امکان خاص) قابل انطباق است.

مثال: «انسان به امکان عام، کاتب است» یا «انسان ممکن الکتابة است» معنایش این است که سلب کتابت از انسان ضرورى نیست. در این قضیه به جانب ثبوت کارى نداریم و در واقع ممکن است ثبوت کتابت براى انسان ضرورى باشد (که در آن صورت می شود وجوب) و یا ثبوت کتابت برای انسان ممکن باشد (که مى‌شود امکان خاص.)

مثال: «انسان به امکان عام کاتب نیست» معنایش این است که ثبوت کتابت براى انسان ضرورى نیست. در این قضیه به جانب سلب کاری نداریم، ممکن است سلب کتابت از انسان ضروری باشد (که در آن صورت می شود امتناع) و ممکن است سلب کتابت برای انسان ممکن باشد (که در این صورت می شود امکان خاص، چون سلب ضرورت از هر دو جانب ثبوت و عدم شده)

 

جهت قضیه

جهت قضیه چیزی است که با توجه به الفاظ قضیه، دربارۀ کیفیت نسبت بین موضوع و محمول فهمیده می شود.

ماده و جهت قضیه، هر دو «کیفیت نسبت میان موضوع و محمول» هستند. تفاوتشان در این است که:

  • ماده قضیه، نسبت واقعی است که میان موضوع و محمول در عالم خارج وجود دارد. همۀ قضایا ماده دارند (وجوب، امتناع و یا امکان خاص)؛ چه در قضیه بیان شده باشد و هنگام توجه به آن ادراک شود، چه بیان نشده باشد و ادراک نشود.
  • جهت قضیه، چیزى است که از کیفیت نسبت بین موضوع و محمول، به حسب عبارت قضیه فهمیده و تصور مى‌شود. بنابراین ممکن است قضیه ای فاقد جهت باشد، یا اگر جهت دارد، جهت آن با مادۀ واقعی قضیه مطابق نباشد.

  

ملاک صدق و کذب بودن موجهات

صدق عبارتست از مطابقت خبر با واقع. بر این اساس:

 

1) اگر ماده و جهت قضیه عین هم باشند، آن گاه قضیه حتما صدق است:

مانند: «انسان ضرورتا حیوان است.»

(جهتی که در قضیه ذکر شده، با ماده واقعی کاملا تطابق دارد)

 

2) اگر ماده و جهت قضیه با هم مطابق نبودند، دو حالت دارد:

الف) با هم سازگاری دارند (جهت با ماده تطابق ندارد ولى از آن اعم است) که در این صورت قضیه صدق است.

مانند: «انسان ممکن است حیوان باشد»

در اینجا جهت با ماده مطابقت ندارد؛ زیرا مادۀ واقعی ضرورت است ولى جهت ذکر شده در قضیه امکان عام است. ولی چون امکان عام شامل وجوب هم می شود، قضیه صدق است.

ب) با هم سازگاری ندارند (تناقض دارند) که در این صورت قضیه کذب است.

مانند: «انسان به امکان عام سنگ است»

در اینجا مادۀ واقعی قضیه امتناع است ولی جهت ذکر شده امکان عام است که اصلا با هم سازگاری ندارند و قضیه کاذب است.

 


منابع 

شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1

المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، جلد 1

 

تلخیص از سمیه افتخاری

مقدّمه

آنچه تا بحال مطرح شد یک تقسیمات عام و کلى در رابطه با مطلق قضیه بود و گفتیم:قضیه یا حملیه است و یا شرطیه؛ و شرطیه هم یا متصله است و یا منفصله. و نیز قضیه(چه حملیه و چه شرطیه) یا موجبه است یا سالبه، و در تقسیمى دیگر یا شخصیه است یا طبیعیه یا مهمله و یا محصوره.

اما در این فصل از کتاب ما از تقسیمهایى سخن مى‌گوییم که اختصاص به حملیه دارد. این تقسیمها عبارتند از:

1. از جهت وجود موضوع در قضیه موجبه.

2. از جهت محصله یا معدوله بودن موضوع یا محمول یا هر دو.

3. از حیث جهت قضیه و نسبت که ضرورت یا دوام و...باشد. 

 

تقسیم اوّل: ذهنیه،خارجیه،حقیقیه

تقسیم اوّل از تقسیمات قضیه حملیه که مخصوص«حملیه موجبه»مى‌باشد اینست که: قضیه به لحاظ وجود موضوع، سه قسم مى‌شود:1-ذهنیه 2-خارجیه 3-حقیقیه. 

حملیۀ موجبه قضیه‌اى است که ثبوت چیزى را براى شىء افاده مى‌کند؛و تردیدى نیست که ثبوت چیزى براى شىء،فرع بر ثبوت آن شىء(مثبَت له)مى‌باشد

یعنى در حملیۀ موجبه،پیش از فرض ثبوت محمول براى موضوع،باید ثبوت و تحقق موضوع،فرض شده باشد؛چرا که اگر موضوع موجود نباشد،امکان ندارد چیزى براى آن ثابت شود.

مثلا در قضیۀ«سعید ایستاده است»،امکان ندارد سعید وجود نداشته باشد و با این همه ایستاده بودن براى وى اثبات شود. 

امّا قضیۀ سالبه،بر خلاف قضیۀ موجبه،خواهان وجود موضوع نیست؛زیرا شىء معدوم،این قابلیت را دارد که هر چیزى از آن سلب شود.و ازاین‌رو گفته‌اند:«سالبه در صورت انتفاء موضوع نیز صادق است». مثلا قضیۀ «پدر عیسى بن مریم غذا نمى‌خورد،نمى‌آشامید،نمى‌خوابید،و سخن نمى‌گفت» یک قضیۀ صادقى است؛ز یرا پدر عیسى بن مریم اساساً وجود نداشت، و در نتیجه هیچ یک از امور یاد شده قطعا براى وى ثابت نبوده است.چنین قضیۀ سالبه‌اى را«سالبۀ به انتفاء موضوع»مى‌نامند. 

 

مراد از بیان فوق آن است که قضیۀ موجبه براى آن‌که صادق باشد،باید وجود موضوعش فرض شود، و در غیر این صورت دروغ و کاذب خواهد بود.

اما وجود موضوع،در قضیۀ موجبه سه گونه مى‌تواند باشد:

 

1. ذهنیه: و آن عبارتست از قضیه حملیه موجبه‌اى که موضوع آن فقط در ذهن موجود و قابل تعقل است؛ولى در خارج موجود و متحقق نیست و ثبوت محمول براى موضوع در این‌گونه قضایا،در وعاء ذهن انجام مى‌پذیرد. اعم از اینکه در خارج ممتنع الافراد باشد مانند اجتماع نقیضین یا کوه یاقوت و یا ممکن الافراد باشند مانند سیمرغ که ممکن التحقق هست ولى هیچگاه متحقق نشده و نخواهد شد.

 

2. خارجیه: و آن عبارتست از قضیه حملیه موجبه‌اى که موضوع آن در خارج از ذهن موجود شود و در خارج حکمى و محمولى براى آن ثابت شود؛ به گونه‌اى که در قضیه تنها افرادى که در یکى از زمانهاى گذشته،حال یا آینده وجود دارد، موردنظر مى‌باشد؛مانند:«هر دانش‌آموزى که در مدرسه است،کوشاست». یا «مردمان زمان حضرت نوح همگى غرق شدند مگر جناب نوح و پیروانش»

 

3. حقیقیه: و آن عبارتست از قضیۀ حملیۀ موجبه‌اى که موضوع آن در واقع و نفس الامر موجود باشد بدین‌معنى که حکم بر افراد موضوع مى‌شود،اعم از افرادى که محققه الوجود هستند و در یکی از زمانهای سه گانه موجود مى‌شوند؛ و یا آنها که مقدرة الوجود هستند و فرض وجودشان مى‌شوند ولو در خارج هرگز موجود نشوند؛ امّا واقع و نفس الامر اینست که اگر موجود شوند فلان حکم را خواهند داشت.

مانند:«کل انسان حیوان» یا «هر مثلثى مجموع زاویه‌هایش برابر با  180درجه است.» یا «کل ماء طاهر».

در این مثالها هر فردى که براى موضوع فرض شود-خواه بالفعل موجود باشد،و خواه معدوم باشد اما وجودش فرض شده باشد-در آن داخل بوده و هنگام تحقق، مشمول آن حکم خواهد بود.

 

تقسیم دوم: محصّله و معدوله

 

هریک از موضوع و محمول قضیۀ حملیه گاهى یک شىء محصّل و متحقق و موجودى است و به تعبیرى از امور وجودیه است یعنى بر یک شىء موجود دلالت مى‌کند؛ مانند انسان،زید،حیوان ؛ و یا حاکى از یک صفت وجودى مى‌باشد؛مانند عالم،عادل،شجاع. 

و گاهى موضوع یا محمول و یا هم موضوع و هم محمول، یک امر معدوله است؛یعنى:یک چیزى است که حرف سلب بر آن داخل شده باشد. مانند ناانسان، نادان، نابینا.

با این مقدمه می توان گفت قضیه به لحاظ وجودى و یا عدمى بودن موضوع و محمولش به دو دسته تقسیم مى‌شود: قضیۀ محصله و قضیۀ معدوله.

 

1. محصله: قضیه ای است که هم موضوع و هم محمول آن هر دو،محصل و امر ثبوتى باشند. چنین قضیه‌اى را«محصلة الطرفین»نیز مى‌نامند.

نکته:خود محصله دو شعبه دارد:

الف-موجبه مانند«زیدٌ قائمٌ»  ب-سالبه مانند «زیدٌ لیس بقائمٍ».

 

2-معدوله: قضیه‌اى است که موضوع یا محمول آن قضیه و یا هر دوى آنها یک امر معدول مى‌باشد؛ خواه قضیه، موجبه باشد و خواه سالبه.

اگر موضوع قضیه معدول باشد، آن را«معدولة الموضوع»نامند؛ و اگر محمول آن معدول باشد،آن را «معدولة المحمول»خوانند؛ و اگر موضوع و محمول هر دو معدول باشند،به آن «معدولة الطرفین»گفته مى‌شود.

معدولة الطرفین مانند «هر غیر عالمى غیر صائب الرأى است.»

معدولة الموضوع مانند «غیر عالم سعادتمند نیست.» یا «هر غیر مؤمنی ذلیل است».

معدولة المحمول مانند «هوا غیر فاسد است» یا «بعض انسانها غیر سفید نیستند».

 

وجه تسمیۀ معدوله

قضیه را از آن جهت معدوله مى‌گویند که حرف سلب در آن، از وظیفۀ اصلى خود عدول کرده و بجاى اینکه رابطه را سلب کند،فقط جزء محمول و یا جزء موضوع و یا جزء هر دو طرف واقع شده است.

وجه تسمیۀ این قضیه به معدوله،  از باب«تسمیة الشىء باسم جزئه»است چون کل قضیه معدوله نشده بلکه جزء قضیه معدوله شده است.

 


منابع :

شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1

المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، جلد 1

 

تلخیص از نگین افتخاری

 

اقسام قضیه به اعتبار موضوع

قضیۀ حملیه به اعتبار موضوع چهار قسم است:

1.شخصیه یا مخصوصه   2. طبیعیه   3. مهمله    4. محصوره یا مسوّره

البته این تقسیم براى قضیه شرطیه هم هست، فقط قسم طبیعیه در شرطیه جارى نیست.

این چهار قسم، براساس کلی یا جزئی بودن موضوع تعریف می شوند.

مرحوم مظفر مى‌فرماید موضوع در قضیۀ حملیه یا جزیى حقیقى است و یا کلى:

 

الف) قضیه‌اى که موضوع آن جزئى حقیقى باشد

 یعنى موضوع در خارج بر بیش از یک فرد صادق نباشد و اساسا صدقش بر بیش از یک فرد ممتنع باشد؛ آن را «شخصیه»گویند،چون منسوب به شخص است و«مخصوصه»خوانند، چون حکم در آن، مخصوص یک فرد است و کلیت ندارد.

قضیه شخصیه یا موجبه است یا سالبه. موجبه مانند:«جناب شیخ مفید(ره) مجّدِد قرن چهارم هجرى است»

و سالبه مانند: «تو شاعر نیستی» و «این عصر بشارت‌دهندۀ به نیکى نیست».

 

ب: قضیه ای که موضوع آن کلى باشد

سه حالت متصور است که هرکدام اسم مخصوصى دارند:

1. قضیه‌اى که موضوع آن کلى است و حکم براى نفسِ "کلى بماهو کلى" و براى طبیعة بماهو طبیعة صادر شده است؛ بگونه‌ایکه از تمامى افراد و مصادیق خارجیۀ آن قطع  نظر شده و تمام نظر به خود طبیعت و کلى دوخته شده است . چنین قضیه‌اى را «طبیعیه» گویند. مانند«الانسانُ نوعٌ» یا «الحیوانُ لیس بنوعٍ».

2. اگر موضوع قضیه،کلى باشد ولى حکم به ملاحظۀ افراد آن بر موضوع بار شده باشد (بطورى که حکم در حقیقت براى افراد باشد و کلى،عنوان و آینه‌اى براى افراد باشد)، و نیز این ویژگى را داشته باشد که کمیت و مقدار افراد(بعض یا کل) در آن مشخص نباشد؛ چنین قضیه‌اى را «مهمله»گویند.

بدان‌جهت که کمیت افراد در آن اهمال شده و مسکوت گذاشته شده است.

مانند «الْإِنْسٰانَ لَفِی خُسْرٍ» در اینجا مشخص نیست که آیا همۀ انسانها مراد است یا بعض انسانها؟و نیز در«المومنُ لا یکذبُ»بیان نشده که آیا مراد همۀ مؤمنان است یا برخى از آنان.

3. قضیه‌اى که در آن،کلى به ملاحظۀ افراد موضوع واقع شده (نه بما هو کلى)، با این ویژگى که کمیت و مقدار افراد، بیان شده باشد (یعنى در قضیه ثابت شده باشد که حکم براى تمامى افراد موضوع، ثابت شده یا براى برخى از آنها). چنین قضیه‌اى را «محصوره» گویند؛(چون داراى حصر است و افراد موضوع، محصور و معین شده‌اند) و«مسوَّره»نیز گویند.

قضیه محصوره خود چهار قسم می شود: موجبه کلیه، موجبه جزئیه، سالبه کلیه، سالبه جزئیه.

 

تنها قضیۀ محصوره معتبر است

مرحوم مظفر مى‌فرماید از انواع چهارگانۀ قضایاى حملیه، تنها قضیه محصوره با اقسام چهارگانه‌اش معتبر هستند، و قضایاى شخصیه و طبیعیه و مهمله در علوم معتبر نیستند و منطقى از آنها بحثى نمى‌کند.

بنابراین مقصود اصلى منطقى از مباحث قضایا، همانا مبحث محصورات اربع است که حجت و استدلال از آنها تشکیل مى‌شود.

اما قضیۀ شخصیه مورد توجه منطق‌دان نیست،بخاطر آنکه مسایل منطق قوانین عمومى و فراگیر است،و لذا با قضایاى شخصیه،که فردى و خاص بوده و عمومیتى ندارند، تناسبى ندارد.

و قضایاى طبیعیه نیز در حکم قضایاى شخصیه است؛ زیرا حکمى که این قضایا بیانگر آنند،یک قانون عمومى و فراگیر را[که بر مصادیق عدیده تطبیق کند] ارائه نمى‌دهد؛

و اما قضیۀ مهمله،به منزلۀ قضیۀ جزئیه و در حکم آن است؛زیرا حکمى که در آن است هم مى‌تواند به همۀ افراد موضوع مربوط باشد و نیز مى‌تواند تنها به بعضى از افراد آن مربوط باشد. براى اینکه کمیت افراد بیان نشده، لذا قضیه مهمله استقلالاً معتبر نیست.

 

سور و الفاظ آن

الفاظى را که توسط آنها کمیت قضایاى محصوره بیان مى‌شود«سور قضیه» مى‌نامند.

هریک از چهار قضیۀ محصوره،سور خاص خود را دارد:

 

1- سور موجبۀ کلیه عبارت است از:کل،جمیع،همه،تمام و الفاظ دیگرى که بر ثبوت محمول براى همۀ افراد موضوع دلالت دارد.

2-سور سالبۀ کلیه عبارت است از: هیچ‌یک، هیچ چیزى، نکره در سیاق نفى و دیگر الفاظى که بر سلب محمول از همۀ افراد موضوع دلالت دارد.

3-سور موجبۀ جزئیه عبارت است از: بعض، بسیار، اندک، تعدادى و الفاظ مشابه آن‌که بر ثبوت محمول براى بعضى از افراد موضوع دلالت مى‌کند.

4-سور سالبۀ جزئیه عبارت است از: بعضى از... نیستند؛ برخى از...نیستند، چنین نیست که همۀ...و الفاظ نظیر آن‌که بر سلب محمول از بعض افراد موضوع دلالت مى‌کند.

 

ما براى رعایت اختصار،براى سور هریک از انواع قضیۀ محصوره،علامت خاصى قرار مى‌دهیم:

«هر»براى موجبۀ کلیه.

«هیچ»براى سالبۀ کلیه.

«بعض»براى موجبۀ جزئیه.

«بعض»براى سالبۀ جزئیه.

 

تقسیم شرطیه به شخصیه،مهمله و محصوره

در قضیۀ شرطیه نیز تقسیمى شبیه تقسیم قضیۀ حملیه جارى مى‌شود، اما نه به اعتبار موضوع آن؛چرا که قضیۀ شرطیه اساسا موضوع ندارد، بلکه به اعتبار حالات و زمانهایى که در آن تلازم و یا عناد واقع مى‌شود.

قضیۀ شرطیه به این اعتبار داراى سه قسم است:شخصیه،مهمله و محصوره؛ و دیگر قسم چهارمى به نام طبیعیه ندارد.

«سور» نیز در در شرطیه بر عمومیت و فراگیر بودن، و یا خاص بودن حالات و زمانها دلالت مى‌کند:

 

1. سور موجبۀ کلیه عبارت است از:هرگاه، هر زمان و مانند آن در متصله؛ و «همیشه»در منفصله.

2-سور سالبۀ کلیه عبارت از: هرگز چنین نیست، البته چنین نیست، هم در متصله و هم در منفصله.

3-سور موجبۀ جزئیه عبارت است از:گاهى چنین است، هم در متصله و هم در منفصله.

4-سور سالبۀ جزئیه عبارت است از:گاهى چنین نیست،در هر دو؛ و چنین نیست که هرگاه،در خصوص متصله.

 


منابع :

شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1

المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، جلد 1

 

 تلخیص از نگین افتخاری

قضایا و احکام آن

مبحث اصلى در بخش تصدیقات همان مبحث حجت است و مباحث قضایا مقدّمه‌اى براى آن است. سرّ مطلب آن است که هر حجت و استدلالى حداقل از دو قضیه (صغرى و کبرى) تشکیل مى‌شود و این دو قضیه، اجزاء و مبادى تصدیقیۀ هر استدلال‌اند. بنابراین لازم است نخست با مباحث قضایا و اقسام و احکام آن به تفصیل آشنا شویم تا بتوانیم از مباحث حجت نتیجۀ مطلوب را بدست آوریم.

 

تعریف خبر یا قضیه

در اصطلاح منطق،مشهور مناطقه گفته‌اند:

«الخبرُ او القضیةُ قولٌ یَحتملُ الصدق او الکذب». مرحوم مظفر برخلاف مشهور مى‌فرماید:«الخبر او القضیة: المرکب التام الذى یَصحُ ان نَصِفَهُ بالصِّدق او الکذب»؛

یعنى:خبر یا قضیه عبارتست از آن مرکب تامى که قابل اتصاف به صدق یا کذب باشد؛ یعنى در حقیقت هر خبرى یا صدق است اگر مطابق با واقع باشد و یا کذب است اگر مخالف با واقع باشد.

عبارت«مرکب تام»،در تعریف بالا،جنس قریب است و هر دو نوع مرکب تام،یعنى خبر و انشاء، را شامل مى‌شود و بقیۀ تعریف، «خاصه»است که توسط آن، انشاء از تعریف بیرون مى‌رود.1

پس این تعریف از نوع رسم تام است؛زیرا رسم تام آن تعریفى است که مشتمل بر جنس قریب و عرضى خاصه باشد.

مرحوم مظفّر بعد از بیان تعریف مذکور مى‌فرماید:به منظور هرچه دقیقتر و کاملتر بودن، تعریف کلمۀ«لذاته»را اضافه مى‌کنیم و مى‌گوییم:«القضیة:المرکب التام الذى یصح ان نصفه بالصدق او الکذب لذاته».

نکته:فرق مابین قضیه و تصدیق این است که هر تصدیقى قضیه هست و لکن هر قضیه‌اى تصدیق نیست.

 

اجزاء قضیه

به‌طور کلى هر قضیه داراى سه جزء است: دو طرف قضیه و یک رابطه و نسبت.

فایدۀ رابطه آنست که «لولا النسبة» هرگز قضیه‌اى تحقق نمى‌یابد؛ و با نبودن نسبت، فقط یک سلسله مفردات از هم گسیخته و جداگانه باقى خواهد ماند مثل «زید و قیام و جلوس».

اما در صورت وجود نسبت، «زید جالس است» یا «زید قائم نیست» قضیه تشکیل خواهند داد.

در هر قضیه:

طرف اول:که محکومٌ علیه است،[یعنی بر آن حکم می شود]،«موضوع» نامیه می شود.

طرف دوم:که محکومٌ به است،[یعنى به آن حکم مى‌شود]، «محمول» نامیده می شود.

نسبت:که لفظى که بر آن دلالت دارد، «رابطه» نامیده مى‌شود.

 

اقسام قضیه

قضیه از لحاظ از جهت رابطه و نسبت حکمیه، به دو قسم حملیه و شرطیه تقسیم مى‌شود:

 

1- قضیۀ حملیه

در قضیه حملیه سخن از حمل محمول بر موضوع و اتحاد آن دو،در وجود خارجى است. یعنی نسبت بین طرفین قضیه، اتحاد آن‌ دو طرف و ثبوت دومى براى اولى است؛ و خلاصه معناى نسبت یاد شده این است که: «این،آن است»؛ یا «این،آن نیست». بنابراین، قضیۀ حملیه را مى‌توان چنین تعریف کرد:

«ما حکم فیها بثبوت شىء لشىء او نفیِهِ عنه»- قضیه‌اى است که در آن به ثبوت چیزى براى چیزى یا نفی از آن حکم شده است.

قضیه حملیه مانند: راستى پسندیده است؛ دروغگو مورد اعتماد نیست.

 

2- قضیه شرطیه

در قضیه شرطیه هریک از دو طرف خودشان در اصل قضیه بوده‌اند که با ادات شرط به یکدیگر مرتبط شده اند و به دلیل نسبتى که میانشان برقرار شده است، آن‌ دو جمله به صورت یک قضیه در آمده‌اند و هریک از آنها یک خبر مستقل،که سکوت بر آن صحیح باشد،نیستند.

«اگر خورشید طلوع کند، روز موجود است» و مانند: «لفظ یا مفرد است و یا مرکب است.»

پس اگر متکلم بگوید: «اگر خورشید طلوع کند» و دیگر هیچ نگوید، آنچه گفته است، «خبر» نیست و مرکب ناقص خواهد بود.

نکته: در قضیۀ شرطى، طرف اول را«مقدم» و طرف دوم را«تالى» و لفظى را که بر نسبت دلالت دارد«رابطه»مى‌نامند.

 

انواع قضیه شرطیه: متصله و منفصله

قضیۀ شرطیه به متصله و منفصله تقسیم مى‌شود. زیرا نسبت میان دو قضیه دو گونه مى‌تواند باشد:

1. آنکه نسبت، بیانگر اتصال میان دو قضیه و معلق بودن یکى بر دیگرى، یا نفى این اتصال و تعلیق باشد، که در این صورت آن قضیۀ شرطیه را «متصله» مى‌نامند.

مانند: «اگر درس بخوانم، موفق می شوم.»

2. آنکه نسبت،بیانگر انفصال و جدایى طرفین، یا نفى انفصال باشد،که به آن «منفصله» گفته مى‌شود. در شرطیه منفصله هرکدام از مقدم و یا تالى اگر محقق بشود، دیگرى حتما معدوم خواهد بود و هرگز قابل جمع نیستند.

مانند: «عدد یا زوج است یا فرد» و «چنین نیست که اگر انسان سخن‌چین باشد،مورد اعتماد باشد.» 

 

موجبه و سالبه

قضیه(حملیه و چه شرطیه) از لحاظ کیفیت یعنى از حیث ایجاب و سلب، به دو قسم تقسیم مى‌شود:

 1. موجبه: و آن قضیه‌ایست که داراى نسبت و رابطۀ ایجابى و اثباتى باشد؛ مثل «زیدٌ قائمٌ».

[حکم می شود به ثبوت چیزی برای چیزی، ثبوتُ شیءٍ لشیءٍ]

 2. سالبه: و آن قضیه‌اى است که بر سلب ربط و حمل،دلالت دارد؛مثل«زیدٌ لیس بقائمٍ»

[حکم می شود به نفی ثبوت چیزی برای چیزی].

 

نکته: ایجاب و سلب قضیه را«کِیف قضیه»مى‌نامند؛چراکه توسط«کیف؟»[چگونه؟] از ثبوت نسبت و یا عدم آن سؤال مى‌شود.

در مقابل کلى و جزیى بودن قضیه را«کمّ قضیه»مى‌نامند.این نام از «کمّ»استفهامى گرفته شده که توسط آن از مقدار اشیاء پرسش مى‌شود و مصدر صناعى آن«کمیّت»است.

 


پانویس:

1 تفصیل این موضوع در کتاب شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1 ص 326-323 آمده است.

 

منابع :

شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1

المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، جلد 1

 

 تلخیص از نگین افتخاری

1) تقسیم ثنائى (دوتایی)

در این نوع تقسیم،  شىء را از راه دوران بین نفی و اثبات تقسیم می کنیم.

مانند: حیوان یا ناطق است و یا غیرناطق.

نفی و اثبات، یا همان سلب و ایجاب، نقیض یکدیگرند و می دانیم که اجتماع و ارتفاع نقیضین محال است.

ارتفاع نقیضان محال است، یعنی شق سومی برای چنین تقسیمی متصور نیست و فردی نیست که نه این باشد و نه آن. (در مثال فوق، امکان ندارد که حیوانی، نه ناطق باشد و نه غیرناطق، حتما یکی ازاین دو تا هست)

اجتماع نقیضان محال است، یعنی امکان ندارد که در جایی هر دو طرف (نفی و اثبات) یکی شوند و به یک وجود، موجود باشند. (در مثال بالا، یعنی حیوان، بلکه وجودی نداریم که هم ناطق باشد و هم غیرناطق)

از موارد فوق نتیجه می شود که اولا چنین تقسیمی حتما دوتایی خواهد بود و ثانیا حاصر است (یعنى تمام افراد مقسم در این دو قسم حصر مى‌شود) و ثالثا جامع و مانع است.  

در مثالی که گذشت، شقّ اوّل یک دسته از افراد حیوان، یعنى انسان‌ها را شامل می شود و شقّ ثانى که غیر ناطق است، تمام انواع دیگر از حیوانات را بدون استثناء شامل مى‌شود،چه آن‌ها که براى بشر کشف شده و چه آن‌ها که کشف نشده و از این‌رو حاصر و مانع و جامع است.

تقسیم ثنائی را می توان ادامه داد، به این صورت که  یکی از دو طرف یا هر دو طرف را باز هم به صورت ثنائی تقسیم کنیم، تا جایی که مفید باشد.

 

مثال: کلّی (در علم منطق):

-- ذاتى افراد است

               --- تمام ذات افراد است (نوع)

               --- تمام ذات نیست

                              ---- ذاتی مشترک است (جنس)

                              ----ذاتی غیرمشترک (فصل)

-- غیرذاتی (عرضى است) 

               --- مختص به یک ماهیت (عرضی خاصه)

               --- غیرمختص (عرضی عامه)

 

کاربرد و فایدۀ تقسیم ثنائی:

1) در جایی که اقسام شیء نامتناهى است، با این شیوه تقسیم می توان همۀ اقسام را در کلمۀ «غیرآن» خلاصه کرد. (مانند غیرناطق که در مثال ذکر شد و همه موجودات غیر از انسان را که بی شمار هستند در بر دارد.

2) در جایی که هدف این باشد که اقسام به صورت حصر عقلى بیان شوند.

3) در به دست آوردن حد و رسم اشیاء.

  

2) تقسیم تفصیلى

در این نوع تقسیم، (به جای دوتا دوتا جلو رفتن)، شیء از ابتدا به همۀ اقسام محصور و محدود خود تقسیم می شود. (باید اقسام محدود باشند و اگر نامتناهی باشند، امکان چنین تقسیمی نیست)

تقسیم‌ تفصیلى خود بر دو نوع است

الف) عقلى: وجود قسم دیگری برای شیء، عقلا محال است

مانند تقسیم کلمه به این صورت:

کلمه ای که بر ذات دلالت می کند و آن اسم است، کلمه ای که بر زمان دلات می کند و آن فعل است، کلمه ای که نه بر ذات دلالت دارد و نه بر زمان و آن حرف است.

برای اثبات اینکه تقسیم تفصیلی، عقلی است و قسم دیگری ندارد، باید آن را به تقسیم ثنائی برگرداند. یعنی باید برپایه نفی و اثبات بنا شده باشد. که در مثال فوق به این صورت است: کلمه یا بر ذات دلالت می کند (اسم) یا نمی کند. کلمه ای که بر ذات دلالت نمی کند، یا بر زمان دلالت می کند(فعل) یا نه (حرف)

ب) استقرائى: وجود قسم دیگری برای شیء عقلا محال نیست. (ما به وسیلۀ جستجو اقسامی را به دست آورده و ذکر کرده ایم، عقلا ممکن است اقسام دیگری هم داشته باشد.)

مانند تقسیم ادیان آسمانی به یهودیت، مسیحیت و اسلام.

  

تعریف توسط تقسیم

حال به این موضوع می پردازیم که تعریف به وسیلۀ تقسیم چگونه است؟ و از کدام نوع از اقسام اربعۀ تعریف به شمار می آید؟

الف) تقسیم ذاتى مقسم نیست، بلکه بر مقسم عارض مى‌شود و حمل مى‌گردد. مثلا وقتى مى‌گوییم: «الانسان امّا عالم و امّا جاهل»، این تقسیم بر انسان عارض مى‌شود و انسان مقسم آن است.

ب) عوارض دو دسته‌اند: عوارض عامه که بر مقسم و غیر آن عارض مى‌شوند، عوارض خاصه که مخصوص این مقسم هستند. تقسیم غالب اوقات از عوارض خاصه است، همانند تقسیم انسان به عالم و جاهل که این تقسیم مخصوص انسان بوده و تنها بر انسان عارض مى‌شود. (البتّه گاهى هم قسمت از عوارض عامه است؛ یعنى اقسام هم بر این مقسم و هم بر غیر آن عارض مى‌شوند مانند: مانند: «الانسان امّا ابیض او اسود و...» که ابیضیت و اسودیت هم بر انسان و هم بر غیر آن حمل مى‌شود.

ج) عوارض خاصه دو نوعند: عرضى خاصه شامل (که تمامى افراد معروض و مقسم را شامل مى‌شود، مانند خندان.) و عرضى خاصۀ غیر شامل (که یک دسته از افراد معروض را شامل است. مانند شاعر)

با توجه به اینکه تقسیم منطقى و صحیح ، جامع افراد مقسم و مانع اغیار است، تقسیم، عرضی خاصه شامل محسوب می شود، چرا که اقسام با مقسم برابرند.

د) یکى از شروط تعریف، آن بود که معرّف از حیث مفهوم ذهنى از معرّف اجلى و اعرف و اظهر باشد. در غالب موارد،  اقسام یکى‌یکى از مقسم اجلى هستند. مانند حیوان که مقسم است از انسان و فرس و بقر و...که اقسام او هستند ابهام و اجمالش بیش‌تر است.

از این چهار مقدّمه به این نتیجه مى‌رسیم که:

1) تعریف یک ماهیّت به وسیلۀ تقسیم صحیح است.

2) این تعریف، تعریف به عرضى خاصه است، پس رسم ناقص محسوب می شود.

 

کسب تعریف توسط تقسیم (یا چگونه برای به دست آوردن مجهول تصوری بیندیشیم؟)

معلومات تصوّرى‌اى که هریک از ما انسان‌ها در ذهن داریم دو شعبه دارد:

1) بدیهیات، یعنى تصوّراتى که نیازى به فکر و نظر ندارد، بلکه بدون آن و البتّه با یکى از اسباب توجّه نفس که در آغاز کتاب بیان شد قابل دانسته شدن باشد. مثل مفاهیم بدیهى عامه‌اى از قبیل مفهوم وجود-عدم-شىء و امثال این‌ها.

2) نظریات، یعنى معلومات تصوّرى‌اى که آگاهى به آن‌ها محتاج به کارگیرى فکر و اندیشه است. (در ذهن ما از سایر مفاهیم ممتاز نیست و نیاز به معرفى و شناسایى –حد و رسم- دارد)

حال سوال این است که چگونه حد و رسم اشیاء را به دست آوریم؟

دو طریقه براى اکتساب حدود و رسوم وجود دارد:

 

1) روش تحلیل عقلى

اجمال این طریقه در بخش اول منطق، در مراحل فکر بیان شد. گفتیم تفکر 5 مرحله دارد. دو  مرحلۀ اوّل مقدّماتى و مشترک میان طریقۀ تحلیل عقلى و طریقۀ تقسیم ثنائى است. 3 مرحلۀ‌ بعدی  مراحل اصلى و اساسى تفکّر و اندیشه براى کسب مجهولات است.

مرحلۀ اوّل: مواجهه با یک مشکل و مجهول (مثلا «آب» مجهول ما است)

مرحلۀ دوم: شناخت نوع مشکل. باید دید آیا مجهول از انواع جوهر است؟یا از انواع عرض؟ بر فرض که از اعراض باشد آیا از مقولۀ کیفیّات است؟یا کمیّات؟ و... و بر فرض که از جواهر باشد آیا از مفارقات و مجرّدات است؟یا از مادیّات؟ بر فرض که از مادیّات باشد آیا از جمادات است؟ یا نباتات؟ یا حیوانات؟ بر فرض که از جمادات باشد، آیا از سوائل است؟ یا از جامدات و ثوابت؟ ...

اگر در این مرحله، جنس قریب شناسایی شد (مثلا فهمیدیم که آب، جسم سائل است)، تنها کافى است فصل قریب آن ماهیّت یا عرضى خاصه‌اش را به دست آوریم. ولى اگر جنس متوسط یا جنس عالى مشکل را فهمیدیم، باید مراحل سوم و چهارم و پنجم را چند بار بپیماییم تا جنس قریب به دست آید.  

پس از پشت‌سر گذاردن این دو مرحلۀ مقدّماتى نوبت به سه مرحلۀ اصلى تفکّر و اندیشه مى‌رسد که مرحوم مظفّر از آن‌ها به سه دوره و یا سه حرکت یاد کرده:

مرحلۀ سوم: حرکت ذاهبه یا رفت.  یعنی حرکت عقل از مجهول به معلومات. در روش تحلیل عقلی، در این مرحله، انسان در ذهن خود همۀ افراد داخل در جنسی را که مجهول در آن مندرج است در نظر می گیرد، مثلا برای «آب» همۀ افراد «مایع» (جسم سائل) را که آب هم جزو آنها است در نظر می گیرد، مانند شیر، روغن و ... . در این مرحله هدف تنها استخراج مشارکات در جنس است و کارى به متباینات و جهات ممتازه نداریم.

مرحلۀ چهارم: حرکت دائریه یا گردشی. یعنی حرکت عقل در میان معلومات (براى به دست آوردن معلومات مناسب) این مرحله دشوارترین و پراهمّیّت‌ترین دوره است که اگر شخص متفکر بتواند معلومات مناسبى را جمع‌آورى و دسته‌بندى کند کار تمام است. در روش تحلیل عقلی، در این مرحله انسان باید مجموعه های افراد جنسی را که مجهول در آن مندرج است ملاحظه کند و آنها را دسته بندی کند. دسته ای را به افراد مجهول اختصاص دهد و دسته هایی را به انواع دیگر. مثلا در مثال فوق، دسته های مایعات مانند آب، شیر، روغن و ... را درنظر بگیرد. سپس سعی کند ذاتیات یا عوارض خاصه ای را که  افراد دستۀ شامل مجهول را از افراد سایر دسته ها متمایز می کند پیدا کند. برای یافته این ذاتیات یا عوارض خاصه به جستجو، آزمایش، استفاده از علوم بشری و .... نیاز است.

اگر در این مرحله،  فصل مجهول به دست آمد، (جنس قریب را هم که از مرحله قبل داشتیم)، حدتام به دست می آید و اگر خاصۀ مجهول به دست آمد، رسم تام به دست می آید.

در مثال فوق، باید انواع مایعات را تجزیه و تحلیل کند که، مثلا خون، آب، شیر و ... هر یک از چه عناصرى تشکیل شده؟ ذاتى مختص به آب کدام است؟ عرضى خاصۀ آن کدام است؟ مثلا بفهمد که آب تنها مایعی است که نه رنگ دارد نه مزه و نه بو، یا از حیث ذاتیات به این نتیجه برسد که آب تنها جسم سائلى است که داراى وزن بوده و بالطبع ثقیل است یا براساس اجزاء طبیعى آب را شناسایى کند که آب جسم سیّالى است که مرکّب است از هیدروژن و اکسیژن و این مخصوص آب است و بدین‌وسیله بتواند فصل قریب آن مجهول را و یا عرضى خاصه‌اش را اکتساب کند و ...

مرحلۀ پنجم: حرکت راجعه یا برگشت. با تشکیل حد یا رسم، عقل به مرحلۀ نهایی که حرکت از معلوم (به دست آمده) به مجهول (که در ابتدا داشتیم و اکنون معلوم شده) است می پردازد.

  

2) روش تقسیم منطقی ثنائى

همانطور که گفته شد، دو مرحلۀ اول در هر دو روش یکسان هستند. اما در سه حرکت اصلى فکر این دو طریق فرق دارند:

در روش تحلیل عقلى ابتدا همۀ متشارکات در جنس و به عبارت دیگر همۀ انواعى را که با این مجهول در جنس قریب شریک بودند، استخراج مى‌کردیم و سپس به تجزیه و تحلیل این انواع از یکدیگر مى‌پرداختیم تا ذاتى یا عرضى مختص به مجهولمان را دریابیم.

در روش تقسیم ثنائى در مرحلۀ سوم مستقیما به سراغ جنس (قریب) رفته و آن را بر اساس آنچه مجهول را به طور ذاتی یا عرضی متمایز می سازد و نفی آن تقسیم ثنائی مى‌کنیم. در مثال «آب»، که مایع بودن آن را می دانیم، می گوییم: میاع یا بدون رنگ است یا غیر آن. مایع بدون رنگ، یا بدون مزه است یا غیرآن و ... . این کار را آن قدر ادامه می دهیم تا به فصل یا عرضى خاصه دست پیدا کنیم.

اگر جنس قریب را نمی دانستمی، با همین روش جنس عالی یا متوسط را تقسیم می کنیم تا به جنس قریب دست یابیم و کار را با جنس قریب مطابق بالا ادامه می دهیم.

 


منابع 

شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1

المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، جلد 1

 

تلخیص از سمیه افتخاری 

تعریف تقسیم

تقسیم یک شىء یعنی تجزیه (جزءجزء کردن) آن به اجزای متباین.

(متباین یعنى امورى که میان هرکدام از آن‌ها با دیگرى، از نسب اربع، تباین کلّى وجود دارد و هیچ کدام بر هیچ فردى از افراد دیگر صدق نمى‌کند.)

مفهوم تقسیم یا قسمت از جمله مفاهیم بدیهى‌است که نیاز به تعریف ندارد و آنچه بیان شد تنها یک تعریف لفظی محسوب می شود.

وقتی شیئی را تقسیم می کنیم:

  • خود آن شىء را مَقسَم می گویند. (یعنی محل تقسیم)
  • هر یک از اجزای آن را نسبت به خود شیء قِسم می گویند. (مجموع آنها را اقسام گویند)
  • هر یک از اجزای آن را نسبت به همدیگر، قَسیم گویند.

مثلا در علم منطق مى‌گویند: علم بر دو قسم است 1.تصوّر 2.تصدیق. در اینجا علم، مقسم است. هریک از تصوّر و تصدیق نسبت به خود علم، اقسام و نسبت به یکدیگر، قسیم شمرده مى‌شوند. یعنى تصوّر، قسم علم است و قسیم تصدیق است. متقابلا تصدیق نیز قسم علم و قسیم تصوّر است.

 

فایدۀ تقسیم

تقسیم و دسته‌بندى اشیاء، امری فطری در انسان است که نیاز به آموختن ندارد. (مانندنطق) ذهن انسان از زمانی که چشم باز می کند، مشغول تقسیم بندی اشیاء است: تقسیم موجودات به جمادات، نباتات، حیوانات. تقسیم انسانها به سیاه، سفید و ...، تقسیم علم به طب، فیزیک، شیمی و ...

تقسیم فواید فراوانی دارد، مثلا به کمک آن می توان علوم را به صورت ابواب و فصول جداگانه تدوین کرد تا مراجعه به آن آسان باشد، با تقسیم زمان به سال و ماه و هفته و ... می توان مقدار عمر و تاریخ را فهمید و از وقت بهتر استفاده کرد، با تقسیم مدارس به ابتدایی، متوسطه و ... می توان برای هر سطح شیوه آموزش مناسبی قرار داد و ... اما فایدۀ اصلی قسمت از دیدگاه علم منطق این است که به وسیلۀ قسمت مى‌توانیم حدود و رسوم اشیاء را به دست آوریم. (که در درس های آینده به آن خواهیم پرداخت)

 

اصول تقسیم

یک تقسیم‌بندى اگر بخواهد منطقى و جامع و مانع باشد،باید از چهار اصل پیروى کند:

1) لزوم ثمره: تقسیم‌بندى باید ثمره و فایده ای داشته باشد. برای این منظور، اقسام باید از جهت ویژگی ها و احکام موردنظر، گوناگون باشند.

مثلا در علم نحو، اگر فعل را به ماضی، مضارع و امر تقسیم کنیم، هر کدام حکم خاصی دارد و این تقسیم مفید است، ولی اگر فعل را به فعلی که عین الفعل آن مضموم، مفتوح ی مکسور است تقسیم کنیم، هر سه در علم نحو حکم یکسانی دارند و چنین تقسیمی مفید نیست.

2) لزوم مباین بودن اقسام: تقسیم تنها در صورتی صحیح است که هر یک از اقسام با دیگری مباین باشد و هیچ یک بر مصادیق دیگرى صدق نکند. این اصل از تعریف تقسیم به دست می آید.

مثلا تقسیم عدد به زوج و فرد، تقسیم درستی است، چون هر عددی یا زوج است یا فرد. ولی تقسیم انسان ها به دانا، نادان، بیمار و سالم درست نیست، زیرا ممکن است انسانی هم دانا باشد و هم بیمار و این ها قسم های مباین و جدا از هم نیستند.

3) اساس تقسیم: هر تقسیمى باید براساس جهت واحدى بنا شود، نه این‌که بعضى اقسام بر جهتى و بعضى دیگر بر جهت دیگر استوار باشد.

مثلا اگر بخواهیم کتاب های یک کتابخانه را بر اساس الفبا تقسیم بندی کنیم، باید همواره یک جهت، مثلا نام کتاب را در نظر بگیریم، نه اینکه برخی را بر اساس حرف اول نام کتاب و برخی را بر اساس حرف اول نام نویسنده یا حرف اول موضوع آن دسته بندی کنیم که فایده ندارد.

همچنین وقتی فصل را به قریب و بعید تقسیم می کنیم، یک جهت، یعنی قرب و بعد از ماهیت را در نظر گرفته ایم که صحیح است.

4) جامع و مانع بودن: مجموعۀ اقسام باید با خود مَقسَم مساوی و برابر باشد.

جامع بودن تقسیم یعنی همۀ اقسامی را که می تواند در آن وارد شود در بر بگیرد. به عبارت دیگر حاصر باشد، یعنی تقسیم به صورت حصر عقلی منحصر در اقسام باشد و فرد دیگرى در بین نباشد که از اقسام بیرون باشد. مانع بودن تقسیم یعنی مانع از وارد شدن امور دیگری غیر از اقسامش در آن باشد.

مثلا تقسیم انسان به عالم و جاهل، از این لحاظ صحیح است: می توان گفت هر انسانی یا عالم است یا جاهل است و هر عالم یا جاهلی انسان است. به این ترتیب مجموعۀ اقسام با مقسم برابرند.

  

انواع تقسیم

 تقسیم بر دو نوع است:

 

1) تقسیم کلّ به اجزای آن (تقسیم طبیعى)

چهار نوع دارد:

الف) تقسیم بر اساس تجزیه و تحلیل عقلی:  مانند تقسیم انسان به حیوان و ناطق. در اینجا انسان را مرکب عقلى و اجزای آن را اجزاء تحلیلى عقلى می گویند.

در این نوع تقسیم، اجزاء در ذهن قابل تصورند، ولی در خارج نمی توان آن ها را تفکیک کرد. یعنی آن امر کلی که مقسم قرار گرفته، در خارج مرکب و دارای اجزا نیست که با کالبدشکافى بتوان به آن‌ها رسید. ولى در ذهن که تصوّر مى‌شود، عقل ما آن‌ها را به یک سلسله اجزاء عقلى تجزیه و تحلیل مى‌کند.

ب) تقسیم بر اساس تجزیه و تحلیل طبیعی: مانند تقسیم آب به اکسیژن و هیدروژن، یا تقسیم خون به گلبول های قرمز و سفید و پلاسما. در اینجا آب را مرکب طبیعی و اجزای آن را اجزاء طبیعى یا عنصرى می نامند.

در این نوع تقسیم، کل یا مرکب به اجزای اصلی و اولیۀ آن که در عالم طبیعت موجود است و به‌طور طبیعى و خدادادى از آن ها  تشکیل شده (بدون دخالت بشر)، تقسیم می شود.

ج) تقسیم بر اساس تجزیه و تحلیل صناعی: مانند تقسیم کاغذ به پنبه و آهک یا تقسیم سکنجبین به سرکه و انگبین (شکر یا عسل). در اینجا کاغذ را مرکب صناعی و اجزای آن را اجزای صناعی می گویند.

در این نوع تقسیم، کل بر اساس اجزایی که دست بشر در ساخت آن به کار برده تقسیم می شود.

د) تقسیم بر اساس تجزیه و تحلیل خارجی: بر دو نوع است:

  1. تقسیم به اجزای متشابه: مانند تقسیم متر به صد سانتی متر، یا تقسیم خط به چند پاره خط
  2. تقسیم به اجزای غیرمتشابه: مانند تقسیم منزل به آجر و گچ و آهن و سیمان و ... یا تقسیم منزل به اتاق و حیاط و پشت بام و ... یا تقسیم انسان به گوشت و خون و پوست و ....

در اینجا کل (مانند انسان یا منزل) را مرکب خارجی و اجزای آن را اجزای خارجی می گویند.

در این نوع تقسیم، کل بر اساس اجزایی که در خارج موجود و مشهود هستند تقسیم می شود.

 

2) تقسیم کلّى به جزئیات آن (تقسیم منطقى)

این تقسیمی است که در علم منطق با آن سروکار داریم و برای به دست آوردن حد و رسم اشیاء مفید است. در این تقسیم کلی به افراد یا جزئی های مندرج در آن (منظور جزئی اضافی است) تقسیم می شود. مانند تقسیم مفرد به اسم و فعل و حرف.

خصوصیت مهم این تقسیم (و تفاوت آن با تقسیم طبیعی) این است که:

در تقسیم منطقی، بین اقسام و مقسم، حمل برقرار می شود. (در مثال فوق می توان گفت: اسم، مفرد است (حمل مقسم بر اقسام) و همچنین می توان گفت: این مفرد، اسم است. (حمل اقسام بر مقسم)

قبلا بیان شد که در هر حملى یک جهت اتّحاد بین موضوع و محمول لازم است تا حمل صحیح باشد وگرنه حمل مباین بر مباین غلط است و یک جهت تغایرى هم بین آن دو لازم است تا دو تا بودن آن ها محفوظ بماند و حمل شىء بر خودش نشود.

بنابراین در تقسیم منطقی هم باید جهت واحدی در مقسم باشد که بین اقسام مشترک باشد و حمل را امکان پذیر کند و همچنین باید جهت امتیازی در هر یک از اقسام باشد که آن را از یکدیگر متمایز کند و با هم مباین باشند.

 

1) جزء ماهیت و ذات آن ها است (مقوم اقسام) 

  • الف) جهت جامع، جنس است. (یعنى همۀ اقسام در جنس قریب با یکدیگر مشترک هستند) در این حالت طبیعى است که جهت افتراق و تمایز اقسام از همدیگر، فصل قریب هر یک از آن ها است که مقوّم و مختص به آن قسم مى‌باشد. این نوع تقسیم را «تنویع» (یعنی نوع نوع کردن) و هر یک از اقسام را «نوع» می نامند.
    مثال: تقسیم حیوان به انسان و اسب و ... . در این تقسیم چیزی که در همۀ اقسام مشترک است، همان جنس قریب، یعنی حیوان بودن است. هر یک از اقسام، یعنی انسان، اسب و ... نوع هستند و آنچه آنها را از هم متمایز می کند، فصل های آن ها (ناطق بودن، صاهل بودن و... ) است. 
  • ب) جهت جامع، نوع یا جنس است. در این حالت طبیعى است که جهت افتراق و تمایز اقسام از همدیگر، امور عرضى و عوارض عامه‌اى باشد که بر مقسم عارض مى‌شود. این نوع تقسیم را «تصنیف» (یعنی صنف صنف کردن) و هریک از اقسام را «صنف» می نامند.
    مانند تقسیم انسان به سفید و سیاه و سرخ و ... . در این تقسیم، چیزی که در همۀ اقسام مشترک است، نوع، یعنی انسان بودن است و به واسطه اشتراک در نوع، در جنس یعنی حیوان بودن هم شریکند. هر یک از اقسام، یعنی سفید، سیاه و ... صنف هستند و آنچه آنها را از هم متمایز می کند، عوارض عامی مانند سیاهی و سفیدی و ... است. 
  • ج) جهت جامع، صنف یا نوع یا جنس است. در این حالت طبیعى است که جهت افتراق و تمایز اقسام از همدیگر، ویژگی های فردی هر یک از مصادیق است) این نوع تقسیم را «تفرید» (فرد فرد کردن) و هریک از اقسام را «فرد» می نامند.
    مانند تقسیم عالم به حسن، حسین، جواد و ... . در این تقسیم، چیزی که در همۀ اقسام مشترک است، صنف یعنی عالم بودن است و به واسطه اشتراک در صنف، در نوع یعنی انسان بودن و در جنس یعنی حیوان بودن هم شریکند. هر یک از اقسام، یعنی حسن، حسین و ... یک فرد هستند و آنچه آنها را از هم متمایز می کند، خصوصیات فردی آن ها است.

 

2) خارج از ماهیت آن ها است. 

  • مانند تقسیم سفید به پنبه و برف و کاغذ و ...  که همه در وصف عرضی سفیدی با هم مشترکند، ولی در ذاتیات و عوارض دیگر از هم ممتازند. یا تقسیم عالم به غنی و فقیر که همۀ اقسام در عرضی عالم بودن مشترکند، ولی در مشخصات صنفی با هم متفاوتند.

 


منابع:

شرح منطق مظفر، علی محمدی خراسانی، جلد 1

المنطق، علامه مظفر، ترجمه علی شیروانی، جلد 1

 

تلخیص از سمیه افتخاری 

تعریف با مثال 

مکرر دیده مى‌شود که دانشمندان و به ویژه ادیبان در مقام تعریف شىء، یکى از افراد و مصادیق آن را به عنوان مثالى براى آن ذکر مى‌کنند. این روش را تعریف با مثال می گویند. که دانشجویان را به آسانى با مفهوم یک شىء و امتیاز آن از میان سایر اشیاء آشنا مى‌کند.

یکى از انواع تعریف با مثال، روش استقرایى است که روانشناسان براى تعلیم کودکان و جاى دادن اصول و معانى کلى در اذهان ایشان آن را توصیه مى‌کنند.

 

تعریف به روش استقرایى آن است که استاد پیش از بیان تعریف و یا قاعدۀ مورد نظر، مثالها و تمرین هاى فراوانى ذکر مى‌کند تا دانشجو خودش مفهوم کلى و یا قاعده را استنباط نماید و آنگاه استاد نتیجۀ موردنظر را با بیانى روشن در اختیار او قرار مى‌دهد تا او آنچه را خود استنباط نموده با نتیجه‌اى که نهایتا استاد بیان کرده است، بسنجد و بر آن منطبق سازد.

از اینجا دانسته مى‌شود که میان تعریف به مثال و روش استقرایى، نسبت عموم و خصوص مطلق برقرار مى‌باشد. زیرا روش استقرایى همان تعریف به مثال است، منتها با ذکر مثالهاى فراوان و افزودن تعریف تفصیلى.

نکته:تعریف به مثال، قسم پنجمى در برابر حدّ تام و ناقص و رسم تام و ناقص به شمار نمى‌آید؛ بلکه در حقیقت از مصادیق تعریف به عرضى خاصه یعنى رسم ناقص است. زیرا که مثال مذکور، مختص به همان ماهیّت است. مثلا «الفعل کضرب» در این مثال ضرب مخصوص فعل است و بر فعل عارض مى‌شود نه بر عنوان اسم و حرف از این‌رو عرضى خاصه نام دارد و وقتى رسم ناقص شد همان‌طورى که در آن‌جا به عرضى خاصه قناعت مى‌شد در این‌جا هم مى‌توان به مثال قناعت کرد البتّه به شرط این‌که مثال روشنى باشد و بتواند مُمثلٌ له را از سایر اشیاء تمیز دهد.

 

تعریف به تشبیه 

تعریف به تشبیه نیز رسم ناقص محسوب مى‌شود و از این‌جهت مانند تعریف به مثال است. در این نوع تعریف شىء موردنظر به چیز دیگرى که نوعى جهت مشترک با آن دارد تشبیه مى‌شود البته مشروط برآنکه مخاطب بداند «مشبه به» - یعنی چیزى که شىء به آن تشبیه شده - داراى آن جهت مشترک است. (یعنى صفتى که در آن صفت  آن‌دو شبیه هم هستند در مشبه به شناخته شده باشد.) مانند: تشبیه وجود به نور؛ که هردو خودبه‌خود آشکارند و غیر خود را آشکار مى‌کنند (ظاهِر بنفسه مُظهِر لغیره).

این نوع از تعریف در معقولات محض بسیار نافع و سودمند است و مى‌توان با تشبیه آنها به محسوسات نوآموزان را با مفاهیم آن بهتر آشنا ساخت چرا که محسوسات به ذهن نزدیک‌تر هستند و ذهن أنس بیشترى به آنها دارد چنانکه در بحثهاى پیشین هریک از نسبتهاى چهارگانه را براى تقریب به ذهن به یک امر محسوس تشبیه کردیم و گفتیم مثلا متباینین، در این‌جهت که هرگز با هم تلاقى نمى‌کنند مانند دو خط موازى هستند که هرگز یکدیگر را قطع نمى‌کنند. تشبیه وجود به نور نیز از این قبیل است.

 

شروط تعریف

گفته شد که هدف از تعریف یک شىء شناساندن مفهوم آن و جدا ساختن آن از امور دیگر است و این هدف تنها در صورت تحقق پنج شرط قابل دستیابى است:

 

شرط اول : معرِّف باید با معرَّف در صدق برابر باشد .

یعنی هرچه تعریف بر آن صادق است مصداق معرَّف باشد و هرچه معرِّف بر آن صدق مى‌کند مصداق تعریف نیز باشد. یعنى معرِف باید جامع و مانع باشد (جامع افراد و مانع اغیار).

که با توجه به شرط فوق تعریف شىء توسط امور زیر صحیح نیست:

1 - تعریف به اعم: زیرا اعم مانع اغیار نیست و همه افراد را شامل مى‌شود مانند تعریف انسان به اینکه حیوانى است که بر روى دو پا راه مى‌رود که این تعریف، تعریف به اعم است چراکه برخى دیگر از حیوانات نیز بر روى دو پا راه مى‌روند.

2- تعریف به اخص: چون اخص جامع افراد نیست. مانند تعریف انسان به اینکه حیوانِ طالبِ علم است زیرا هر انسانى طالب علم نیست.

3- تعریف به مباین: چرا که یکى از دو مفهوم مباین را نمى‌توان بر دیگرى حمل کرد و آن‌دو هیچ مصداق مشترکى ندارند.

 

شرط دوم: مفهوم معرِّف باید نزد مخاطب روشن‌تر و شناخته شده‌تر از معرَّف باشد وگرنه هدف و مقصود از شرح مفهوم آن تأمین نخواهد شد.

با توجه به این شرط، تعریف به دو امر زیر صحیح نیست:

1 - تعریف به آنچه از جهت وضوح و ابهام با معرف برابر است. مانند تعریف عددِ فَرد به اینکه عددى است که از عددِ زوج یک واحد کمتر است. چرا که زوج نه واضح‌تر از فرد است و نه مبهم‌تر از آن، بلکه از این ‌جهت برابر هستند. همین طور تعریف هریک از دو مفهوم متضایف توسط دیگرى نیز این گونه است. زیرا دو مفهوم متضایف با هم تصور مى‌شوند مثل تعریف پدر به«والد فرزند» .

 2- تعریف به آنچه مبهم‌تر و ناشناخته‌تر از معرّف است مانند تعریف نور به اینکه نیرویى شبیه وجود است.

 

شرط سوم: مفهوم معرِّف نباید عین معرَّف باشد مانند تعریف حرکت به جابجایى و یا تعریف انسان به بشر، بعنوان یک تعریف حقیقى نه تعریف لفظى. بلکه لازم است یک نحوه اختلاف و مغایرتى میان آن‌دو حاکم باشد یا به این صورت که یکى مجمل و دیگرى مفصل باشد مانند تعریف به حد تام.

 

شرط چهارم: تعریف نباید دورى باشد .

دوری بودن تعریف آن است که:

معرِّف خودش مجهول و ناشناخته باشد و شناسایى آن تنها بوسیلۀ معرَّف ممکن باشد. پس از یک سو مقصود از تعریف، شناسایى معرَّف توسط معرِّف است و از سوى دیگر معرِّف خودش تنها بوسیلۀ معرَّف شناسایى مى‌شود و بدینسان معرِّف خودش معرَّف مى‌شود و این محال است. زیرا بازگشتش به آن است که شىء (معرَّف) پیش از آنکه معلوم باشد، شناخته شده باشد و به عبارتی : بازگشتش به آن است که شىء (علم) بر خودش توقف داشته باشد.

گاهى دور با یک واسطه تحقق مى‌یابد (یعنى شىء با یک واسطه بر خودش توقف دارد) که به آن دور مُصَرَّح (روشن) گفته مى‌شود و گاهى با چند واسطه تحقق مى‌یابد که دور مُضمَر (پنهان) نامیده مى‌شود.

 

شرط پنجم: الفاظى که در تعریف بکار مى‌رود باید واضح و روشن بوده و هیچ ابهامى در آنها نباشد. ازاین‌رو بکار بردن کلمات دور از ذهن و نامأنوس و نیز کلمات پیچیده در تعریف صحیح نیست و همچنین استعمال الفاظ مشترک و مجاز بدون قرینه در تعریف درست نیست اما با قرینه اشکالى ندارد، چنانکه در بحث مشترک و مجاز بدان اشاره شد. ولى در هر حال بهتر است از مجاز در تعریفها و اسلوبهاى علمى پرهیز شود.

 


منابع:

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

 

تلخیص: فائزه موسوی

مقدمه

انسان برای شناخت و معرفت نسبت به چیزی، سؤال هایی در مورد آن مطرح می کندکه این سوالها با توجه به نوع شناختی که به دنبال آن است، متفاوت هستند.

وظیفه پاسخ به این سئوالات گوناگونِ موجود در ذهن، بر عهده ی علم منطق نیست بلکه بعضی از اینها را کتب لغت و بعضی دیگر را عُرف عام و برخی را فلسفه و علوم دیگر بر عهده دارند، ولی منطق مُبَیِّن این معنی است که این سئوالات چگونه باید طرح شود، ترتیب و چینش مخصوص این سئوالات چگونه است و در مرحله بعد چگونه باید به این سئوالات پاسخ داد.

بنابراین مجموعه سؤالاتی که در لغت عربی با آنها پرسیده می شود بنابرگفته مرحوم مظفر در کتاب منطق، دوازده کلمه است که عبارتند از :

1 -ما شارحه  2- ما حقیقیه  3-هَل بسیطه  4-هَل مُرکبه  5- لِمَ ثبوتى 6- لِمَ إثباتى  7- أىُّ   8-أینَ   9-کَیفَ   10-کَم 11- مَتى  12 - مَن 

با توجه به این مقدمه، ضرورت شناخت  انواع تعریف، شروط تعریف و اصول و قواعد آن برای انسان به خوبى آشکار می شود، تا بتواند اوّلا در ذهن خود، تصویر روشن اشیاء را نگاه دارد؛ و ثانیا آن را به اندیشۀ دیگران بنحو درست منتقل کند و از این جاست که نیاز و احتیاج ما به بحث «تعریف» روشن می شود.1

 

انواع تعریف

تعریف از یک ماهیّت، به گونه‌اى که آن را از جمیع ماهیّات دیگر ممتاز بسازد ؛ یا به ذاتیات آن شىء است و یا به عرضیات آن.

در بخش ذاتیات، یا تعریف به تمام ذاتیات شىء است که نامش حدّ تام است و یا به بعضى ذاتیات است که نامش حدّ ناقص است و در بخش عرضیات هم یا تعریف به عرضى خاصه و جنس قریب است که رسم تام نام دارد و یا به عرضى خاصه تنها است و رسم ناقص نامیده مى‌شود.

پس تعریف یا معرِّف داراى تقسیم‌هاى گوناگونى است که از جمله مهمّ‌ترین آن‌ها این تقسیم است که معرِّف چهار قسم مى‌شود:

1 - حدّ تام 2- حد ناقص 3- رسم تام 4- رسم ناقص.

 

1 - حدّ تام

حدّ تام تعریفى است که تمام ذاتیات«معرَّف» (شىء تعریف شده) را در بردارد و از جنس قریب و فصل قریب تشکیل مى‌شود چراکه جنس و فصل قریب همۀ ذاتیات معرّف را دربردارد.

پس وقتى پرسیده مى‌شود: «انسان چیست؟» پاسخهاى زیر را مى‌توان ارائه نمود:

1 - «حیوان ناطق است»، این پاسخ حدّ تام است و آنچه را اسم انسان بنحو اجمال بر آن دلالت دارد به تفصیل بیان مى‌کند و همۀ ذاتیات انسان را شامل است چرا که مفاهیم جوهر، جسم نامى، حساس و متحرک بالاراده، همگى در مفهوم حیوان وجود دارد؛ و همۀ این مفاهیم، اجزاء و ذاتیات انسان را تشکیل مى‌دهد.

2- «جسم نامى، حساس، متحرک بالاراده و ناطق است»، این پاسخ نیز حدّ تام انسان است و معنا و مفهوم آن عین تعریف نخست است با این تفاوت که از تفصیل و شرح بیشترى برخوردار مى‌باشد؛ چراکه به جاى کلمۀ «حیوان» حدّ تام آن آمده است و این یک اضافه‌گویى است که نیازى به آن نیست، مگر آنکه ماهیت حیوان نزد مخاطب ناشناخته باشد که در این صورت آوردنش ضرورى است.

3- «جوهرى است که ابعاد سه‌گانه (طول و عرض و عمق) در آن قابل فرض است، نامى، حساس، متحرک بااراده و ناطق است».

در این تعریف به جاى«جسم» حدّ تام آن آمده است؛ و مجموع آن حدّ تام، انسان را با تفصیل بیشترى نسبت به پاسخ دوم، بیان مى‌کند و این تفصیل تنها در صورتى ضرورت دارد که ماهیت جسم نزد مخاطب ناشناخته باشد وگرنه اضافه‌گویى خواهد بود.

همچنین اگر مفهوم جوهر نیز ناشناخته باشد به جاى آن حدّ تامش قرار مى‌گیرد - البته اگر جوهر حدّ تام داشته باشد - تا آنجا که به مفاهیم بدیهى و بى‌نیاز از تعریف، مانند مفهوم وجود و شىء برسیم.

از مطالب فوق چند امر روشن مى‌شود:

نکته1: جنس قریب و فصل قریب مجموعا تمام ذاتیات معرّف را دربردارد، و هیچ جزیى را فرو نمى‌گذارد و ازاین‌رو تعریف به آن‌دو را «حدّ تام»مى‌نامند.

نکته2: حدهاى تام طولانى و کوتاه فرقى با هم ندارند فقط تفصیل آنکه طولانى است، بیش از دیگرى است و تعریف به آن گاهى ضرورى و گاهى اضافه‌گویى است.

نکته 3: حدّ تام در مفهوم، با معرَّف مساوى است و مانند دو لفظ مترادف‌اند و لذا مى‌تواند جایگزین اسم (معرَّف) شود و فایدۀ همان را برساند و بر آنچه اسم بطور اجمال بر آن دلالت دارد، دلالت کند.

نکته 4: حدّ تام دلالت مطابقى بر معرَّف دارد.

 

2- حدّ ناقص

اگر در تعریف، تنها پاره‌اى از ذاتیات معرَّف آورده شود -که البته وجود فصل قریب در آن ضرورى است- به آن «حدّ ناقص» گفته مى‌شود چراکه همۀ ذاتیات معرّف را بیان نمى‌کند. حدّ ناقص گاهى مرکب از جنس بعید و فصل قریب است و گاهى تنها از فصل قریب تشکیل مى‌شود.

 

3- رسم تام

رسم تام تعریفى است که از جنس و خاصه تشکیل مى‌شود مانند تعریف انسان به اینکه «حیوان خندان» است. و از آنجا که این تعریف هم ذاتى و هم عرضى را در بر دارد آن را «تام» نامیده‌اند.

 

4- رسم ناقص

رسم ناقص تعریفى است که از خاصه به تنهایى تشکیل شده است؛ مانند تعریف انسان به «خندان» و چون این تعریف فقط دربردارندۀ عَرَضى است، «ناقص» خوانده مى‌شود.

پر واضح است که رسم، خواه تام باشد و خواه ناقص، تنها فایده‌اش جداسازى معرَّف از امور دیگر است، و این جداسازى نیز عرضى است، نه ذاتى.

همچنین روشن است که «رسم» تنها در مصداق، با معرَّف مساوى است نه در مفهوم آن . همچنین دلالتش بر آن تنها به التزام است نه بالتضمّن یا بالمطابقه.


پانویس:

1. توضیح مبسوط این مقدمه، در کتاب شرح منطق مظفر جلد 1، ص 240-231 آمده است.

منابع:

شرح منطق مظفر - علی محمدی خراسانی - ج1

منطق مظفر - ترجمه علی شیروانی - ج1

 

تلخیص: فائزه موسوی